خاطرات آزاده جهادگر سرافراز حاج مرتضی تحسینی-قسمت هفدهم

برگزاری جشن در سالروز فرار شاه 
26 دی ماه سال 62 سالروز فرار شاه ملعون را جشن گرفته بودیم، یکی از بچه های خوش ذوق عکس شاه را با دماغی دراز و خنده دار کشیده بود و آن را روی دیوار نصب کرده و مشغول اجرای تئاتر بودیم. یکی را هم کنار پنجره به عنوان نگهبان گذاشته بودیم که مراقب اوضاع باشد ولی او که حواسش به تماشای تئاتر بود متوجه آمدن نگهبان نشد. در این هنگام سر و کله ی نگهبان عراقی پیدا شد. وقتی متوجه حضور نگهبان شدیم، فورا عکس را از روی دیوار برداشتیم. اما او که عکس را دیده بود با عصبانیت و با لحن تندی گفت: ون صوره؟ ون صوره؟ (کو عکس؟ کو عکس؟) بدینش به من. گفتیم: عکسی در کار نبوده که! لا انا شفته! ( نه، من با چشم خودم دیدم!) از او اصرار بود و از ما انکار! تا این که دیدیم ول کن نیست، گفتیم: چاره ای نیست بدیم بهش ببینیم چی می شه! هرچه بادا باد! عکس را گرفت و برد پیش سرگرد صبحی (سرگرد صبحی، بعد از سرگرد ناجی آمد. دومین فرمانده اردوگاه و فردی خشن و مکار بود که در مدت چهار سال خدمتش در اردوگاه، از هیچ گونه آزار و اذیت و شکنجه نسبت به اسرا دریغ نکرد.) و نشانش داده و گفته بود، عکسش را کشیده ایم و مسخره اش می کنیم! از قضا عکس شبیه صبحی بود مخصوصا با دماغ درازی که او داشت، شباهتش را بیشتر کرده بود. فرمانده وارد آسایشگاه شد و با غیظ و حالت خاصی گفت: چرا عکس منو کشیدید؟! گفتیم: عکس شما رو نکشیدیم! نه شماها عکس منو کشیدید! چون امروز سالروز فرار شاه ایران بود، عکسش رو کشیده و جشنی برپا کرده بودیم. ژست نصیحت گونه ای گرفت و گفت: شخصی که مرد، اگه خوب بود خوبی هاشو بگید و اگه بد بود، دیگه کاری باهاش نداشته باشید و فقط بگید خدا رحمتش کنه. یعنی شما می گید با کارها و جنایت هایی که اون کرده، بگیم خدا رحمتش کنه؟! خب شما کارتون نباشه، خدا قصاصش می کنه! بعد با دستور او، سربازها ریختند تو آسایشگاه و شروع کردند به گشتن کیسه ها، آن ها در آسایشگاه را قفل کردند و هرچه خورد و خوراک بود را با خود بردند و فقط موقع تفتیش چند عدد خرما، با نادیده گرفتن، توسط بعضی از سربازها، داخل چند کیسه باقی مانده بود که به هر کداممان حدود 5 عدد خرما می رسید! از محبوس شدنمان در آسایشگاه سه روز می گذشت که خواهرها (چهار نفر از خواهران امدادگر که در اوایل جنگ به اسارت دشمن در آمده بودند و پس از چهل ماه اسارت آزاد شدند) و افسران قاطع یک نیز دست به اعتصاب غذا زدند. بعثی ها دستپاچه شده بودند و نمی دانستند که چه کنند. آخر سر، عبدالرحمن که خیلی نگهبان خشن، بدجنس و نامردی بود، دست به دامن میرسید شد و او هم به عبدالرحمن پیشنهاد کرد که غذای آسایشگاه 13 رو بدهند تا خواهرها و افسرها دست از اعتصاب غذا بردارند. در نتیجه غذای ما را دادند و اعتصاب نیز توسط دیگر اسرا شکسته شد.

 تمرین کاراته در آسایشگاه 
یکی از ورزش هایی که در اسارت انجام می دادیم تمرین کاراته در آسایشگاه بود. برای این که عراقی ها متوجه نشوند سه، چهار نفر نگهبان خودی در آسایشگاه می گذاشتیم و دور از چشم نگهبانان عراقی چند نفر مشغول تمرین می شدند. علیرضا خلخالی که خط 7 کاراته را داشت و به تنهایی به چند نفر حریف بود، مربی شان می شد. خوب یادم هست موقعی که به خاطر کشیدن عکس شاه و تئاتر سه روز حبس مان کردند و به ما غذا ندادند، برای این که بیکار نمانیم، روزی دو، سه بار تئاتر بازی می کردیم. ولی بعد، علیرضا خلخالی گفت: بچه ها بیایید به شما کاراته یاد بدم! چه کسی می تونه حریف تمرینی من باشه و باهام مبارزه کنه؟ بدون معطلی گفتم: من می تونم ولی مواظب باش منو نزنیا؟! گفت: مواظبم. علیرضا با آن که رزمی کار بود، نمی توانست ضربه هایش را خوب کنترل کند. درحال تمرین، اولین مشتش را که به طرفم آورد، خورد به معده ام. ضربه چنان محکم بود که برای چند ثانیه نفسم بند آمد و رنگم سرخ شد! وقتی نفسم برگشت، نفس زنان گفتم: علیرضا چرا این طوری ضربه زدی؟! گفت: آره مرتضی، کمی زیاده روی کردم! با خود گفتم: می زنه ناکارم می کنه! بنابراین از تمرین کنار کشیدم. بعد از من، حسنعلی طاهرخانی که اهل تاکستان بود، داوطلب تمرین شد. علیرضا همین که خواست فنی اجرا کند، ناگهان با آرنجش زد لبه ی چشم حسنعلی پاره شد! گفتم: مرد حسابی بازم که …. ! گفت: بابا نمی دونم چرا این طوری می شه ! گفتم: این چه وضعشه کنترل نداری نزن دیگه! بعد زخمش را سریع پانسمان کردیم تا عراقی ها متوجه نشوند. اگر می فهمیدند واویلا بود!

موارد مرتبط :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

فهرست