خاطرات سردار جهادگر حاج احمد پیری- قسمت ششم

✅? چطوری به عقب برگشتید؟

گفتیم که حداقل تویوتا را نجات دهیم. استارت زدیم، اما روشن نشد. تانک ها بچه ها را دور می زدند. بعضی از آنها دست هایشان را بالا می بردند و جلوی چشم ما اسیر می شدند. یکی دو بار دیگر استارت زدیم، اما نشد. آقای هدایت زیر تویوتا رفت تا ببیند چه مشکلی پیش آمده؟ بعد گفتیم که یک استارت دیگر هم بزن، اگر روشن شد، که هیچ، و گرنه پیاده بر می گردیم. آخرین استارت را که زدیم، ماشین روشن شد. تویوتا را عقب کشیدیم و گفتیم: هر چند نفر که می توانند، سوار شوند.

ساعت ۱۲ ظهر بود. بچه ها بدون آب و غذا بودند و لباس جنگی و ادوات هم با خودشان داشتند. هر چند نفر از بچه ها را که می توانستیم سوار کردیم و برگشتیم. گفتیم که دیگر تکلیف از ما ساقط است.

 

✅? نتوانستید برای بقیه کاری بکنید؟

 

چرا. بعد از اینکه برگشتیم وجدانمان ناراحت شد. همه داشتند عقب نشینی می کردند و آنهایی که مانده بودند، اسیر می شدند. گفتیم مگر این بچه ها صاحب ندارند؟ با آقای جان نثار بار تویوتاها را خالی کردیم. این دفعه، آقای هدایت نیامد. آب هم برداشتیم. چند بار رفتیم و هر چند نفر را که می توانستیم سوار کردیم و برگشتیم. نگذاشتیم آنجا بمانند، غیر از آن چندتایی که همان اول اسیر شدند.

 

✅? کار پشتیبانی گردان به کجا کشید؟  

جلسه ای در سطح فرماندهی قرارگاه با حضور فرمانده تیپ ها تشکیل شد که آقای جان نثار هم شرکت کردند. قرار شد هرچه در توان مهندسی داریم به کار بگیریم تا نگذاریم دشمن، همه تشکیلاتمان را جارو کرده و به غنیمت ببرد. مجبور شدیم خاکریزی به طول چند کیلومتر بزنیم و خاکریز خط اول را که شکسته بود، تقویت کنیم. بلافاصله با تمام دستگاه های مهندسی گردان و استان های دیگر، توانستیم در کل منطقه خاکریزهای هلالی بزنیم تا بچه ها در دل آنها مستقر شوند و بتوانند کار پدافند را انجام دهند.

این مقطع گذشت. فکر می کردیم که دیگر عراق از دشت تکان نمی خورد و تنگه را به آسانی از دست نمی دهد. ولی دشت عباس در عمق 20 کیلومتری به تعدادی ارتفاع تپه ماهور منتهی می شد. فرماندهان قرارگاه مرکزی جهاد، حاج بهروز پورشریفی، تقی رضوی و چند نفر از مهندسین متفکر، پیشنهاداتی داده و گفته بودند که اگر این تنگه را ببندیم، می توانیم کل مجموعه نیروهای عراقی را که در دشت عباس مستقر هستند دور بزنیم و همه را اسیر کنیم.

نمی دانم عراقی ها از کجا فهمیدند. چون صبح روز سوم که یک موتور برداشتیم و با آقای جان نثار رفتیم تا منطقه را ببینیم و کارهایی را که به ما محول شده بود انجام دهیم، دیدیم آثاری از دشمنی که حداقل دو لشکر مکانیزه و پیاده با چندین تیپ و گردان داشت، باقی نمانده است.

 

✅? دشمن به کجا رفته بود؟     

با #حاج جان نثار تا عمق دشت و ارتفاعات را رفتیم. حدود چهل کیلومتر عقب نشینی کرده بودند. پشت ارتفاعات، از مرزهای بین المللی خودشان هم رد شده و در خاک خودشان مستقر شده بودند. در مسیر تعقیب دشمن دو نفر اسیر هم گرفتیم که ترسیده و خودشان را پنهان کرده بودند. بچه های سپاه هم تعدادی اسیر گرفتند. در بین اسیرها، نقاش و باطری ساز هم بود. از آنها پرسیدیم، کی اند و چه کاره هستند؟ دیدیم عکس حضرت علی (ع) را درآوردند و نشان دادند. می گفتند: الدّخيل یا امام علی.

معلوم شد که شیعه هستند. گفتیم که ای خانه خراب ها، شما هم که مثل ما شیعه هستید. گفتند که ما کاسب بودیم. آمدند و ما را از مغازه گرفتند و با زور اسلحه به جبهه فرستادند. به صدام فحش می دادند و توهین می کردند. آنها را به عقب فرستادیم.

روزی در مرحله بعدی عملیات که سه نفری برای تقویت و ایجاد خاکریز به منطقه می رفتیم، با یکی از استوارهای ارتش مواجه شدیم که تانک چیفتن را روشن گذاشته و تسمه به دست بر می گشت. شیخ اکبر عصبانی شد. جلوی آن استوار را گرفت و پرسید که کجا داری میری؟ مگه تانک مال شما نیست؟ گفت؟ آره، تسمه اش خراب شده، نتونستم کاری بکنم. دارم بر می گردم.

شیخ اکبر گفت: اینکه روشن است. تانک هم مگر با تسمه از کار می افته؟ مگر زاپاس نداری؟ معلوم بود که ترسیده، تانک را روشن گذاشته و فرار می کرد. رنگ اقای استوار پرید. شیخ اکبر ضامن نارنجکی را کشید و گفت یا برمی گردی و سوار تانک می شی و اون رو می آری، یا همین جا نارنجک را زیر پات می ندازم تا خودت هم از بین بری. به هر قیمتی بود، بنده خدا را مجبور کرد که سوار تانک شده و آن را از معرکه بیرون بکشد.

موارد مرتبط :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

فهرست