خاطرات آزاده جهادگر سرافراز حاج مرتضی تحسینی- قسمت بیستم

بهمن و درگیری در اردوگاه 
عصر روز چهارم بهمن سال شصت و دو بود که در اردوگاه باز شد و ماشین تلویزیون عراق وارد شد. آن روز سرگرد صبحی در مرخصی بود و سرگرد علی، معاون وی فرماندهی اردوگاه را بر عهده داشت. به دستور او، در کنار قاطع 2 چند نفر از افراد معلوم الحال و مخالف جمهوری اسلامی ایران را آوردند و با فراهم نمودن بساط قمار بر روی میز، قصد فیلمبرداری و تبلیغات سوء علیه اسرای قاطع 2 و حزب اللهی را داشتند. با مشاهده ی این برنامه برای این که همه متوجه شوند ما با این ها نیستیم. ارشدهای ایرانی گفتند برویم داخل آسایشگاه ها ولی بعد گفتیم اگر برویم این افراد را به جای ما نشان خواهند داد. در این هنگام با صدای تکبیر به بیرون ریختیم و با قالب های صابون که به تازگی سهمیه ی ماهانه را تحویل گرفته بودیم، به طرف عراقی ها و خودرو حمله کردیم. چند قالب صابون هم به سر و صورت سرگرد علی خورد اما به سرعت از محوطه دور شد. اسرای قاطع 3 نیز با سر دادن تکبیر با قاطع 2 همصدا شدند و صدای الله اکبر در کل اردوگاه فراگیر و طنین انداز شد. یکی از بچه های جانباز که یک پا داشت، به طرف دوربین رفت و با عصای خود آن را شکست. عراقی ها که وحشت زده بودند، ضمن فرار و ترک محوطه ی اردوگاه، خود را به پشت سیم خاردار رساندند. با شنیدن صدای تیراندازی همه گی به سرعت داخل آسایشگاه ها پناه بردیم ولی متأسفانه یکی از تیرها کمانه کرد و به چشم یکی از بچه ها اصابت و او را از یک چشم نابینا کرد. ( فرد نابینا شده رضا حسینی پور از یزد بود) آن روز پیش از درگیری شام مان را گرفته بودیم. ما که در انتظار عواقب کارمان بودیم سریع نمازمان را خواندیم. سپس درحال خوردن شام بودیم که تعداد زیادی سرباز به آسایشگاه ها ریختند و شروع کردند به تفتیش و بازرسی. آن ها ضمن خالی کردن کیسه ها، هرچه خوراکی داخل کیسه و شام مانده، بود را جمع کردند و بردند. فردا صبح بعثی ها درهای قاطع 2 را باز نکردند و ما بدون صبحانه و نهار در آسایشگاه هایمان محبوس شدیم. به دنبال آن، اسرای قاطع ا3 و بعد قاطع 1 نیز از گرفتن غذا سرباز زدند. با فراگیر شدن این اعتصاب، عاقبت به دستور فرمانده، درهای قاطع 2 هم باز شد و غذای بقیه ی اعتصاب کننده ها را هم دادند. دستاورد این درگیری این بود که تا پایان اسارت هیچ خبرنگار و فیلمبرداری جرأت نکرد وارد اردوگاه عنبر و اردوگاه دیگر شود.

اسرای بی سواد 
با ورود اسرای جدید به اردوگاه، عراقی ها می آمدند و پس از نوشتن اسم و فامیل، سئوالاتی در مورد سن، کار و میزان تحصیلات، از اسرا می کردند. بچه ها هم سربه سرشان می گذاشتند و با پاسخ های بی سر و ته و الکی، آن ها را می پیچاندند. روزی عراقی ها برگه هایی بین اسرا توزیع کردند و گفتند: بنویسید ببینیم کارتون تو ایران چی بوده؟ عده ای چیزهای خنده داری می نوشتند. مثلا یکی نوشته بود من در ایران سطل توالت خالی می کردم! یا دیگری نوشته بود سطل زباله خالی می کردم! و یا از سواد بچه ها سئوال می کردند که بعضی ها می نوشتند بی سوادیم! پاسخ های این چنینی اسرا احتمال سوء استفاده ی تبلیغاتی دشمن را در بر داشت. بنابراین یکی از ارشدهای ایرانی اردوگاه با اسرا صحبت کرد و گفت: این قدر نگید ما بی سوادیم! چون ممکنه دشمن تبلیغ کنه که ایران همه ی بی سوادها رو به جبهه میفرسته! اگه با سواد بودند هیچ وقت به جبهه نمی اومدند! این حرف ها باعث شد دفعات بعدی که بعثی ها برای سئوال آمدند، بچه ها راستش را گفتند ولی عده ای این بار سطح تحصیلاتشان را بالاتر از حد واقعی می گفتند!

 پای مصنوعی 
برادر جانبازی پای راستش از مچ قطع شده بود. یکی از بچه های خلاق از لیوان پلاستیکی برای او پای مصنوعی درست کرد. (لیوان را زیر پای او قرار داد وقتی قالب پایش شد، آن را داخل کفش کتانی کرد و محکم وصل نمود) ساخت این پا در بالا بردن روحیه ی او تأثیر زیادی داشت و راه رفتن با آن برایش آسان شده بود. عراقی ها که راحتی ما را نمی توانستند تحمل کنند، مانعش شده و گفتند تا زمانی که در این جا هستی باید با عصا راه بروی و به هیچ عنوان حق استفاده از پای مصنوعی را نداری. چند ماه بعد بود که با تعویض اسرا به ایران برگشت.

موارد مرتبط :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

فهرست