خاطرات آزاده جهادگر سرافراز حاج مرتضی تحسینی-قسمت پنجم

?بیمارستان العماره?

چند روز به دلیل خالی نبودن تخت، در یک گوشه ی بیمارستان العماره در روی زمین، بدون هیچ درمانی رها شده بودم. در تمام این مدت حالتی بین هوشیاری و بیهوشی داشتم و خواب های پریشانی می دیدم. گاهی خواب می دیدم راننده ی تریلی هستم یا بلدوزر می رانم و از حال و روزم و این که در کجا هستم خبر نداشتم! شانزدهم فروردین تخت خالی شد و من از کف اتاق بیمارستان به روی تخت منتقل شدم. تازه بعد آن بود که آمدند زخم هایم را بدون معالجه، فقط پانسمان و باندپیچی کردند ! در آن موقع بود که به خود آمدم و فهمیدم اسیر شده ام. روی تخت، قادر به حرکت دادن سر و گردن نبودم و فقط به سقف بیمارستان زل می زدم! چهار، پنج روز که به این حالت افتاده بودم، یکی از اسرای مجروح آمد و کمی سر تخت را بالا کشید. از این که اطرافم را می دیدم خیلی خوشحال بودم و در پوست خود نمی گنجیدم و بارها خدا را به این لطف و عنایتی که در حق من کرده بود شکر می کردم. چیزی که در بیمارستان به آن توجه نمی شد، رسیدگی به وضعیت بهداشتی بیمارستان و مجروحین بود. به خاطر شرایط جسمانی ام نیاز به نظافت بسترم بود. پرسنل بیمارستان هم توجهی نداشتند و هیچ اقدامی در این خصوص نمی کردند. تشکم پلاستیکی و غیرقابل نفوذ بود. وقتی ادرار می کردم، روی تشک جمع می شد. من که اراده و حرکتی از خود نداشتم، با دست چپم که سالم بود ادرار را از روی تخت پایین می ریختم.

اول اردیبهشت بود و من همچنان روی تخت بیمارستان، از شدت درد حتی به اندازه ی ده درجه هم قادر به بلند شدن نبودم. سرم را که به دور و بر انداختم، دیدم بچه ها درحال خواندن نماز هستند. تازه یادم افتاده بود که باید نماز هم خواند. با خود گفتم: پس من چرا نماز نمی خونم. فراموش کرده بودم که بایستی وضو گرفت و یا تیمم کرد. در حالت درازکش نیت کردم و تکبیر گفتم و شروع به خواندن کردم. اشهد أن لا اله الا الله وحده لا شریک له و … کمی مکث کردم و با تعجب گفتم: اِ، نماز که از این جا شروع نمی شه! با کمی فکر کردن که ازکجا باید بخوانم، دوباره شروع کردم. الله اکبر، السلام علیک ایهاالنبی و رحمة الله برکاته و… اِ، این هم که نیست! نماز را کلا فراموش کرده بودم و هر چه فکر کردم به ذهنم نیامد که نیامد. یک ماهی که در بیمارستان العماره بودم فقط دوبار پانسمان مرا عوض کردند، حال وخیمی داشتم و هیچ کاری بابت درمانم انجام نمی دادند. بنابراین تصمیم گرفتند من و دو نفر دیگر از زخمی ها را برای درمان به بیمارستان بغداد انتقال دهند. به همین خاطر یکی از عواملین بیمارستان برای نوشتن مشخصاتم، پیشم آمد. اسمم را که پرسید، مات و مبهوت ماندم. فراموش کرده بودم. با خودم گفتم: اِ! راست می گه اسمم چیه؟! وقتی چیزی نگفتم، پرسید: اسمت حسنه؟ – گفتم: نه! – ناصره؟ – نه! – محمده؟ – نه! هر اسمی را که برد، گفتم: نه! بعد راهش را گرفت و رفت.

دو روز از آن ماجرا می گذشت که چند اسیر مجروح آوردند. یکی از آن ها عباس عسگربندلو، دوست صمیمی و همکلاسی ناصر بود که به منزل ما رفت و آمد داشت و تو یادگیری بهتر برخی دروس فنی کمکشان می کردم. او را به اتاقمان که ده، دوازده تخت داشت، آوردند. تا چشمش به من افتاد، با تعجب صدا زد: مرتضی، این جا چیکار می کنی؟! – بدون معطلی گفتم: آره، آره، مرتضی، مرتضی! – با تعجب پرسید: چرا اسمتودوبار گفتی؟! اسممو فراموش کرده بودم،همین که تو صدام کردی یهو به ذهنم اومد. از شدت خوشحالی و از ترس این که دوباره فراموشش کنم تکرارش کردم! مرتضی من خانوادتو می شناسم و اسماشونم می دونم! اسم همه شون تو ذهنمه، فقط اسم خودمو فراموش کرده بودم. به همین خاطر ما رو انتقال ندادند و این جا نگه مون داشتند. یکی، دو روز از آمدن عباس می گذشت که سر و کله ی نماینده ی صلیب سرخ پیدا شد. وقتی اسم و مشخصات همه را نوشت، در برگه های جداگانه ی سبزرنگ از ما فقط یک امضا گرفت و کارتی به هریک از ما داد که شماره های اسارتمان در آن نوشته شده بود. شماره ی من 3137 بود. من و عباس، یک هفته، ده روزی، در یک اتاق، روبروی هم خوابیده بودیم و در مورد مسائل مختلف صحبت می کردیم. بر اثر اصابت گلوله، روده اش قطع شده بود وآن را درست بخیه نزده بودند.

در آن روزها، شخصی گاهی اوقات به بیمارستان سرک می کشید تا از زخمی ها اطلاعات جمع آوری کند. همین که احساس می کردم به طرف اتاقمان می آید و یا از صحبت هایش متوجه می شدم که قصد گرفتن اطلاعات و سین جیم را دارد، سریع خودم را به خواب می زدم. وقتی می دید خوابم دیگر کاری به من نداشت و برمی گشت. چهار، پنج بار به این شکل قصر دررفتم، تا این که یک سری خودم را به خواب زده بودم، پس از لحظاتی، احساس کردم رفته است. همین که چشمانم را باز کردم، دیدم بالای سرم ایستاده. دستم رو شده بود و دیگر نمی توانستم فریبش بدهم. به فارسی که لهجه اش هم به نظر کردی می رسید، پرسید: آقا پسر؟! – گفتم: بله! – اسمت چیه؟ – من که به لطف وجود عباس توانسته بودم اسمم را به یاد بیاورم، گفتم: مرتضی حالت خوبه؟ – می بینی که وضعم چطوریه! بگو ببینم هواپیماهای ایران از کجا بلند می شن و عراق رو می زنند؟! من که اطلاعات زیادی راجع به منطقه داشتم، از خدا خواستم طوری پاسخش را بدهم که سئوال دیگری از من نپرسد. چون اگر خدای ناکرده کمی اطلاعات می دادم امکان داشت با آن همه زخم و ترکشی که در بدنم بود، زیر شکنجه تاب نیاورم و مجبور شوم همه چیز را لو بدهم و آن ها هم تا وقتی که مطمئن نمی شدند همه ی اطلاعات را لو داده ام، ول کن نبودند. خودم را به بی حالی زدم و گفتم: والا دقیقا نمی دونم ولی یه بار که به مشهد رفته بودم دیدم هواپیما بلند شد، شاید از اون جا می زنند! به گمان این که هذیان می گویم، با دستش اشاره کرد و گفت: بخواب پسرم، تو حالت خیلی خرابه! لطف و عنایت خداوند متعال بود که مرا با این جواب رها کرد و دیگر با من کاری نداشت و از این که به خیر گذشته بود خدا را شکر می کردم. وقتی اسمم را به کارکنان بیمارستان گفتم، بعد از چند روز آماده ام کردند برای انتقال به بغداد. زمان رفتن فرارسید. اما نتوانستم برای آخرین بار چهره ی معصوم عباس را ببینم و بدون خداحافظی آن جا را ترک کردم. به جز من دو مجروح دیگر هم بودند. علی بلوکات که ارتشی بود و گلوله ای به کتفش اصابت کرده و انگشتانش حرکتی نداشتند و سیدجواد مستوری که خمپاره افتاده بود جلوی پایش و موج انفجار دستانش را بی حس کرده بود و پاهایش هم تقریبا بی حرکت بودند. هر سه نفرمان را داخل آمبولانسی که توسط پنج سرباز عراقی محافظت می شد کردند و راهی بغداد شدیم . عباس هم چند روز پس از ما مظلومانه و در غربت به شهادت رسیده بود.

موارد مرتبط :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

فهرست