خاطرات سردار جهادگر حاج احمد پیری- قسمت بیستم

✅ آسیب شیمیایی تان جدی بود؟

ظاهر فیزیکی ما به دو حالت درآمد؛ عدسی سیاه چشم حاج حسین رحیمی گم شد و اصلا دیده نمی شد. از نگاه کردن به صورتش وحشت می کردیم. چشم من هم از حالت خودش درآمد. وقتی آقای ناصر رستملو ما را سوار کرد که به اهواز ببرد، به سمت راننده جاده که نگاه می کردم، همه موجودات اعم از درخت و ماشین آلات را در حد عروسک می دیدم، می ترسیدم و برمی گشتم سمت چپ، می دیدم همه چیز عادی است و انسان به اندازه انسان، درخت به اندازه درخت و تریلی به اندازه تریلی است. فکر می کردم که خواب می بینم یا شاید هم توهم است. اما دیدم نه خیر، وقتی به سمت راست نگاه می کنم، همه چیز را در حد اسباب بازی، کوچک می بینم؛ تریلی کوچک، انسان ها و درخت های کوچک، همه چیز کوچک.
چندین بار امتحان کردم. به آقای رستملو گفتم که من دارم دیوونه می شم، چی کار کنم؟ تنها کاری که می توانستم بکنم این بود که به سمت راست نگاه نکنم؛ چون روانی می شدم. فهمیدم قضیه جدی است. به بیمارستان شهید بقایی که رسیدیم، سرپایی مداوا شدیم. چیزهایی دادند، قطره ای ریختند و برگشتیم. تا به جزایر برویم، چشم من خوب شد. چشم حاج حسین هم بعد از یک هفتهیا ده روز به حالت عادی برگشت. بالاخره به هر نحوی که بود، مقطع بمباران شیمیایی را رد کردیم. اما هنوز ماموریت اصلی ما شروع نشده بود. این بار رفتیم و در بنه های تاکتیکی و عملیاتی داخل جزیره مستقر شدیم.
جاده شهید همت هم طبق روال جاده سیدالشهدا انجام می گرفت و نقشی که در احداث جاده خیبر داشتیم، در این جاده هم ایفاء می کردیم. دو تیم شدیم؛ یک تیم برای پشتیبانی نیروهایی که می خواستند از سمت دجله عمل کنند و تیم دیگر هم در احداث جاده شهید همت کار می کردند. متاسفانه عملیات بدر توفیق خیلی کمی پیدا کرد.علی رغم اینکه شرایط بسیار عالی تر و سهل تر از عملیات خیبر بود. حتی میرزاعلی رستمخانی (آخرین مسئولیت ایشان فرماندهی تیپ یکم لشکر ۳۱ عاشورا بود که ۲۶ اسفند ۱۳۶۳ در عملیات بدر، در منطقه شرق دجله با همرزمانش به محاصره دشمن درآمد و همگی به شهادت رسیدند) با نیروهای زنجان از دجله عبور کرد و رفت و در جاده العماره به بصره مستقر شد. ولی ما کار مهندسی خاصی نمی توانستیم انجام دهیم.
باز هم تا اواخر خرداد ماه ماندیم و کارهای معمولی پشتیبانی را که در جزایر نیاز بود انجام دادیم. دقیقا می شود گفت که کار خاصی به جز ادامه دادن پدها انجام ندادیم. جاده شهید همت هم کامل شد و جزایر به همین صورت ماند.

✅ در عملیات بدر هم از کمپرسی های مردمی استفاده کردید؟

بله. تجربه استفاده از کمپرسی های مردمی، خودش را اینجا هم نشان داد. حداقل ششصد دستگاه کمپرسی به اینجا مامور بودند. هر چند تغذیه ششصد نفر راننده و چهارصد نفر هم نیروی خودمان برایمان معضل بزرگی بود. تیم های ویژه ای گذاشتیم و مجبور شدیم در زیر آتش دشمن برای اینها سنگر بزنیم.
طول سنگرهای غذاخوری تقریبا صد متر بود. آشپزخانه رسمی دایر کردیم و غذای گرم می دادیم. مجبور بودیم مثل عملیات خیبر، کمپرسی ها را شبانه به کار بگیریم، چون رانندگان کمپرسی ها از نیروی مردمی بودند، به منطقه آشنا نبوده و از گوشه و کنار کشور آمده بودند. در این عملیات هم، شب ها مجبور بودیم در دل خاکریزها فانوس بچینیم تا چراغ راهنمای کمپرسی ها بشوند تا تخطی نکنند و داخل هور نروند. کمپرسی های مردمی در عملیات بدر هم انصافا کار خودشان را کردند؛ یعنی در طول سه ماه، دویست کیلومتر راه را چند هزار مرتبه به رامهرمز یا اندیمشک رفتند، شن و ماسه بار زدند و آوردند؛ نیروهایی که کاملا گمنام بوده و هستند.

شما عملا از جزیره جلوتر حرکت نکردید؟

در اصل، اقتضاء نکرد و نیاز اعلام نشد. چون بچه ها با قایق رفتند، زدند و برگشتند. جایی تثبیت نشد که بگویند فلان جا مستقر شدیم. خواسته یمان چیست؟ در کجا می خواهیم پدافند کنیم؟ بنابراین، ما کارهای روزمره ای را که برای تضمین تردد لازم بود، انجام دادیم.

✅از نیروهای شما کسی در این ماموریت آسیب ندید؟

نه. اما همچنان بحث آسیب شیمیایی بود. اکثر بچه هایمان در محل استقرار گردان و مسیر کار شیمیایی شدند؛ از جزئی تا کلی. مثل جانباز عزیزمان سید شهاب الدین موسوی (متولد ۳۷/۱/۵ در زنجان) که راننده کمپرسی بودند. به ظاهر اصلا چیزی دیده نمی شد، ولی تمام وجودش شیمیایی شد که الان جانباز ۷۰ درصد با زخم های آن چنانی است که بعد از بیست و چند سال هنوز آزارش می دهد.

موارد مرتبط :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

فهرست