Blog – Classic (1 column)

به بهانه چاپ کتاب ” جاده های بهشتی” خاطرات احمد پیری

در طول ۸ سال دفاع مقدس با فرماندهانی در میدان نبرد محشور بودم که یکی از دلایل موفقیتم در عرصه ادبیات پایداری، همراهی با این عزیزان به حساب می‌آید. این مردان خدا قبل از اینکه یک فرمانده نظامی باشند، نمونه بارزی از بندگان مخلص خدا در فضای گمنام جبهه در زیر آتش دشمن بودند و در دنیای زلال ندیده شدن، حماسه‌ها آفریدند.
یکی از فرماندهانی که افتخار همراهی با ایشان را در چند عملیات داشتم، حاج احمد پیری، فرمانده مهندسی جنگ جهاد استان زنجان بود. اگرچه بنده بیشتر در عملیات شمالغرب در کنارش بودم، اما وقتی کتاب “جاده‌های بهشتی” را مطالعه کردم، متوجه شدم ایشان ریشه در پرونده درخشان جهاد سازندگی در نقاط محروم و کوچه پس کوچه‌های ۸ سال دفاع مقدس دارد و بایستی او را از افتخارات استان زنجان قلمداد کرد که به دلیل پیشه کردن منش گمنامی و فرهنگ جهادی، خیلی شناخته شده نیست. باید اعتراف کرد که پس از شهادت حاج کمال‌الدین جان‌نثار، فرمانده لایق مهندسی‌ جنگ جهاد استان زنجان، فرماندهی هوشمندانه آقای پیری بود که خلعی در مأموریت‌های پررنگ و اثر بخش جهادگران استان زنجان در جبهه‌ها مشاهده نشده است.
لذا، کتاب “جاده‌ های بهشتی” تنها بخشی از زندگی ایشان را پوشش داده است و این اثر با نگاه معرفت شناسی برای کسانی قابل بهره برداری است که در جستجوی الگوی مردان راستین خدا در عرصه کار و تلاش هستند و می‌خواهند رمز و راز سنگر سازان بی‌سنگر را با الهام از مکتب امام خمینی، رهبر کبیر انقلاب اسلامی، دنبال کنند.
مخلص کلیه سنگر سازان بی‌سنگر
سفیر شهیدان گمنام ۸ سال دفاع مقدس
نصرت الله محمود زاده
۱۳۹۹/۲/۱۲

خاطرات سردار جهادگر حاج احمد پیری- قسمت دوم

✅ورودتان به جنگ از چه طریقی بود؟

در جهاد زنجان به اين جمع‌بندي رسيديم که بهترين کار اين است که با ستادهاي مرکزي در تهران هماهنگی کرده و نیازهای منطقه را شناسايي کنيم. از آنجا که مردم روستاها، به دليل خدمات بي‌منت و صادقانه‌ي جهاد، اعتماد غير قابل تصوري به آن داشتند، يک فراخوان زديم و اقلام مورد نياز اوليۀ مناطق را جمع‌آوري کرديم. بعد گفتند که آبادان مرکز پشتيباني خرمشهر شده و نیروهای بومی خرمشهر هم به شدت مقاومت مي‌کنند. زماني که هفت روز بيش‌تر از جنگ نگذشته بود (۶ مهر ماه ۱۳۵۹) توانستيم مقدار ۴۰ تن بار شامل اقلام اولیه مورد نیاز رزمندگان را آماده ارسال کنیم.
بارها در قالب دو تريلي کانکس دار آماده حرکت شدند. مرا هم مسئول کاروان کردند تا بارها را به خرمشهر ببریم. راننده‌ها آقاي شعبان اسماعيلي و آقاي مختار (که فامیلی‌ا‌ش یادم نیست) بودند. خوشبختانه چون راننده‌ها قبل از انقلاب به بندر خرمشهر رفته بودند، تا حدودي با جاده آشنایی داشتند. ما ۷ مهر به راه افتاديم و حدود بيست ساعتي طول کشيد تا به نزديکي‌هاي اهواز رسيديم. وقتي از دزفول رد مي‌شديم از دور صدای انفجارها را مي‌شنيديم. در دو سه کيلومتري خروجی اهواز به سمت خرمشهر ديديم که يک نفر دو دستي بر سرش مي‌زند و داد و فرياد مي‌کند. علت را از او پرسیدیم،گفت: دشمن جلو آمده و به پانزده کيلومتری اهواز رسیده. از او آدرس مسیر را پرسیدیم. گفت که کجا می روید؟ گفتیم به خرمشهر. گفت که آنجا چه کار دارید؟ گفتیم که بار می بریم. گفت که جاده در دست دشمن است. شما هم اگر ده کیلومتر جلوتر بروید، فکر کنم اولین اسیرهای جنگی باشید. پرسیدم که راه دیگری نیست؟ گفت که راه دیگر، جاده اهواز-آبادان از سمت شرق کارون است.
وقتی راننده ها حرف های این مرد را شنیدند، دست و پايشان را گم کردند. گفتم که دور بزنيد تا برگردیم. اما راننده‌ها دست و پايشان مي‌لرزيد و با آن تريلي ۱۲ متري و جادۀ کم عرض، نمي‌توانستد دور بزنند. بالاخره با سلام و صلوات و به هر جان کندني بود، تريلي‌ها را سر و ته کردند. بعد هم با خواهش و تمنا راننده ها را راضی کردم که از آن مسیر بارها را به مقصد برسانند.
راه که افتاديم، توپخانه دشمن کارش را شروع کرد. گلوله‌های توپ در ۵۰۰ متري يا يک کيلومتري‌ ما به زمین مي‌خوردند. راننده ها ویراژ می دادند و مارپیچ می رفتند. دست هایشان می لرزید و دنده را هم به راحتی نمی توانستند عوض کنند. بالاخره به آبادان رسيديم. ما را به مدرسه ای که نیروها در آنجا مستقر بودند و خرمشهر را پشتيباني مي‌کردند هدایت کردند و گفتند که در آن مدرسه بار را تخليه کنيد. بارها را تخليه کرديم و بعد از ۲۴ ساعت برگشتيم، چون در آنجا کار خاصي نداشتيم. آموزش براي جنگ نديده بوديم و کاري هم بلد نبوديم. اين اولين جرقۀ حضور #جهاد استان زنجان در دفاع مقدس بود.

✅ دومین بار کی به جبهه اعزام شدید؟

– وقتي از سفر جنوب برگشتم، سر کار خودم رفتم. قبل از اینکه واحد پشتیبانی جنگ در جهاد تشکیل شود، آقای جان‌نثار(كمال‌الدين جان‌نثار، اول اسفند ۱۳۳۰ در زنجان متولد شد. پس از صدور فرمان امام مبني بر تشكيل جهاد سازندگي به تاسيس و سازمان‌دهي آن در زنجان همت گمارد. پس از شروع جنگ تحمیلی، مسئوليت گردان مهندسي جهاد سازندگي زنجان را بر عهده گرفت و در عمليات خيبر، در ساخت جادۀ سيدالشهدا كه به طول ۱۴ كيلومتر ـ در ميان هورالعظيم ـ كشيده شد نقش مهمی ایفاء کرد. در عمليات ميمك، بدر و والفجر ۹ به عنوان فرمانده گردان پشتیبانی- مهندسی حاضر بود. ایشان در ۶ مهر ۱۳۶۵ در ارتفاعات لاری بانه بر اثر اصابت گلولۀ توپ به درجه رفیع شهادت نائل آمدند. ) با تعدادی از برادران به عنوان اولین تیم رزمنده تحت پوشش بسیج به سومار رفته بودند. در همان جا هم دو نفر از بهترین نیروهای جهاد، مصطفی و مجتبی مشتاقیان به شهادت رسیدند. چون هنوز واحد پشتیبانی- مهندسی جنگ در جهاد تشکیل نشده بود، برگۀ مأموریت گرفتم و در اوایل سال ۱۳۶۰، در دومين دورۀ اعزام بسيجیان سپاه استان شرکت کرده و برای آموزش به پادگان امام حسين تهران رفتم. فرمانده گردان ما آقاي محرمعلي رموک و فرمانده گروهان ما آقای حسن باقري بود. آموزش‌هاي اوليه که نياز یک رزمنده بود، مثل رزم‌هاي شبانه را در آنجا ديديم. آموزش مفيدمان بيش‌تر از يک ماه طول نکشيد. آموزش که تمام شد، به جنوب اعزام و در يکي از مدارس اهواز مستقر شديم. آن موقع آقای صياد شيرازي مورد غضب بني‌صدر قرار گرفته بود. ایشان را با لباس پلنگي و بدون درجه در دارخوين ديدم‌ که احتمالاً زخمي هم شده بود و می‌لنگید. درجه نداشت و به عنوان بسیجی، برای کمک کار فکری آمده بود.

✅ آقای صیاد شیرازی را می شناختید؟

نه، نمی‌شناختم. از دیگران پرسیدم. گفتند که ارتشی اند. لباس پلنگی در آن زمان مشهور بود. من گفتم که باید درجه‌ای داشته باشند. گفتند که خلع درجه شده، الآن استوار ۲ است. سلام و علیک کردند. آدم خوش مشرب و مؤمنی بودند. آن موقع، نیروهای سپاه درجه نداشتند و ایشان هم که درجه داشتند، درجه‌ را کنده و بسیجی شده بود. استقرار ما دقيقاً زماني بود که بني‌صدر از فرماندهي کل قوا عزل شده و امام، خودشان فرماندهی را بر عهده گرفته بودند. عملياتی هم در منطقۀ دارخوئين و برای آزادسازي محور شمال آبادان انجام گرفته و اسم عملیات را هم فرمانده کل قوا خمینی روح خدا گذاشته بودند. گردان‌هاي دیگر قبل از ما عمليات را شروع کرده بودند و ما بعد از گذشت يک مرحله از عمليات به آنجا رسيديم و نقش پدافندي داشتيم. در مقطعي رسيديم که پاتک‌هاي سنگين دشمن شروع شده بود. نمی توانستیم سرمان را بلند کنیم.
در طول محور ما، دو دستگاه لودر وجود داشت که جهاد به منطقه آورده بود. کسي خاکريز زدن بلد نبود، ولي برای اولین بار خاکريز زده شد و نیروها برای پدافند در پشت آن مستقر شده بودند. زمانی که به آنجا رسيديم، کشته‌هاي عراقي با خاک‌ها قاطي شده بودند. بچه‌ها فرصت نكرده بودند تا جنازۀ عراقي‌ها را دفن كنند. خدا رحم کرد که مريض نشديم. سر و بدن تعدادی از آنها از خاک بیرون بود. همه را از خاک بيرون کشيديم و دفن کرديم. تابستان بود و شب‌ها از دست پشه ها آسایش نداشتیم. در هواي ۵۰ درجه، دستکش‌هاي پشمي دستمان مي‌کرديم که مردم هديه داده بودند. ولي روزهاي آخر، کرم‌هاي زرد رنگ آلماني آوردند که هنگام استفاده از آنها از دست پشه‌ها راحت مي‌شديم. بچه‌ها تونلی زده بودند که از آن براي تعقيب و ضربه زدن به دشمن استفاده مي‌کرديم. اما هوا خيلي گرم بود و روزها نمي‌توانستيم با سلاح‌های سبک از جمله آرپی‌جی و تفنگ‌هاي ۸۴ شليک کنيم.

معرفی کتاب جاده های بهشتی

کتاب جاده های بهشتی

خاطرات احمد پیری فرمانده گردان پشتیبانی مهندسی 22 ذوالفقار جنگ جهاد سازندگی استان زنجان

از همه عواملی که درگیر جنگ بودند، از رأس تا پایین را در نظر بگیریم، هیچ قشری به اندازه کمپرسی های مردمی ایثارگری نکرده اند و (متاسفانه)،امروز هیچ اسمی هم  از آن ها نیست . ولی این بنده های خدا ،یک کمپرسی را که هست و نیست زندگی شان بود،آورده بودند و ما هر چه قدر وزن و ایثارگری یا وزن مایه گذاشتن را در جنگ حساب کنیم و امتیاز بدهیم،به وزن و امتیاز کمپرسی های مردمی نمی رسد.(قسمتی از کتاب )

مقدمه

سال هاست که آتش جنگ خاموش شده و دیگر از غرش توپ ها و تانک ها خبری نیست. آنچه باقی مانده، خاطراتی است که از سینه مردان میدان نبرد می جوشد و به دنبال گوش ها و چشم های انسان های تشنه ی حقیقت می گردد. بر سطر سطر کتاب ها جاری می شود تا تشنگی قلب های مشتاق را سیراب کند.

کتاب جاده های بهشتی، داستان یک فرمانده دفاع مقدس نیست. دفتر ناگفته های بسیاری از حماسه سازان دفاع مقدس و نقل فداکاری های مردان غیرتمندی است که جاده های خاکی را تا دل خاکریزهای دشمن و تا بلندای آسمان به پیش بردند و در دفاع از خاک، ناموس، دین و شرف از بذل جان خویش دریغ نکردند.

این کتاب، حاصل ساعت ها مصاحبه با سرتیپ جهادگرحاج احمد پیری است که توسط اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس استان زنجان تهیه و چاپ گردیده و  تدوین این اثر توسط سنگرساز بی سنگر آقای مهندس فرزاد بیات موحد صورت پذیرفته است که در سوم خرداد ۹۵  همزمان با سالروز آزاد سازی خرمشهر رونمایی گردید.(قسمتی از مقدمه ی کتاب)

فهرست مطالب

مقدمه / فصل اول : روستا / فصل دوم : با انقلاب / فصل سوم : در جهاد سازندگی / فصل چهارم : قدم اول در جبهه / فصل پنجم : تجربه ی بسیجی / فصل ششم : در کردستان / فصل هفتم : فتح المبین / فصل هشتم : برق رسانی به طارم / فصل نهم : حج مقبول / فصل دهم : جاده سیدالشهدا /فصل یازدهم : آموزش سربازی / فصل دوازدهم : در بدر / فصل سیزدهم : یک گردان رسمی / فصل چهاردهم : در پایگاه سقز / فصل پانزدهم : در کربلای شلمچه / فصل شانزدهم : در جبهه ی شمال غرب / فصل هفدهم : تپه ی جهاد / فصل هیجدهم : در شهر ماووت / فصل نوزدهم :بر قله ی دوپازا / فصل بیستم : بر بالای گرده رش / فصل بیست و یکم: عروج شهدا / فصل بیست و دوم : بیت المقدس ها / فصل بیست و سوم : یادگاری / فصل بیست و چهارم : آخرین دژ / فصل بیست و پنجم : آخرین خاکریز / منابع / فهرست اعلام / اسناد

عنوان و نام پدیدآور: جاده های بهشتی؛خاطرات احمد پیری/تدوین: فرزاد بیات موحد

نام ویراستار: علی علی زاده اصل

امور هنری: مهدی امیر اصلان پور

چاپ: سبحان/ ناشر: هدی

تعداد صفحات: 324 ص.

نوبت و سال چاپ: اول 1395.

شمارگان: 1000 نسخه.

شماره کتابشناسی ملی : 3821533

 

معرفی کتاب کمپ هشت

کتاب کمپ هشت 

بر اساس خاطرات جهادگر آزاده، مرتضی تحسینی

… سر سفره که می نشستیم، پس از اتمام غذا به ترتیب از اول سفره هر کدام یک دعا می کردیم و بعد بلند می شدیم.

بعضی از این دعاها جدید و خنده دار بودند. مثلا یکی می گفت: برای رفع سلامتی صدام صلوات! اولش متوجه نمی شدیم. عده ای هم اخم کرده و می گفتند: این چه دعاییه! ولی بعد که متوجه می شدیم، صلوات می فرستادیم و شروع می کردیم به خندیدن.

مقدمه

سال 88 بود که آقای سید یعقوب شبیری، تهیه کننده و نویسنده ی دفاع مقدس، چند حلقه لوح فشرده، حاوی مصاحبه با خانواده های شهدا که خود تهیه کرده بود، به من داد و خواست آنها را پیاده کنم تا همین امر برای من آغازی برای ورود به عرصه ی نوشتن و ثبت کردن خاطرات و وقایع بی نظیر و بی پایان دفاع مقدس باشد. تعدادی از خاطرات را پیاده کردم و چند خاطره هم خود به آن افزودم. اما در اول راه، مشغله ی زیاد و کارهای جنبی از یک طرف، و تولد فرزندانم از طرف دیگر، موجب کندی کار شد. گرچه آن دوقلوها، موهبت خدا به من و همسرم بودند و با حضورشان، لطف خدا را بیشتر حس میکردم، اما نگران بودم کار نیمه تمام رها شود. هرچند در ادامه به علت کار ساختمانی و آماده کردن سرپناه، این کار فراموش شد. تنها چیزی که دلم را روشن ساخت، این بود که شنیدم سید خاطره ها را در قالب مجموعه ای با عنوان راز شقایق به چاپ رسانده است.

مهرماه 92 و همزمان با هفته ی دفاع مقدس، در دو، سه جلسه از دیدارهای اداره ی ایثارگران جهاد کشاورزی با خانواده ی شهدای جهادی، من نیز توفیق حضور یافتم. در این دیدارها با حاج مرتضی تحسینی آشنا شدم. او پای ثابت این دیدارها بود و با وضعیت جسمانی نامناسبی که داشت، با شور و حرارت خاصی حضور می یافت. او روحیه ی جهادی خود را از همان دوران دفاع مقدس و اسارت حفظ کرده و بی ریا بود. صحبت ها و شوخی هایش رنگ و بوی خدایی داشت و معیارهای اخلاقی اش مرا مجذوب ساخته بود.

در مسیر شهرستان خدابنده که بودیم دوست دوران اسارتش، با وی تماس گرفته بود و ظاهرا از مشکلات روحی که از دوران اسارت به یادگار داشت، رنج می برد. به همین علت با حاج مرتضی درد دل میکرد. دقایقی طولانی حاجی با او صحبت کرد و به او روحیه داد و از زمان اسارت و مقاومتشان در برابر رنج و عذاب دوران اسارت گفت. حاج مرتضی، صفا و صمیمیت خاصی داشت و من رفته رفته بیشتر مجذوب او می شدم. همچنان که وقتی در کنارش بودم، معنویت خاصی به من دست می داد.

این جرقه ای شد در ذهنم، تا خاطرات حاج مرتضی تحسینی را بنویسم. پس از این دیدارها با ایشان صحبت کردم که اجازه دهد تا برای مصاحبه خدمت برسم. اولش مخالفت میکرد و نظرش این بود که بروم سراغ دیگر آزاده ها. اما با اصرار من بالاخره قبول کرد. وقتی موضوع را با آقای سید یعقوب شبیری درمیان گذاشتم مانند معلمی دلسوز و فداکار مرا به انجام این کار تشویق نمود

. برای پیش مصاحبه خواستم دیداری به همراه تعدادی از بچه های هیئت فاطمیون با وی داشته باشیم. جهت هماهنگی که تماس گرفتم، به گرمی پذیرفت. 29 آبان 92 به منزل ایشان رفتیم. او برای ما با همان روحیه و شوخ طبعی که داشت صحبت کرد و از خاطرات اسارت گفت.

ساعت 4 بعدازظهر روز چهارشنبه مورخ 11 دی ماه 92 اولین مصاحبه در منزل ایشان انجام گرفت و تقریبا هر روز هم ادامه داشت. در جلسات اول، زمان مصاحبه حدود یک ونیم ساعت بود. اما جراحات باقیمانده از جنگ و وجود پنج ترکش ریز در سر و همچنین یادآوری خاطرات، باعث رنجش ایشان می شد. به همین علت، حاجی خواست که بیش از یک ساعت مصاحبه انجام نگیرد. حاج مرتضی خیلی انسان خوش قول، با انضباط و وقت شناسی بود و این رفتار وی در مصاحبه هم مشاهده میشد. سر ساعت باید شروع و سر ساعت هم تمام میکردیم. مصاحبه که چند دقیقه بیشتر طول میکشید سریعا به شوخی و با لحن طنزگونه اش تذکر می داد. مصاحبه در بهمن همان سال به پایان رسید. سه، چهار ماه بعد، با حاجی تماس گرفتم تا شاید خاطره ای یادش آمده باشد، گفت: سید یادآوری خاطرات باعث شد بعد از مصاحبه دوماه مریض شوم. دستهایم گاهی بی حرکت بودند. حتی یک بار خواستم از عرض خیابان عبور کنم، در وسط خیابان خشکم زده بود. نه جلو میتوانستم بروم و نه عقب. از حرفهایش شرمنده شدم و از وی عذرخواهی کرده و سعی کردم موجب زحمت ایشان نشوم. چون مصاحبه با زبان آذری انجام گرفته بود، پیاده سازی آن خیلی مشکل و زمان بر بود. و با وقفه هایی هم که گاهی اوقات انجام میشد، توانستم در مهرماه سال 93 کار پیاده سازی را به پایان برسانم. و پس از آن شروع کردم به نگارش اولیه ی آن. در خانه، همسرم شنونده ی خاطرات بود. در خارج از خانه هم تعدادی از دوستان بودند. مطالب که آماده میشد، برایشان می خواندم و از نظرشان بهره می بردم. یکی از این دوستان شنونده که بیشتر با او در این باره صحبت می کردم، جهادگر خستگی ناپذیر و سنگرسازبی سنگر، مرحوم حاج منصور حسنلو بود. او فردی مومن و پاکدامن بود و هر وقت مرا می دید، سراغ کتاب را می گرفت. اثر این کتاب را می فهمید و اعتقاد داشت، تنها معلمی که ساده و بی تکلف و بی ادعا، همیشه در دسترس است، کتاب است و من وقتی خاطره ای برایش می خواندم، به شوخی می گفتم: اگه خاطره ها رو براتون بخونم شما دیگه نمی خرید! در جواب می گفت: مگه پول هم باید بدم! آماده که شد باید یکی بیاری بدی به من. صبح روز بیست ودوم فروردین سال جاری بود که برای تبریک سال نو به اتاقم آمد. خیلی باهم صحبت کردیم. از کتاب هم پرسید. یک روز بعد، در کمال ناباوری شنیدیم که به رحمت خدا رفته است.

اواخر پاییز 94 نگارش به پایان رسید. برای رفع ابهامات و تکمیل نواقصات برخی خاطرات، چند مصاحبه کوتاه نیز با حاج مرتضی انجام دادم. گاهی هم به صورت تلفنی انجام می شد. دو، سه بار هم نوشته هایم را به صورت مکتوب و برای تأیید خدمت ایشان ارائه کردم که خوشبختانه موردی نداشتند. بعد از این کار نوشته ها را برای انجام ویرایش نهایی به صورت پرینت شده به سید دادم. اما او تمایل داشت ویرایش آن را خودم انجام دهم و کتاب هایی همچون: «دا»، «پایی که جا ماند«، »نورالدین پسر ایران»،« من زنده ام»،«خاکهای نرم کوشک» و … را معرفی کرد که قبل از ویرایش مطالعه کنم. بعضی از آنها را داشتم و خوانده بودم و تعدادی را هم خریداری و مطالعه کردم. اینکار باعث شد تأثیراتش را در نوشته هایم مشاهده کنم. درنتیجه توانستم از اواخر خرداد سال 95 شروع به ویرایش نهایی کرده و در اواخر مرداد به پایان برسانم و این خاطرات را با نام کمپ هشت در اختیار خوانندگان محترم قرار دهم که حاصل ساعت ها گفتگو با حاج مرتضی تحسینی می باشد. مرتضی تحسینی آزاده ای است که بار عظیم رنج ها و سختی های اسارت را به دوش تعهد و مسئولیت خویش گرفته و گوهر ایمان و عزت خویش را از دستبرد دشمنان محفوظ داشته و قطعا حرفهایش ذخیره ی الهی برای امروز و فردای جامعه ی ماست.

کتاب حاضر، حکایت دوران جنگ و اسارت و زندگی در اردوگاه عنبر عراق است. حکایتی که یک اسیر در آغاز عملیات فتح المبین در دشت عباس به اسارت دشمن درمی آید و به مدت 101 ماه از بهترین دوران عمر جوانی اش را در شرایط سخت اسارت به سر می برد.

در پایان از خانواده ی محترم تحسینی، برادر بزرگوارم سید یعقوب شبیری که مشوق و راهنمایم بودند، دوستان خوبم، حجت السلام مهدی باقری، حسن زارعی، رهبر حیدری و ناصر طاهری، مراتب تقدیر و تشکر را دارم و برخود وظیفه می دانم، از همسر مهربانم که صبورانه درطول این مدت کم و کاستی ها را تحمل نمود و بچه های نازنینم که از بازی های کودکانه ی پدر و فرزندی کمتر بهره بردند، سپاسگزاری نمایم.

سیدمهدی موسوی بابائی مرداد 95

فهرست مطالب

مقدمه /ورود به جهاد سازندگی/شروع جنگ/ستاد پشتیبانی جنگ جهاد/عملیات فتح المبین/بیمارستان العماره/حکایتی عجیب از مجروحی در بیمارستان العماره/بیمارستان الرشید بغداد/بیمارستان تموز/شیر به جای دوغ/ورود به اردوگاه عنبر/مختصری در مورد اردوگاه عنبر (کمپ8)/برخی مکان های اردوگاه/راننده شفل/اسارت را باور نداشتم/یک روز از اسارت/سرویس بهداشتی/نظافت آسایشگاه/غذای اسارت/آب اردوگاه/صوت والفجر/توپ جنگی طحانیان/اثر نام امام زمان(عج)/رحمت خدا بر خمینی/جاسوسان خود فروخته/سی هزار تقسیم بر چهار/رهایی از شکنجه/یک گونی پر از دعا/ناتر و پنیر/اسرای موذی/اذان بخشی زاده/مرهمی به نام شکنجه/گوشت یخ زده ی فاسد/پیشنماز یک پا/نفوذی/پتو و نماز جماعت/موجودات موذی/گمراهی به شیوه ی ابتذال/آماده کردن زمین ورزش/خواب دندان/ترک نماز/گلوله ای که از گوش یکی از اسرا خارج شد/رویای صادقانه /سرودهای ضد انقلابی/تاثیر تئاتر در روحیه ی بچه ها/برگزاری جشن در سالروز فرار شاه/تمرین کاراته در آسایشگاهخواب احمد پاکدامن/خاطره ی احمد پاکدامن/پالتوی دکتر مجید/نسخه ی شعری/دکتر بیگدلی/بهمن و درگیری در اردوگاه/اسرای بی سواد/پای مصنوعی/جابه جایی نامه ها/هلی کوپترهای سقفی/شوخی های اسارت/خدایا این توفیق را از ما بگیر!/روزنامه و قناری/شمارش اسرا/دو کلاس سواد دارم/آمپول ضد شورش/تو بشر نیستی!/یادگاری روی گوش/خودت می دونی که من تشنجی ام/آن سه نفر/ریش گذاشتن ممنوعه/انفجار قوطی شیر خشک/یک دانه یاقوت بر روی صدام/ممنوعیت استفاده از خودکار و کاغذ/حاج صدام آل کثیرفرار از اردوگاه/نهج البلاغه و شاکر/نیمرو و خرما/صلوات بر نام امام/شهید یوسف سلیمی/روابط گرم اتفاقات را تحت الشعاع قرار می داد/احترام نظامی/اعتراض/ماه رمضان در اسارت/الله اکبر با طعم شکنجه/تمام اعیاد را جشن می گرفتیم/وعده ی آزادی/یک سال و نیم آرایشگری/عکس یادگاری/روز وصال/پل های طنز بر سر زبان ها/اسرای یتیم/گستاخی با پوشش فوتبال در زمان رحلت امام(ره/من از آن روز که در بند توام آزادم/ساخت صنایع دستی در اسارت/ساعت دیواری/پر کردن و تعمیر دندان مصنوعی/تاسیس ساعت سازی/چشم شیشه ای/خطاطی در اسارت/خیاطی در اسارت/خبر آزادی و تبادل اسرا/حرکت به سمت ایران/ورود به خاک ایران/استعلام نوع غذای امام/حرکت به سمت زنجان/ورود به زنجان/روز دیدارضمائم

 

سرشناسه: تحسینی، مرتضی، 1337

عنوان و نام پدید آور: کمپ هشت / مولف: سید مهدی موسوی بابائی

مشخصات نشر: زنجان: نگارخانه کتاب، 1359.

مشخصات ظاهری: 280 ص .؛ 5/14* 5/21 س م .

شابک: 1-0-95610-600-978

وضعیت فهرست نویسی: فیپا

موضوع: تحسینی، مرتضی، 1337 – خاطرات

موضوع: جنگ ایران و عراق ، 1359-1367– آزادگان – خاطرات

رده بندی کنگره: 1395 3 آ 33 ت / 1629 DSR

رده بندی دیویی: 0843092/955

شماره کتابشناسی ملی: 4445990

طراحی جلد و صفحه آرایی: علیرضا رحمانی

تایپ: لیلا کریمی

چاپ: زیتون

شمارگان: 1500 جلد

نوبت چاپ: اول – 1395

خاطرات آزاده جهادگر سرافراز حاج مرتضی تحسینی-قسمت سوم

ستاد پشتیبانی مهندسی جنگ جهاد سازندگی استان زنجان

سرنی یکی از روستاهای مرزی ایلام بود که برای اولین بار من، حاج کمال جان نثار، علی رحمانی و حاج نورالدین تاران به همراه چند نفر دیگر رفتیم در آن جا مستقر شدیم و فعالیتمان را با نام ستاد پشتیبانی مهندسی جنگ جهاد سازندگی استان زنجان شروع کردیم و برای انجام کارهای مربوط به بازسازی و محرومیت زدایی در آن مناطق کمپ و تعمیرگاه زدیم. توی ستاد بیست نفری می شدیم. پس از مدتی یک مینی بوس نیروی جدید از زبده ترین افراد در امر مکانیکی و تعمیرات به جمع ما اضافه شدند. ما که چند ماهی از حال و هوای زنجان بی خبر بودیم. در لحظه ی ورود از یکی شان در مورد زنجان سئوال کردم. جواب داد : در شهر غوغایی بود! – چطور مگه؟! بابا در زنجان تو یه روز 30شهید تشییع کردند! شهدا کیا بودند؟ چون ناصر هم تو جبهه بود، وقتی اسم چند شهید را برد، پرسیدم: پسرساعت ساز تحسینی هم بین شهدا بود؟ – آره، انگار یکیش هم پسر آقای تحسینی بود! مضطرب و نگران شده بودم. تا یک هفته هم موقعیتی پیش نیامد تا به شهر بروم و با خانواده تماس بگیرم. خجالت می کشیدم موضوع را به حاج کمال بگویم. تا این که یک روز حاجی مرا برای انجام کاری به ایلام فرستاد. از او اجازه خواستم تا با خانواده ام تماس تلفنی داشته باشم. به سرعت به سمت شهر حرکت کردم و قبل از هرکاری به خانه مان زنگ زدم و با مادرم صحبت کردم. بعداز احوالپرسی، از ناصر پرسیدم. گفت: نیم ساعت قبل از تو تماس گرفته بود و حالش هم الحمدالله خوب بود! با شنیدن این خبر انگار دنیا را به من داده بودند. نفس راحتی کشیدم و با خوشحالی کارهای محوله را انجام دادم و به مقرمان برگشتم.بعد از مدتی که در سرنی کارها را ردیف کردیم، حاج کمال گفت: مرتضی یه سر بریم زنجان که هم تو جهاد کار دارم و هم با صدا و سیما هماهنگ کنیم که برای مردم پیامی دارم و باید صحبت کنم.دو روز در زنجان بودیم و در این مدت کارهای مربوط به جبهه را انجام دادیم. به صدا و سیما که رفتیم، حاجی از من خواست تا قبل از او صحبت کنم. نمی دانستم چه بگویم. شروع کردم به صحبت. از مردم بابت کمک هایشان تشکر کردم و از نیازهای جنگ گفتم.حرف هایم که تمام شد، حاجی شروع کرد. حرف های جالبی می زد. خوب که گوش دادم، فهمیدم که نوع نگرش اشخاص چقدر با همدیگر تفاوت دارد. من چه گفتم و او چه گفت. روز به روز شیفته اش می شدم و ارادتم به او افزون تر می شد. او در آخر از مردم برای کمک به جبهه ها، لودر، کامیون و کمپرسی و … درخواست کرد. نتیجه ی آن حرف ها این بود که چند روز بعد، دستگاه های سنگین و احتیاجات دیگر رسید. مدتی از رسیدن دستگاه های سنگین می گذشت. من اغلب در کارهای جاده سازی مشغول بودم و تا زمان اسارت هم ادامه داشت. روزی حاجی اصرار کرد تا چند روزی به زنجان بروم و دیداری با خانواده ام داشته باشم. با این که دوست نداشتم کارها را رها کنم، قبول کردم. برای رفتن آماده شده بودم که حاج کمال گفت: مرتضی حاج صمد رو هم با خودت ببر تا به خانواده اش یه سری بزنه. برگشتنی دوباره بیارش. حاج صمد پیرمردی شوخ طبع و به شدت عاشق جبهه و شیفته ی امام بود. خیلی دوست داشت به خط برود. به او گفتیم: حاجی از هرچی واجب تر نظافت رزمنده هاست. بنابراین یک حمام در سرنی ساختیم و او شد مسئول آن. چون اهل روستای ارهان زنجان بود به او حاج صمد ارهانی می گفتیم. جیپ هندی در اختیارم بود. او را سوار کردم و به راه افتادیم. وقتی حاج صمد را در روستایشان پیاده کردم، گفتم: پنج روز دیگه همین جا باش میام دنبالت! چند روزی که در زنجان بودم کارهای مربوط به ستاد پشتیبانی را پیگیری می کردم. مرخصی که تمام شد، طبق قرار، دنبال حاج صمد به روستای ارهان رفتم. ولی از او خبری نبود. چرا که بنده ی خدا پنج روز را سه روز متوجه شده و آمده بود سر قرار. وقتی دیده بود من نیستم، به گمان این که رفته ام، خودش به تنهایی راهی جبهه شده بود. از روستا خارج شدم و به راه افتادم، نزدیک ظهر بود. بین راه در یک غذا خوری نزدیک همدان توقف کردم و نیمرویی خوردم و به راهم ادامه دادم. یک ساعتی نگذشته بود که احساس سرگیجه گی و حالت تهوع به من دست داد. مسموم شده بودم و نفسم بالا نمی آمد. با آن حال و روز، بین راه یکی را هم سوار کردم و تا ایلام بردم. به سرنی که رسیدم حالم بدتر شده بود. قرص و دارو هم چاره ساز نبود. مرا به درمانگاه بردند ولی آن جا نتوانستند درمانم کنند. اعزام شدم صالح آباد اما با آن امکانات کم، کاری از دست آنها هم برنیامد. حال وخیمی داشتم. مرا داخل آمبولانس گذاشتند. مدت زمان زیادی همین طور به حالت درازکش روی برانکارد بودم اما از حرکت آمبولانس خبری نبود. منتظر کسی بودند. وقتی آمد، سوارش کردند و به راه افتادیم. ایلام که رسیدیم، قبل از هرکاری، او را با اتوبوسی راهی کردند. بعد مرا به بیمارستان بردند. دو روز در آن جا بستری شدم. در این مدت بدون توجه، رهایم کرده بودند. از غذا هم خبری نبود بود. به مرور حالم رو به بهبودی بود. از آن طرف هم از شدت گرسنگی ضعف داشتم. وقتی دکتر فهمید، دستور داد کم کم غذایم را دادند. پس از این که حالم خوب شد، دوباره به سرنی برگشتم. خط مقدم دو، سه کیلومتر از سرنی فاصله داشت. عراق لوله های نفتی را زده بود. لوله های گوشتی ضخیم و گرانقیمتی بودند. بچه ها برای این که لوله ها به دست دشمن نیفتد، آن ها را بریدند و آوردند جلوی کارگاه ردیفی روی هم دپو کردیم. روزی یکی آمد و به من گفت: مرتضی می خوام این لوله ها رو برای استفاده در سقف سنگرها ببرم. گفتم: درسته که الان ظاهرا هیچ ارزشی ندارند ولی این ها سرمایه ی مملکتند و باید محافظت بشن. نه می خوام اینارو ببرم. اینا برا سقف سنگر حیفن! من آهن هجده بهت می دم هر چقدر دلت می خواد بردار و ببر کنار هم بچین. از اونم محکم تر می شه! ولی زده بود تو دنده ی لج که الا و بلا من باید اینارو ببرم. حرفش منطقی نبود. برایم خیلی سنگین آمد.گفتم: نمی تونم بدم. عصبانی شد و گفت: اگه ندی به زور می برم! خلاصه پس از کلی جر و بحث، گفت: مرتضی این جا یا جای تو یا من! برا من فرقی نداره که این جا باشم یا زنجان! در هر صورت وظیفه مو انجام خواهم داد. وقتی با مقاومت من، از بردن لوله ها نا امید شد، خواست که برگردد، حاج کمال را که در حال آمدن به سمت ما بود، دید و گفت: آهان حاجی هم اومد. وقتی حاج کمال رسید، گفت: حاجی تکلیف ما رو روشن کن یا من باید این جا بمونم یا این. حاجی پرسید: چه اتفاقی افتاده؟ وقتی ماجرا را به طور کامل برایش تعریف کردم. به او گفت: آقای … رفتن یا موندن تو به من ربطی نداره ولی من مرتضی رو لازم دارم!

یک روز خبرنگاری به مقر ما آمد و گفت: می خواهد با بچه های جهادی مصاحبه کند. مصاحبه داخل روستا و در مقابل باطری سازی انجام می شد! بچه های اصفهان و شهرهای دیگر هم آن جا بودند. تعدادی از آن ها صحبت کردند ولی هرچه به بچه های ما اصرار کردند، کسی حاضر به مصاحبه نشد. شخص مصاحبه کننده چندبار صدا زد: یه کارگر بیاد صحبت کنه. وقتی دیدم کسی نمی رود، گفتم: من کارگرم! و به عنوان کارگر مصاحبه کردم! بعد گفت: یه محصل بیاد صحبت کنه. وقتی کسی نرفت دوباره گفتم: من محصلم! گفت: تو بیا این جا. رفتم و صحبت کردم، من مرتضی تحسینی از جهادسازندگی آمدم، محصلم و … بعد از لحظاتی صدا زد: یه جهادی بیاد برا مصاحبه! گفتم: من جهادی ام! با اشاره دست گفت: بیا این جا. میکروفن را دوباره آماده کرد و شروع کرد به مصاحبه. تمام که شد گفت: یه دانشجو بیاد برا مصاحبه. همین که گفتم من! با عصبانیت گفت: نمی شه که همه اش تو صحبت کنی! گفتم: به خدا بچه ها نمیان!
با اکثر بچه ها شوخی داشتم. وقتی می رفتم برای مصاحبه ی رضا راننده کمپرسی، به بچه ها گفتم: صبر کنید می خوام کمی سر به سر رضا بذارم. رفتم کنارش. گفتم: رضا می خوام باهات مصاحبه کنم! گفت: عیبی نداره! تو سئوال کن ببین چه طوری جواب می دم! شاستی ضبط را کامل فشار ندادم اما طوری وانمود کردم که باورش شد دارم صدایش را ضبط می کنم. گفتم: خودتونو معرفی کنید. گفت: بسم الله الرحمن الرحیم من رضا …، اعزامی از جهادسازندگی زنجان. چه مدته که این جا هستید و کار می کنید؟ – بله! من دو ماهه که این جا کار می کنم و تا آخرین لحظاتی که خون در رگمان هست کار خواهیم کرد. – چیکار می کنید؟ – تو راه سازی کار می کنم. دستگاهتون چیه؟ – دستگاه کمپرسی دارم. – کمپرسی تون چیه؟ – ولوو. – چه ولوویی؟ – ولوو شش چرخ. – شش چرخ یا هفت چرخ؟ – نه شش چرخ. – زاپاس هم داره؟ – آره آره زاپاس هم داره، می شه هفت چرخ! بنده خدا خیس عرق شده بود! گفتم: رضا حالا شاستی رو برا ضبط نزدم که این طوری هول شدی! با عصبانیت گفت: اه! مرتضی چرا اذیت می کنی؟ دیگه نمی خوام صحبت کنم! خندیدم و گفتم: اذیتت نمی کنم خواستم ببینم آماده ای یا نه!

خاطرات سردار جهادگر حاج احمد پیری

به بهانه چاپ کتاب ” جاده های بهشتی” خاطرات احمد پیری

خاطرات سردار جهادگر حاج احمد پیری- قسمت اول

خاطرات سردار جهادگر حاج احمد پیری- قسمت دوم

خاطرات سردار جهادگر حاج احمد پیری- قسمت سوم

خاطرات سردار جهادگر حاج احمد پیری- قسمت چهارم

خاطرات سردار جهادگر حاج احمد پیری- قسمت پنجم

خاطرات سردار جهادگر حاج احمد پیری- قسمت ششم

خاطرات سردار جهادگر حاج احمد پیری- قسمت هفتم

خاطرات سردار جهادگر حاج احمد پیری- قسمت هشتم

خاطرات سردار جهادگر حاج احمد پیری- قسمت نهم

خاطرات سردار جهادگر حاج احمد پیری- قسمت دهم

خاطرات سردار جهادگر حاج احمد پیری- قسمت یازدهم

خاطرات سردار جهادگر حاج احمد پیری- قسمت دوازدهم

خاطرات سردار جهادگر حاج احمد پیری- قسمت سیزدهم

خاطرات سردار جهادگر حاج احمد پیری- قسمت چهاردهم

خاطرات سردار جهادگر حاج احمد پیری- قسمت پانزدهم

خاطرات سردار جهادگر حاج احمد پیری-قسمت شانزدهم

خاطرات سردار جهادگر حاج احمد پیری- قسمت هفدهم

خاطرات سردار جهادگر حاج احمد پیری- قسمت هجدهم

خاطرات سردار جهادگر حاج احمد پیری- قسمت نوزدهم

خاطرات سردار جهادگر حاج احمد پیری- قسمت بیستم

خاطرات سردار جهادگر حاج احمد پیری- قسمت بیست و یکم

خاطرات سردار جهادگر حاج احمد پیری- قسمت بیست ودوم

 

فهرست