خاطرات آزاده جهادگر سرافراز حاج مرتضی تحسینی-قسمت هجدهم

خواب احمد پاکدامن 
علاوه بر قرآن، کتب مختلفی جهت مطالعه و آموزش از طریق صلیب سرخ و زیرنظر بعثی ها در اختیار ما قرار می گرفت. از جمله ی این ها، کتب درسی بود که به درخواست اسرا و به تعداد محدود از ایران می آمد و کتاب های مختلف عربی که خود عراقی ها در اختیار ما قرار می دادند، مانند: جامع الدروس عربی، صرف و نحو عربی و … . چون تعداد کتاب ها کم بود، نوبتی بین اسرای اردوگاه می چرخید! به همین خاطر، صفحاتشان از هم جدا شده و از بین می رفت. برای جلوگیری از آن، کتاب ها را می دادند تا بدوزم. پس از مدتی چون مشغله ام زیاد بود و کارهایی همچون: ساعت سازی، ساخت وسایل تئاتر و … انجام می دادم، وقت کافی برای دوختن کتاب ها نمی ماند. به همین علت به درخواست یکی از دوستان به نام محمد شفیع شفیعی که همشهری و هم خرج بودیم و ارتباط صمیمی و نزدیکی با همدیگر داشتیم، تابیدن نخ(نخ ها را از باز کردن نخ زیرپوش ها تهیه می کردیم. )دوخت کتاب را به او یاد دادم. من می دوختم و او نگاه می کرد تا این که در مدت دو، سه جلسه یاد گرفت و شروع به دوختن کرد. یک روز از بس کار کرد و کتاب دوخت که کمرش دچار خمیده گی و درد شدید شد. درمانگاه که بردیمش، دکتر به او پیشنهاد کرد، از آشپزخانه تخته های صاف جعبه های ارزاق را پیدا کند و یک سر آن را از پشت به گردن و سر دیگر را به شکم و کمرش ببندد تا وقتی که خوب شود. این کار را کرد تا این که به مرور حالش بهتر شد. روزی من و آقای شفیعی، برای این که نخ زود تمام نشود به اندازه ی طول آسایشگاه مشغول تابیدن آن شدیم. احمد پاکدامن هم در وسط آسایشگاه خوابیده بود. چون نخ دراز بود، دائما از وسط پیچ خورده و جمع می شد و ما مجبور می شدیم از دو سر، نخ را بکشیم تا صاف شود. در یکی از این پیچ خوردن ها و جمع شدن ها، نخ لای انگشتان پای احمد پاکدامن گیر کرد! ما که نخ را می کشیدیم ناگهان احمد با وحشت و سراسیمه از خواب پرید و فریاد بلندی کشید! رنگش پریده بود! گفتم: احمد چی شده؟ در حالی که نفس نفس می زد و خیس عرق شده بود، گفت: مرتضی خواب مار می دیدم که می خواست نیشم بزنه. خیال کردم که لای انگشتام ماره! لحظاتی بعد که آرام گرفت، از او بابت این کار معذرت خواهی کردیم.

خاطره ی احمد پاکدامن 
احمد پاکدامن ( از بچه های سپاه بود و دست راستش هم قطع شده بود. بین سال های 63 و 64 وقتی با تعویض اسرا برگشت به ایران، آن روز نگهبان در مرخصی به سر می برد.) تعریف می کرد، روزی با چند نفر از بچه ها دور هم نشسته بودیم. از خاطرات قبل از اسارتم می گفتم. کمتر از 17-18 سالم بود. 30 اسیر عراقی رو سپردند دستم تا ببرم عقب! یکی از این اسرا شلوغ می کرد و به عربی چیزهایی به بقیه می گفت و خط می داد. چند بار هم بهش تذکر دادم. دیدم فایده نداره، برای ترساندن و ساکت کردنش ماشه را کشیدم و چند تیر کور به سمتی شلیک کردم. یک آن همه گی به طرفم هجوم آوردند! من که غافلگیر و دستپاچه شده بودم، همه شان را به رگبار بستم! در این حال و هوا که گرم تعریف بودم ناگهان سروکله ی نگهبان عراقی پیدا شد. بچه ها آن قدر مجذوب صحبت هایم شده بودندکه متوجه حضورش نشدند! همین که گفتم به رگبار بستمشون، یکدفعه یکی از بچه ها با هول و ولا و به آهستگی گفت : نگهبان، نگهبان! با خونسردی ادامه دادم و گفتم: به رگبار که بستم یکدفعه از خواب پریدم و متوجه شدم که خواب می دیدم! نگهبان که حرف هایم را شنیده بود، در حالی که نگاهی خون آلود بهم می کرد، گفت: چی! همه رو زدی کشتی ؟! من که از دیدنش جا خورده بودم گفتم: تو خواب اینارو می دیدم! او که از چشمانش کینه و نفرت زبانه می کشید و به شدت عصبانی و خشمگین بود گفت: نه خواب نمی دیدی، تو سی نفر از ماها رو کشتی! گفتم: نه داشتم خواب می دیدم. این طور به بچه ها تعریف می کردم که هیجان آور بشه! آن روز قضیه به خیر گذشت و نگهبان عراقی راهش را گرفت و رفت اما می دانستم که ول کن ماجرا نیست و به زودی به سراغم خواهد آمد. چندروز بعد در کنار آسایشگاه ایستاده بودم که دیدم آن نگهبان عراقی با چند نفر دیگر دنبال من می گردند. خود را به خدا سپردم و چند بار آیه ی« و جعلنا» (و جعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا فاغشینهم فهم لا یبصرون و در پیش روی آنان سدی قرار دادیم، و در پشت سرشان سدی، و چشمانشان را پوشانده ایم، لذا نمی بینند. سوره یس آیه 9) را خواندم. آمدند داخل و همه را دور آسایشگاه به صف کردند. سه بار گشتند ولی پیدایم نکردند. بعد سراغ آسایشگاه دیگری رفتند.

موارد مرتبط :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

فهرست