خاطرات سردار جهادگر حاج احمد پیری- قسمت سیزدهم

✅ چه اجباری در کار تخلیه بار کمپرسی های مردمی بود؟

هوا که روشن می شد، عراق امان نمی داد. باید چهارصد تا هفتصد کمپرسی که هرشب از رامهرمز و اندیمشک شن بار می زدند و می آوردند تا طلوع فجر بارشان را خالی و آنها سر و ته می کردیم. آنها مجبور بودند، شبانه با چراغ خاموش حرکت کنند.
✅ شما چه تمهیداتی به کار می بردید؟

چراغ که نمی توانستیم روشن کنیم. محدودیت عرض هم داشتیم و دو طرف جاده آب بود؛ راننده های کمپرسی ها هم به منطقه آشنا نبودند. می آمدیم و در هر کیلومتری فانوس روشن می کردیم و در دو طرف جاده و در پناه خاکریزها می چیدیم که توسط دشمن دیده نشوند. اینها چراغ های راهنما برای کمپرسی ها می شد.
حساب کنید که تدارکات، تامین خورد و خوراک خدمه چند صد دستگاه کمپرسی، صبحانه، ناهار و شام آنها، تعمیرات ماشین ها، آوردن قطعات، رساندن مکانیک و همه اینها چقدر کار می برد. با این تمهیدات کارها انجام می شد. به این راحتی نبود. ساعت ۱۱ شب با حاج جان نثار و مجموعه نیروهایمان می آمدیم و چرتی می زدیم. ساعت دو بیدار می شدیم و تا ساعت چهار یا پنج صبح همه کمپرسی ها را تخلیه می کردیم. مردمی ها را مجبور بودیم که این طور مدیریت و ساماندهی کنیم. عرض جاده هم طوری بود که وقتی توپ یا خمپاره ای به آن می خورد، راننده تازه آمده و جنگ ندیده، دست و پایش را گم می کرد. در این شرایط، سر و ته کردن کمپرسی یک معضل جدی بود؛ بخصوص اگر باران هم می بارید.

✅ وظیفه گردان شما دقیقا چی بود؟

نقش گردان ۲۲ ذوالفقار، تامین عبور در جاده و روسازی آن و در کل، سرپا نگه داشتن جاده بود تا ترابری به موقع چند صد دستگاه ماشین انجام گیرد. با این روند، هر اتفاقی که می افتاد، سراسر جاده را باید را باید می چرخیدیم و همه جا حاضر بودیم. بنابراین نقش اورژانس جاده هم به عهده ما بود. دو دستگاه موتور و یک ماشین سبک داشتیم. در بیشتر حوادثی که در جاده اتفاق می افتاد، با وسیله ای که در اختیار داشتیم، قبل از تیم های امداد و نجات و تشکیلات بهداری سر حادثه حاضر می شدیم. حاج جان نثار، حاج حسین رحیمی و بنده توفیق بیشتری داشتیم.
حاج جان نثار در مورد کار جاده طوری حساس بود که وقتی ترکش به ایشان خورد، هر کاری کردیم به عقب نرفت. سرش را باندپیچی کرد و کار را ادامه داد. در آن جاده محلی بود که اسمش را پیچ شهادت گذاشته بودیم. زمان مشخص کرده بودیم. صدای سوت توپ که می آمد، باید به سرعت از آنجا رد می شدیم، وگرنه، بدون استثناء باید گلوله می خوردیم. ده ها بار امتحان کردیم. زمانی که زوزه توپ می آمد، باید فاصله ۴۰ تا ۵۰ متری را به وسیله موتور با سرعت ۶۰ تا ۷۰ کیلومتر در ساعت رد می شدیم.

✅از حوادثی که در طول کار اتفاق افتاد، صحنه هایی هست که بتوانید تعریفش کنید؟

در این مسیر، ما چند بار با صحنه های عجیب روبرو شدیم. پایگاه های کوچکی برای پدافند ایجاد کرده بودیم که یک ماشین پشتیبان داشت. مجبور بودند سوختنشان را با تانکر تامین کنند. یک بار در اواسط کار بود. یک تانکر داخل جاده در حرکت بود. گلوله توپی درست به تویوتایی خورد که یک تن بنزین و دو تا سرنشین داشت. تا ما برسیم، بچه ها با لودر روی تویوتا خاک ریخته بودند تا خاموش شود. کل تویوتا زیر خاک بود. خاک ها را پس زدیم تا جنازه های مطهر را درآوردیم.
✅ توانستید جنازه ها را بیرون بیاورید؟ قسمت اول

بله. اما شما فکر می کنید که از جنازه مطهر شهدا چقدر توانستیم جمع کنیم؟ باور کنید از سر یک آدم بزرگ، اندازه یک توپ بیسبال مانده بود! یعنی سر شهید ذوب و جمع شده بود. از جنازه های ۷۰ یا ۸۰ کیلیویی، بیش تر از ۵ تا ۱۰ کیلو نتوانستیم داخل گونی ها بگذاریم. روحیه ای که بچه ها داشتند، عجیب تر بود. ماشین ها کاروانی می آمدند. ماشین بعدی که با سرعت ۶۰ یا ۷۰ کیلومتر در ساعت می آمد، می دید که همکارش جلوی چشمانش شهید شده و لازمه اش این بود که بترسد و کار تعطیل شود، ولی این اتفاق نمی افتاد، علی رغم اینکه می دیدند این سرنوشت در انتظار ایشان هم هست، کار را رها نمی کردند.
یک روز که سرکار خود می رفتیم، صدای انفجار توپی آمد…

موارد مرتبط :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

فهرست