Blog – Classic (1 column)

خاطرات آزاده جهادگر سرافراز حاج مرتضی تحسینی

خاطرات آزاده جهادگر سرافراز حاج مرتضی تحسینی-قسمت اول

خاطرات آزاده جهادگر سرافراز حاج مرتضی تحسینی- قسمت دوم

خاطرات آزاده جهادگر سرافراز حاج مرتضی تحسینی-قسمت سوم

خاطرات آزاده جهادگر سرافراز حاج مرتضی تحسینی-قسمت چهارم

خاطرات آزاده جهادگر سرافراز حاج مرتضی تحسینی-قسمت پنجم

خاطرات آزاده جهادگر سرافراز حاج مرتضی تحسینی-قسمت ششم

خاطرات آزاده جهادگر سرافراز حاج مرتضی تحسینی-قسمت هفتم

خاطرات آزاده جهادگر سرافراز حاج مرتضی تحسینی-قسمت هشتم

خاطرات آزاده جهادگر سرافراز حاج مرتضی تحسینی-قسمت نهم

خاطرات آزاده جهادگر سرافراز حاج مرتضی تحسینی-قسمت دهم

خاطرات آزاده جهادگر سرافراز حاج مرتضی تحسینی-قسمت یازدهم

خاطرات آزاده جهادگر سرافراز حاج مرتضی تحسینی-قسمت دوازدهم

خاطرات آزاده جهادگر سرافراز حاج مرتضی تحسینی-قسمت سیزدهم

خاطرات آزاده جهادگر سرافراز حاج مرتضی تحسینی-قسمت چهاردهم

خاطرات آزاده جهادگر سرافراز حاج مرتضی تحسینی-قسمت پانزدهم

خاطرات آزاده جهادگر سرافراز حاج مرتضی تحسینی-قسمت شانزدهم

خاطرات آزاده جهادگر سرافراز حاج مرتضی تحسینی-قسمت هفدهم

خاطرات آزاده جهادگر سرافراز حاج مرتضی تحسینی-قسمت هجدهم

خاطرات آزاده جهادگر سرافراز حاج مرتضی تحسینی- قسمت نوزدهم

خاطرات آزاده جهادگر سرافراز حاج مرتضی تحسینی- قسمت بیستم

خاطرات آزاده جهادگر سرافراز حاج مرتضی تحسینی- قسمت بیست ویکم

 

خاطرات سردار جهادگر حاج احمد پیری- قسمت اول

چطور وارد جهاد سازندگی شدید؟
وقتی جهاد سازندگی با فرمان حضرت امام(ره) در ۲۷ خرداد ۱۳۵۸ شکل گرفت، ظرفيت براي محروميت‌زدايي در مناطق روستایی باز شد. روستازاده بودم و طعم محرومیت را هم چشيده بودم. چون تخصص هم داشتيم و ساختار جهاد ظرفیت خوبی برای جذب نیرو داشت آنجا را انتخاب کردیم. در کل استان زنجان، از نهصد و چند روستا، بيش‌تر از سه روستا داراي برق نبود. آب‌رساني هم به تعداد انگشت شمار بود. زيرساخت‌هاي ديگر مثل آسفالت و مراکز بهداشت که اصلاً موضوعيت نداشت. فرمان تشکیل جهاد سازندگی توسط حضرت امام تا اعلام عمومی شود و به زنجان برسد، چند روز طول کشيد. آقای ناطق نوری آن موقع نماینده امام در جهاد شد. با اینکه سه ترم برق خوانده بودم ترک تحصیل کردم. چهارم تیر ۱۳۵۸ به جهاد زنجان رفتم و درگیر کار شدم.

چطور کارتان را شروع کردید؟
بعد از اینکه جهاد مرکز استان شکل گرفت، اولین نماینده ولی فقیه در جهاد، آقای سید علی موسوی، اهل زریک ارمغانخانه معرفی شد. هر گروه با هر تخصصی که داشت ؛ دانشجو، کشاورز و بازاري سر از پا نشناخته پای کار آمدند. آقای اکبر یاسر ( مسئول روابط عمومی جهاد سازندگی زنجان بودند که در تاریخ ۱۳۸۴ به لقاءالله پیوست. روحش شاد) هم با شعارهایش، گروه هایی را برای جمع آوری محصولات کشاورزی راه انداخت. به فاصله ده روز ساختار جهاد شکل گرفت و مدرسه ای را در اختیار جهاد قرار دادند. اولین ساختار جهاد، شورایی بود که در زنجان هم با حضور چهار پنج نفر از معتمدین شکل گرفت؛ آقایان چتری، اکبر نعلچگر و حاج خلیل علی گو. کار را با یک دستگاه ماشین جیپ ۶ سیلندر قهوه ای رنگ مامور شده از اداره کل بهداشت شروع کردیم. اوایل کار، حقوق گرفتن در جهاد قبیح بود. مسئولین اصرار می کردند که باید حقوق بگیرید. ما هم می گفتیم که هر وقت نیاز داشتیم می گیریم.

 

✅در کجا اولین کار عمرانی را انجام دادید؟
به جرات می توانم بگویم که #اولین پروژه عمرانی جهاد در کشور را من با آقای حاج محمد حسین رحیمی، ۱۰ الی ۱۲ روز بعد از شکل گیری جهاد، در روستای زریک ارمغانخانه اجرا کردیم که ۱۰ خانوار بیش تر نبودند و همگی هم از سادات بودند. پروژه آب رسانی بود. سه نفر مهندس ناظر هم داشتیم؛ آقای مهندس ذبیحیان، آقای مهندس رسول آتش فراز و آقای مهندس هادی پور.
اواخر تیرماه با مهندس رحیمی به آن روستا رفتیم. با اینکه فاصله روستا تا زنجان ۴۵ کیلومتر بیش تر نبود، تقریبا چهل روز به شهر نیامدیم. فقط وقتی خبر ارتحال آیت الله طالقانی را از رادیو شنیدیم، برای مراسم بزرگداشت ایشان به زنجان آمدیم. در مدرسه روستا می ماندیم و با غذای ساده مثل سیب زمینی یا املت می ساختیم.
با وجود قرار گرفتن روستا در یک شیب تند، یک منبع آب برایشان ساختیم و شبکه آب رسانی خوبی را برایشان دایر کردیم. این پروژه که تمام شد، آقای مهندس رحیمی به شهر برگشتند، ولی من باز هم ماندم. بعد از آن، به روستای بالا دستی آنجا، ماری رفتیم و پروژه آب رسانی آنجا را هم انجام دادیم.

 

 بعد از آن، طرح های آب رسانی را ادامه دادید؟
نه. چون در برق تخصص داشتیم، سراغ طرح های #برق‌رساني رفتیم. با دوستانم، آقای مرتضي تحسيني و آقای رحيمي کار بسيار بزرگي را شروع کردیم. سه نقطه را در استان مشخص کرديم. ۱. روستاي پري که تقريباً آخرين روستاي استان بود، ۲. روستاي ماهنشان که بيش‌تر از ۵۰۰ خانوار در آنجا ساکن بودند و ۳. روستاي کاوند، زادگاه آقاي زيوري. چون شبکه‌هاي ۲۰ کيلوولتي نداشتيم، بايد از موتور ژنراتور استفاده می کردیم.
آقاي زيوري را با يک تيم به مازندران فرستاديم. ایشان ژنراتورهای غول‌پيکر را باز کرده و با تریلی‌های کمرشکن به روستاهای ذکر شده آوردند. و در آنجا دوباره آنها را قطعه قطعه مونتاژ کرديم. آن موقع تير سيماني مرسوم نبود، یا تيرهاي چوبی اشباع شده از قیر از روسيه مي‌آمد، یا از تيرهای جنگلي خودمان استفاده می کردیم. اين سه روستا را با همین تيرهاي جنگلي برق‌دار کرديم. براي اينکه پوسيده نشوند، قسمت انتهای آن را که در زمين قرار می‌گرفت، به ارتفاع ۱۸۰ سانتي‌متر قيرگوني مي‌کرديم. کار خدمت رسانی و محرومیت زدایی ادامه داشت تا اینکه در اواخر سال ۱۳۵۹ و اوایل ۱۳۶۰، جهاد توسط منافقين قبضه شد. براي پاکسازي، مدتی در جهاد را بستند. تنها گروهي که ماندند، گروه برق بود. اما کار برق‌رسانی هم نتوانستیم انجام بدهیم.

 

✅ به دنبال چه کاری رفتید؟
متولي توزيع کوپن روستايي شهرستان زنجان شديم. تيم‌هايي سازماندهي کرديم که مسلح هم بودند. يک بار به جایی رفتیم که جاده اش نرسيده به روستاي خان‌چايي (روستایی در مسیر زنجان به طارم) جدا مي‌شد. سه روستا در آنجا بود که در دو روستا کوپن‌ها را توزيع کرديم و به سومين روستا رفتيم. چون اولين سري کوپن‌ها بود، در زمینۀ برگه‌های دارای آرم شير و خورشيد چاپ شده بود. وقتي جلوي نور چراغ مي‌گرفتيم، آرم شاهنشاهي به خوبی در آن ديده مي‌شد. وقتی کوپن‌ها را توزيع کرديم، آرم شیر و خورشید را دیدند و پچ پچ‌ها شروع شد. گفتند: شما نماینده رژیم سابق هستید.
گفتيم که حکم داريم. گفتند که نه، شما براي تبليغ رژيم شاه آمديد. ما شما را مي‌کشيم و کوپن هم نمي‌خواهيم. گفتيم کسی را بفرستید تا پرس و جو کند. قبول کردند و گفتند ما یکی را با نمونه ای از این برگه ها پیش امام جمعه زنجان می فرستیم. اگر تأييد کردند، آزادتان مي‌کنيم. شبانه يکي را به شهر فرستادند. تأييديه گرفت و برگشت تا ما را آزاد کردند.

✅بعد از پایان توزیع کوپن، به کار سابق یعنی برق رسانی برگشتید؟
بله. آن سال رئیس جمهور وقت، آقای رجايي گفتند که پول يک روز از فروش نفت را براي محروميت‌زدايي به خود استان‌ها مي‌دهیم. سهم استان ما ۱۲۰ ميليون تومان شد. مسئولین استان گفتند که هر قدر مي‌توانيد کار کنيد، پولش را ما تأمين مي‌کنيم. با ادارۀ برق تعامل داشتيم. ما شبکه را احداث مي‌کرديم و آنها برق‌دارش مي‌کردند. گاهی می‌شد که يک روزه، روستایی را برق‌دار می‌کرديم. تا اينکه جنگ توسط عراق به کشور تحمیل شد. طبعاً هنگامی که دشمن آشکارا به مرزهای کشور هجوم آورده و بقای ملت و نظام را با خطر مواجه کرده بود، خدمت رسانی به روستاها در فرع قرار می‌‌گرفت. ديدیم اگر اصل نظام زير سؤال برود، ديگر جهاد سازندگي باقی نخواهد ماند. مسلماً دفع تجاوز، اولین گام اساسی برای رفع محرومیت به شمار می‌رفت. پس اول بايد نظام را تثبيت می‌کرديم و بعد براي مأموريت‌هاي ديگر می‌رفتیم.

خاطرات آزاده جهادگر سرافراز حاج مرتضی تحسینی- قسمت دوم

شروع جنگ

جنگ که شروع شد از ارتش به روابط عمومی جهاد اعلام کردند نیاز به سه نفر راننده ی زبر و زرنگ است تا با تیپ 2 زرهی به عنوان راننده ی چریک به جبهه بفرستیم . هفت نفر برای این کار انتخاب شدند. من، رضا جاویدان، اکبر کریمی، حاج قوچعلی توکلی، حاج عینعلی یعقوبی، سالار عالمی و نفر هفتم که نامش را فراموش کرده ام. همان روز با سه دستگاه سیمرغ که جهاد در اختیارمان قرار داده بود به مقر پادگان تیپ 2 زرهی رفتیم. سروان علی جمهری که مسئول انتخاب ما بود گفت: از بین شما هفت نفر، فقط سه نفر رو لازم داریم. اما هرچه کرد، کسی حاضر به انصراف نشد. گفت: پس امتحان می گیریم، هرکسی خوب رانندگی کرد اونو  انتخاب می کنیم. گفتیم: قبوله. از هر هفت نفر امتحان گرفت. وقتی دید، تو رانندگی کسی کم نمی آورد، گفت: خب حالا کی مکانیکی بلده؟ سالار عالمی گفت: من که کلا مکانیک جهادم  به او اشاره کرد و گفت: خب تو بیا وایستا این جا. – دوباره پرسید: دیگه کیا بلدند؟ من با این که آن قدر هم وارد نبودم، به خاطر این که به جبهه بروم، بی معطلی گفتم: من هم بلدم! هرجا که بگی، تو جبهه یا پشت جبهه می تونم موتور ماشینو باز و بسته کنم!

– تو هم بیا این جا! متأهل ها را هم کنار گذاشت. حاج عینعلی یعقوبی با آن که متأهل بود، گفت: من مجردم! سروان جمهری به حدی فارسی را خوب و روان صحبت می کرد که فکر کردم اصلا ترکی متوجه نمی شود! رو کردم به یعقوبی و گفتم: تو که متأهلی چرا گفتی مجردی؟! – گفت: به تو ربطی نداره! سروان جمهری که حرف های ما را شنیده بود، با تشر به او گفت: چرا دروغ گفتی؟ بعد او را کنار گذاشت.  درنهایت، من، رضا جاویدان و سالار عالمی، برای رفتن به جبهه انتخاب شدیم. پرسیدیم: ان شاءالله کی می خوایم بریم؟ جواب داد: از الان آماده بشید.

فردا صبح هم بیایید این جا که چند روز باهاتون کار داریم. فردا صبح، اول وقت، پادگان بودیم. یکی از کارهایمان این بود که با سرعت سی، چهل رانندگی می کردیم و سربازان که حدود چهل نفر بودند، سوار شدن  و پیاده شدن به ماشین را تمرین می کردند. ما طوری باید می راندیم که به کسی جراحت و آسیبی وارد نشود. پس از فراگیری آموزش های لازم، آماده ی اعزام شدیم. خودروها باید بار قطار می شد. تانک های  چیفتن، کامیون ها، سواری ها و سه خودرو سیمرغ که از جهادسازندگی بود. یکی از سیمرغ ها در اختیار من بود. پشت سر هم به طرف راه آهن حرکت کردیم. در خیابان سعدی جنوبی بودیم. مسافت کوتاهی مانده بود تا برسیم. ناگهان خودروها توقف کردند. من هم ایستادم ولی پشت سری من که راننده ی کامیون ریو بود و بار زیادی هم داشت نتوانست کنترل کند. چنان محکم کوبید به ماشینم چنان محکم کوبید به ماشینم که من هم رفتم به جیپی که جلوتر بود برخورد کردم. پروانه و رادیاتور سیمرغ داغون شد ولی دو خودرو دیگر صدمه ای ندیدند. با ناراحتی به سروان جمهری گفتم: حالا باید چیکار کنم؟! گفت: موردی نداره، مگه نگفتی می تونی درستش کنی؟! گفتم: بله می تونم. با عجله رفتم دو، سه تا چسب دوقلو خریدم و برگشتم. قطار مخصوص ارتش بود و افسران و سربازان زیادی از تیپ 2 زرهی زنجان سوار آن شده بودند. یکی یکی تجهیزات و خودروها را بارقطار کردند. آن قدر بارش سنگین بود که به سختی و با فشار شروع به حرکت کرد. مقصدمان اندیمشک بود. حین حرکت رادیاتور سیمرغ را باز کردم و داخل کوپه آوردم. کارش زیاد بود و نیاز به دقت و حوصله داشت. تا اندیمشک کارم شده بود تعمیر رادیاتور. بالاخره آن قدر با آن ور رفتم که تا اندیمشک برسیم، درست کردم و به سیمرغ بستم. در اندیمشک تعمیرگاه بزرگی بود که در آن، خودروهای نظامی را به صورت رایگان تعمیر می کردند. چندروزی سیمرغ را با آن شرایط سوار شدم. بعد بردم تعمیرگاه، رادیاتورش را عوض کردند.

سه، چهار ماه با ارتش بودم. مأموریتم که تمام شد از من خواستند تا ماشین را به آن ها تحویل بدهم. اما من مخالفت کردم و گفتم: مأموریتم با ماشین بود نه بدون ماشین. تا این که پس از کمی بحث و مشاجره قرار بر این شد، از مسئولین  مربوطه جهادسازندگی کسب تکلیف کنم. با جهاد زنجان تماس گرفتم. خاطرم نیست چه کسی گوشی تلفن را برداشت. قضیه را که به او گفتم، گفت: آقای تحسینی تو ماشینو تحویل بده، ما دوباره یکی رو می فرستیم تا تحویلش بگیره.ماشین را که تحویلشان دادم،سوار بر اتوبوس یکراست به تهران رفتم.اما سالار عالمی و رضا جاویدان آن جا ماندند. عصر روز سیزدهم فروردین 1360 سوار بر اتوبوس بنز 302 راهی زنجان شدم.تجربه ی چهارماه جنگ به دردم می خورد. کمبودها را کاملا می دانستم. مثلا دستگاه های سنگین از جمله: لودر، بولدوزر و گریدر، خیلی لازم و ضروری بود. همچنین به دلیل در تیررس بودن، کمتر کسی راضی می شد راننده ی این دستگاه ها شود. با آن که هیچ دوره ی تخصصی  در این مورد ندیده بودم، رفتم به عنوان راننده ی لودر اسم نویسی کنم، اما مسئولین مربوطه قبول نکردند.چند روز از این ماجرا گذشت،حاج کمال به من گفت: مرتضی خودمون داریم یه واحدی به عنوان ستاد پشتیبانی جنگ تشکیل می دیم که تو جبهه  هر چی کمبود داشته باشند، از طریق این ستاد براشون فراهم می کنیم! چند روز صبر و حوصله کن، همه چی درست میشه. حرف حاجی را قبول کردم و در این مدت دیدم که او چقدر در این راه مصمم است و جدیت به خرج می دهد. و بالاخره تلاشش به ثمر نشست و ستاد پشتیبانی جنگ جهاد زنجان را، راه انداخت. خودش هم مسئول این ستاد شد. او برای تأمین نیازهای جبهه شبانه روزی فعالیت می کرد.

خاطرات آزاده جهادگر سرافراز حاج مرتضی تحسینی-قسمت اول

ورود(حاج مرتضی تحسینی) به جهاد سازندگی

تابستان سال 58 بود، به تازگی از انستیتو تکنولوژی در رشته ی برق فارغ التحصیل شده بودم. به علت علاقه ی شدیدی که به کارهای فنی داشتم، گاهی اوقات برای کمک به مغازه ی سیم پیچی برادرم ناصر می رفتم. او دو، سه سال از من کوچک تر بود. روزی از روزهای تابستان که در مغازه مشغول بودم، حاج احمد پیری دوست صمیمی و همکلاسی دوران هنرستان و دانشگاه، داخل شد.پانزده، بیست روزی می شد که وارد جهاد سازندگی شده بود. پس از سلام و احوال پرسی گفت: مرتضی دارم می رم جهاد سازندگی، میای با هم بریم؟گفتم: باشه می خوای بریم یه سری بزنیم. از مغازه بیرون آمدیم و به طرف جهاد حرکت کردیم. جهاد سازندگی اوایل تشکیل در خیابان طالقانی(ذوالفقاری سابق) بود ولی بعد از مدت کوتاهی تغییر مکان داد و در یکی از ساختمان های سپاه مستقر شد.
وارد شدیم. حاج احمد، برای ارائه ی گزارش کارهای صورت گرفته، رفت به اتاق آقای هادی پور. او رئیس جهاد سازندگی وقت بود. من هم تو راهرو منتظرش شدم. به جز من، چند نفری هم در سالن بودند. یک نفر از راه رسید و با صدای بلند، رو به مردم گفت: این جا کسی هست که سیم کشی بلد باشه؟
من با این که بلد بودم ولی توجهی نکردم و با خود گفتم: اینجا کی منو میشناسه؟! دوباره پرسید: کسی سیم کشی می دونه؟ سرم را پایین انداختم و اعتنایی نکردم. با خود گفتم: شاید به همکارای خودش می گه، به من مربوط نمی شه که! برای بار سوم صدا زد، آقا کسی این جا سیم کشی بلد نیست؟ گفتم با کی هستید؟ من سیم کشی بلدم!
مگه انقلاب نشده بیا کمک کن دیگه. چشم میام.چیکار باید بکنم؟
تو سبزه میدون یه مدرسه ای هست که سیم کشی اش ایراد پیدا کرده باید بری و درستش کنی! باشه می رم.
صبر کردم تا حاج احمد که از اتاق رئیس بیرون آمد، با هم رفتیم مدرسه.یک ساعته ایراد را برطرف کردیم و برگشتیم.مرا که دید، گفت: تموم شد؟بله تموم شد! با تعجب پرسید: واقعا تموم شد؟! بله! پس برو به سیم کشی فلان مدرسه هم یه نگاهی بنداز! قبول کردم و دوباره به اتفاق حاج احمد به مدرسه مورد نظر رفتیم. مشکلش که برطرف شد دیگر به جهاد برنگشتم. فردای آن روز همان شخص که خودش را خلیل علی گو معرفی کرد، پیغام فرستاده بود: به مرتضی بگید بیاد پیشم، کارش دارم. وقتی رفتم، گفت: پس تو نمی خوای برا انقلاب کاری کنی؟! -گفتم: کار تموم شد دیگه. نه بابا کلی کار هست که باید انجام بدیم. بعد اسم چند تا مدرسه را شمرد و گفت: به ما اطلاع دادند که این مدارس برقشون مشکل داره و باید درست بشن! من هم بدون این که شرایط کار در جهاد و مقدار حقوق را بپرسم، بدون معطلی گفتم: عیبی نداره، می رم. یعنی آن موقع نه تنها من بلکه هیچ کس دنبال پول و این جور چیزها نبود! با احمد پیری رفتیم برق دو، سه تا مدرسه ی دخترانه و پسرانه را درست کردیم و از آن جا هم به مدرسه ی نوساز و دخترانه ی زینب کبری(س) رفتیم. خاطرم هست وارد مدرسه که شدیم، یکی از مربیان خانم به من گفت:از کمدها یکی خرابه و باز نمی شه، چیکار می شه کرد؟ گفتم: نگران نباشید خانوم، بازش می کنم! با تعجب پرسید: مگه باز می شه؟! – این که چیزی نیست. باز می شه ان شاءالله.
تیغی از او گرفتم و قفل را باز کردم. با تعجب پرسید: آقا چه جوری بازکردی؟ شما به اون کاری نداشته باشید. بعد، کلی تشکر کرد و رفت.سقف سالن مدرسه 5 متر ارتفاع داشت . من بالای نردبام مشغول برطرف کردن مشکل برق سقف مدرسه بودم. حاج احمد هم پایین ایستاده بود. نردبام لق بود و دائما تکان می خورد! یک بار به شدت تکان خورد و حاج احمد سریع پایش را پشت آن قرار داد. وقتی خطر رفع شد، فرستادمش دنبال چسب برق تا سیم ها را به هم وصل کنیم. هنوز چند قدمی از من دور نشده بود که ناگهان نردبام دوباره به لرزش افتاد و با سرخوردن آن، محکم به زمین افتادم. تابستان بود و مدرسه ها تعطیل، ولی به خاطر کلاس های جبرانی و تقویتی، دانش آموزان در مدرسه حضور داشتند. صدای افتادن نردبام، توجه همه ی معلم ها و دانش آموزان را به خود جلب کرد به طوری که همه از کلاس ها بیرون آمدند. آن زمان هنوز جهادسازندگی در ذهن ها جا نیفتاده بود، مربیان مدرسه گفتند: آقای مجاهد چی شده؟ تمام بدنم ضرب دیده بود ولی خوشبختانه آثاری از شکستگی نبود. گفتم: هیچ چی. بعد کمی نشستم و یک لیوان آب قند برایم آوردند. حالم که جا آمد، بلند شدم، نردبام را بلند کردم و دوباره رفتم بالا و کار را تمام کردیم. این روال ادامه پیدا کرد و به این طریق وارد جهادسازندگی شده و مشغول به کار شدم. جهاد چون نهاد نوپایی بود برای تأمین ماشین آلات، از طرف دولت وقت به ادارات دستور داده شده بود تا خودروهای اسقاطی خود را به جهادسازندگی بدهند. اداره ی کشاورزی دو دستگاه سیمرغ داشت که رفتیم آوردیم. مشکل یکی از آن ها فقط باطری بود. درست کردم و چندبار هم با آن برای مأموریت به طارم رفتم. جهادسازندگی که تشکیلاتی تر شد، با ایجاد واحد برق رسانی، به همان قسمت رفتم و بعد از مدتی، مسئول کمیته ی فنی جهاد شدم. سه دستگاه وسیله نقلیه در اختیارم بود. موتور سیکلت، وانت و جرثقیل، که کارها را با آن ها انجام می دادیم. داخل اداره هم یک کارگاه به ابعاد 20*10 متر مربع ایجاد کردم که یکسری کارهای مربوط به جوشکاری و کارهای فنی دیگر را در آن انجام می دادم.

فراخوان عضویت در کانون استان

بسمه تعالی

بدینوسیله به اطلاع کلیه ایثارگران عزیز ستاد پشتیبانی مهندسی جنگ جهاد سازندگی استان زنجان میرساند، عزیزانی که تاکنون موفق به عضویت در کانون نشده اند، میتوانند همه روزه از ساعت 8 صبح الی 14 بعد از ظهر به دفتر کانون استان واقع در زیباشهر بالاتر از میدان شورا روبروی کلانتری 15 مراجعه نمایند

ضمنا شماره تلفن 33779035 کانون آماده پاسخگویی به سوالات شما عزیزان میباشد.

کانون سنگر سازان بی سنگر استان زنجان

فهرست