خاطرات سردار جهادگر حاج احمد پیری- قسمت شانزدهم

از آشناها چه کسانی را در آنجا دیدید؟

اولین نفراتی که در داخل جزیره دیدیم، آقای زین الدین (مهدی زین الدین سال ۱۳۳۸ در تهران دیده به جهان گشود. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی جذب جهاد سازندگی شد و با تشکیل سپاه قم، به این نهاد پیوست) و آقای اشتری (محمد ناصر اشتری سال ۱۳۴۱ در محله گونیه زنجان به دنیا آمد. او ابتدا به سمت فرماندهی گردان و مسئول اطلاعات و عملیات لشکر ۱۷ علی ابن ابی طالب علیه السلام منصوب گردید و پس از مدتی به سمت فرماندهی تیپ دوم لشکر ۳۱ عاشورا منصوب شد. سرانجام در عملیات بدر از ناحیه نخاع و ریه به شدت زخمی و سپس به شهادت رسید و پیکرش در گلزار شهدای زنجان آرام گرفت) بودند. آقای زین الدین ما را نمی شناخت. آقای اشتری که با هم خیلی رفیق بودیم،ما را معرفی کرد. مصافحه ای با هم کردیم و گفتیم که جاده وصل شده. یک جاده رسمی و تثبیت شده ای که اگر دنیا هم بیاید، نمی تواند آن را خراب کند. حالا می توانید بروید و ادوات زرهی، تانک ها و هر چه را که لازم دارید بیاورید.
از خوشحالی در پوست خودشان نمی گنجیدند. آنها آمدند سمت عقبه که بروند و برای انتقال ادوات سازماندهی کنند. ما به آنجایی رفتیم که بچه های زنجان تحت امر لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب(علیه السلام) درگیر بودند. رفتیم و آن نقطه کوچک چند هزار متر مربعی، در جنوبی ترین ضلع جزیره جنوبی (که متاسفانه هر کاری کردند اما الحاق صورت نگرفت) را دیدیم.
سه ماه را کلا آنجا بودم. وقتی که باران می گرفت و هوا خیلی سرد می شد، چاره ای نداشتیم؛ برای گرم شدن در آن هوای سرد، می ایستادیم جلوی رادیات بولدوزر و لباسمان را خشک می کردیم. یک کلاه سرم می گذاشتم تا مثلا موهایم کثیف نشود. شاید در طول سی یا بیست و پنج روز یک بار حمام می کردیم. فرصتی که به حمام برویم پیدا نمی شد.
نمی دانم چه شرایطی پیش آمد که یک بار با حاج اسماعیل به زنجان آمدیم. دو یا سه روز هم ماندیم. وقت برگشتن، حاج بابای ما گیر داد که من هم می آیم. گفتم که بابا جان، اونجا جای شما نیست. گفت که نه، من هم می خواهم آنجا را ببینم. ایشان را هم بردیم. در جاده حاج اسماعیل رانندگی می کرد، حاج بابا وسط بود و من هم بغل دستش نشسته بودم. ایشان هم نه جنگ دیده بود و نه می دانست که مناطق عملیاتی چه جوری است. یک بار هم تجربه نکرده بود. در جاده سیدالشهدا می رفتیم و عراقی ها هم می زدند، آن هم چه زدنی! ابوی، هی بدنش بالا و پایین می رفت. ما که عادت کرده بودیم، می ترسیدیم، تا چه برسد به ابوی. حاج اسماعیل مدام به ایشان گیر می داد.

 چند روز پدرتان را در آنجا نگه داشتید؟

زیاد نماند، سه یا چهار روز. فقط آمده بود ببیند آنجایی که ما هستیم، چه خطراتی دارد. منتها بردیم و جزایر را نشانش دادیم. برای کسی که اصلا جنگ ندیده، خیلی وحشتناک بود. همیشه می گوید که حاج اسماعیل داشت ما رو می برد اونجا تا شهید کنه.

 از نیروهای شما هم کسی مجروح شیمیایی شد؟

بله. اولین مجروحین شیمیایی ما هم در خیبر به ثبت رسید. آن هم نه اینکه هدف بمباران شیمیایی قرار بگیرند بلکه بچه ها در چادر نشسته بوده اند، ده یا یازده نفر. من خودم نبودم. آقای جوزی که در قسمت تدارکات کار می کرد، نمی دانم از کجا یک گلوله توپ پیدا کرده و گفته بود که می خواهم این را خنثی کنم. کجا؟ داخل چادری که حدود ده نفر نشسته اند.
بچه ها هر چه گفته بودند که اگر منفجر شود، تکه بزرگ گوشمان است، گوش نکرده بود. ماسوره سر توپ را باز می کند و می بیند که خمیر مذاب مانندی از توپ بیرون می آید و بوی سیر می دهد. گفته بودند این که باید تی ان تی و جامد باشد، چرا مایع شده؟ نگو که آن یک گلوله عمل نکرده شیمیایی است. اصلا بچه ها بمب شیمیایی ندیده بودند و نمی دانستند که شیمیایی چیست. بعد سرشان شروع کرده بود به درد کردن. یکی از بچه ها رسیده و گفته بود که چی کار دارید می کنید؟ این گلوله شیمیایی است. همه بچه هایی که در آن چادر بودند، بدون استثناء شیمیایی شدند. تیمی هم شامل آقای باقر بیگدلی، جلیل باقری و حاج جواد تاران داخل جزیره رفته و مجبور شده بودند داخل یکی از سنگرهای عراقی که آلوده به مواد شیمیایی بود، اتراق کنند و بخوابند. در آنجا این سه بزرگوار هم شیمیایی شدند. حاج حسین رحیمی و بنده هم، نیم بند شیمیایی شدیم که بعدا شدیدتر شد.
بعد از الحاق جاده از دو طرف، آرامش نسبی در جزایر حاکم شد و فتیله پاتک های سنگین، از شیمیایی گرفته تا توپخانه و بمباران هوایی پائین کشیده شد. تمهیدات ویژه ای در اطراف این جاده به کار گرفتیم. جان پناه هایی برای نگهداری و تامین امنیت تردد جاده درست کردیم. خاکریزهایی با فاصله های مشخص زدیم و آشیانه برای استقرار توپ های ضد هوایی جهت جلوگیری از حجم آتش احداث کردیم.
به محض اینکه ضد هوایی ها مستقر شد، بچه ها از دست موشک های هدایت شونده ای که توسط هلی کوپترها شلیک می شد، خلاصی کامل پیدا کردند. به جز گلوله توپخانه و هواپیماهایی که گاهی می آمدند، دشمن دیگر نتوانست این جاده را زیر آتش قرار دهد.

 در فاصله دو عملیات خیبر و بدر چه کار کردید؟

تا اواخر خرداد ماه تشکیلاتمان را جمع کردیم. آقای اشراقی تشکیلات خودشان را به محل استقرار اصلی گردان در سقز برگرداندتد تا ماموریت های درون مرزی خود را ادامه دهد. ما هم به زنجان آمدیم و دنبال کارهای روزمره و معمولی و ماموریت محرومیت زدایی خودمان رفتیم. از خرداد ماه تا طرح عملیات جدید در زمستان ۱۳۶۳، هشت ماه طول کشید. در این فاصله، در راستای ماموریت های جهاد، یعنی ادامه عملیات محرومیت زدایی، برق دار شدن تمام روستاهای دارای ۲۰ خانوار به بالا هدف گذاری شده بود. جهاد هم تمام همت خودش را گذاشته بود که این کار را انجام دهد و ما هم در خدمت دوستان مشغول انجام وظیفه شدیم. فکر کنم اواخر آبان ماه یا اوایل آذر ماه ۱۳۶۳ بود که به تهران رفتم و در پادگان ۰۱ ارتش، دوره آموزشی سربازی را گذراندم.

موارد مرتبط :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

فهرست