خاطرات آزاده جهادگر سرافراز حاج مرتضی تحسینی-قسمت سیزدهم

سی هزار تقسیم بر چهار
محمد علی (محمد علی که فامیلی اش در خاطرم نیست، سال ها بعد از آزادی به رحمت خدا رفت.)، جانباز محلاتی بود که قبل از اسارت تیری به بازویش اصابت کرده و به شدت متورم شده بود و دستش هیچ حرکتی نداشت و پایین نمی آمد. کم کم ورم دستش خوابید و خوب شد. روزی با خوشحالی آمد و گفت: بچه ها اسمم رو نوشتند برم ایران! و شروع کرد به جمع کردن وسایلش! تمام که شد، بچه ها هر کدام شماره تلفن منزلشان را به او دادند و گفتند: اگه رفتی ایران، خبر سلامتی مون رو به خانواده هامون برسون. چون من و محمدعلی از زمان بیمارستان تموز با هم دوست بودیم و رابطه مان صمیمی تر از دیگران بود، پیشم آمد و از من هم شماره خواست. بعد من به بچه ها گفتم: شما هر چه به او آدرس و شماره تلفن بگید، تو ذهنش نمی مونه! باید طوری گفته بشه که از یادش نره! گفتند: چطور؟! گفتم: الان بهش می گم، شما هم ببینید. گفتم: سی هزار تومن پول رو تقسیم بر چهار می کنی، می شه شماره تلفن من، بعد می ری زنگ می زنی والسلام! گفت: همین؟! گفتم: بله همین! برای این که کامل در ذهنش بماند مجددا به صورت ملموس تری تکرار کردم و گفتم: دو تا جیب جلو و دو تاجیب هم پشت شلوار داری، که با هم می شه چهار. حالا سی هزار تومن رو تقسیم بر این چهار بکن ببین چقدر می شه؟ حساب کرد و گفت: می شه هفت هزار و پانصد. گفتم: آره این شماره ی ماست. بعد از اسارت خودش می گفت: مرتضی فقط اون شماره تو ذهنم مونده بود!

رهایی از شکنجه
با به صدا درآمدن درهای فلزی آسایشگاه نگهبان ها وارد شدند و من و چهار، پنج نفر از اسرا که دونفرشان با هم برادر بودند را به مکانی که قبلا از آن به عنوان حانوت استفاده می شد، بردند. علتش را متوجه نشدم ولی بعد فهمیدم به خاطر دعاهایی بود که برای بچه ها می نوشتم. وقتی فرمانده عراقی رسید، دستور داد آن دو برادر را به شدت شکنجه کردند. صحنه ی غم انگیزی بود. تابه حال چنین شکنجه ای ندیده بودم! طوری که کله پایشان کرده و محکم رهایشان می کردند به زمین! بیهوش که می شدند، آب کثیف و گل آلود به سر و رویشان می ریختند. با به هوش آمدنشان دوباره ضرب و شتم و شکنجه ها شروع می شد. من که با فاصله ای از آن ها قرار داشتم، یکی از نگهبان ها که هیکل ورزشکاری داشت( چند بار او را در کتک زدن بچه ها دیده بودم و احساس می کردم کمی مراعات می کند و دل رحم تر از بقیه است.) به سمت من آمد و مشتش را چندبار به طرف صورتم آورد و تظاهر به زدن کرد ولی با ملاطفتی که در دلش بود احساس کردم نمی خواهد بزند. پیش خود گفتم: خدایا! با این حرکاتش چه پیامی می خواهد بدهد. به همین خاطر در حالی که مشتش را جلو می آورد، طوری قرار گرفتم که ضربه به من بخورد. دو، سه مشت که به دماغم خورد و کمی خون از آن بیرون آمد، نگهبان با عجله و سراسیمه گفت: خون رو بمال به صورتت! این کار را که کردم، گفت: یالا بخواب رو زمین! خوابیدم. در این حین فرمانده رسید و پرسید: اون یکی کو؟! – بلندم کرد و گفت: سیدی اینجاست! نزدیکم شد و خواست بزند، نگهبان گفت: سیدی اونو نزنید، بدجوری زدمش! قریب لموت! (نزدیک بود بمیره!) پرسید: جرمش چی بود؟ – اونم حزب الله بازی در آورده بود! کشیده ی آبداری خواباند بیخ گوشم و فحش و ناسزا حواله ام کرد و گفت: فلان فلان شده اگه یک بار دیگه حزب الله بازی در بیاری پدرتو در میارم! بعد روانه ی آسایشگاه کرد. لطف خداوند منان بود که عطوفتی در دل آن نگهبان انداخت و باعث شد من از شکنجه های بی رحمانه ی آن ها رها شوم.

یک گونی پر از دعا
پشت آسایشگاه 16 که آخرین آسایشگاه قاطع 2 بود، دو اتاق دوازده متری خالی قرار داشت که به اتاق نگهبانی معروف بود. از آن ها به عنوان انباری استفاده می شد و بچه ها وسایل اضافی شان را داخل آن می گذاشتند. یک روز ارشد قاطع، محمد ماهورزاده به من گفت: مرتضی احتمالا امروز نگهبونا میان برا تفتیش! می تونی در نگهبونی رو باز کنی دعاهارو بذاریم توش؟! گفتم: آره چرا که نه! پس من موقع بیرون باش پنج دقیقه در آسایشگاه رو زودتر باز می کنم(موقع داخل باش فقط ارشد قاطع می توانست به آسایشگاه ها رفت و آمد کند و گاهی اوقات نیز موقع بیرون باش ارشد قاطع را زودتر از دیگر اسرا از آسایشگاه خارج می کردند و پس از باز نمودن قفل در آسایشگاه ها، به ارشد می گفتند تا برود همه درها را باز کند.) تو میای بیرونو کارمونو انجام می دیم! رفتم و یک تکه سیم خاردار پیدا کردم و پس از صاف و تمیز کردن، منتظر شدم تا در باز شود. محمد ماهورزاده کمی زودتر در را باز کرد و مرا صدا زد. بیرون که آمدم، با تعجب دیدم یک گونی پر از دعا دستش گرفته است! با هم یواشکی به سمت اتاق نگهبانی رفتیم. وقتی رسیدیم، با سیمی که آماده کرده بودم در را باز کردم و گونی را داخل انباری گذاشتیم. عراقی ها شب هنگام که برای تفتیش آمدند، وقتی چیزی پیدا نکردند، فرمانده شان رو به ماهورزاده گفت: بارک الله ارشد! کاری کردی که یه دونه دعا هم تو قاطع پیدا نمی شه! بعد از گذشت دو روز که کاملا آب ها از آسیاب افتاد، دعاها را به بچه ها برگرداندیم.

اسرای موذی
هر از گاهی بعثی ها می آمدند و بعضی از اسرا که به بچه ها خط مشی می دادند را، به اردوگاه های دیگر منتقل می کردند، در نظر بعثی ها، آن ها موذیا، یعنی افراد بدی بودند! یکی از این افراد سید کمال موسوی بود. که فرد خیلی خوب و مورد احترامی بود و به بچه ها خیلی خدمت می کرد. در آسایشگاه ما، او بود که خط مشی می داد. برای نمونه رساله احکام نداشتیم و بعضی از احکام ضروری از طریق او نوشته می شد و بچه ها آن مقدار که لازم بود و از دستشان بر می آمد می نوشتند و به صورت دفترچه در می آوردند و کسی که احتیاج داشت می برد و پس از مطالعه به مسئول مربوطه تحویل می داد. منتهی این کار می بایست مخفیانه و دور از چشم عراقی ها انجام می شد! روزی که خواستند سید کمال و چند نفر دیگر را ببرند، سید به خاطر این که بعد از او بین بچه ها تفرقه و اختلاف ایجاد نشود، یکی را بعد از خودش انتخاب کرد و به ما گفت: من می رم ولی اگه فلان شخص پیش شما موند به حرفهاش گوش کنید، اگر چه اشتباه باشه! سیدکمال برای ما ولایت داشت و اکثر افراد قبولش داشتند و به گفته هایش عمل می کردند.

اذان بخشی زاده
اذان گفتن با صدای بلند و برای جمع ممنوع بود. وقت نماز صبح، علی بخشی زاده(از بچه های بامرام و با وقار تهران بود) مشغول گفتن اذان بود. بچه های آسایشگاه در حال آماده شدن برای نماز جماعت بودند. یکی از بچه ها در کنار پنجره اوضاع را زیر نظر داشت تا وقتی نگهبان سر رسید ما را با خبر کند. علی در الله اکبر سوم بود که توسط نگهبان خودی به او خبر داده شد نگهبان عراقی در حال آمدن است. اما علی هیچ توجهی نکرد و همچنان به گفتن اذان ادامه داد. وقتی نگهبان عراقی رسید و صدای اذان را شنید گفت: علی! شوی ِ شویِ (یواش یواش)، چرا داد می زنی؟! داری به آسایشگاه اذان می گی دیگه! کمی آروم تر بگو. وقتی علی صدایش را کم کرد نگهبان دیگر چیزی نگفت و رفت. بعد از رفتنش علی دوباره با صدای بلند شروع کرد به اذان گفتن! تا این که تمام شد و نماز را به جماعت اقامه کردیم. علی که از قبل، خودش را آماده ی کتک کاری کرده بود، صبح که در آسایشگاه را باز کردند، فکری به ذهنش آمد و قبل از این که نگهبان ها او را صدا بزنند، خودش پیش نگهبان رفت و به او گفت: آقای نگهبان، تو نگو که من اذان نگم، تو نگو که من نماز نخونم، تو خودت مسلمونی و این جا هم یه کشور اسلامیه. بذار یه اسرائیلی بگه نماز نخون و من بدونم که تو دشمنی یا اون؟! بیچاره نگهبان که هاج و واج مانده بود، گفت: نمی گم اذان نگو، بگو ولی آهسته تر بگو چون برای ما مشکل ایجاد می شه! حتی یکی از نگهبان ها خواست او را ببرد ولی بخشی زاده با حرف های زیرکانه اش توانست شکنجه ای را که انتظارش را می کشید از خود دور کند.

 

موارد مرتبط :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

فهرست