خاطرات آزاده جهادگر سرافراز حاج مرتضی تحسینی-قسمت شانزدهم

گلوله ای که از گوش یکی از اسرا خارج شد
یکی از بچه ها (عبدالمطلب رشیدی از بچه های شیراز بود) تیر به زیر گوشش خورده بود و همیشه درد داشت و رنج می کشید. چندین بار پیش پزشک عراقی و بیمارستان رفته بود ولی نتیجه نداشت. دکتر به او گفته بود به هیچ عنوان نمی توانیم گلوله را خارج کنیم و درصورت خارج شدن امکان این که شنوایی ات را از دست بدهی زیاد است. با وضع بدی که داشت اسمش را در لیست تعویض اسرا نوشتند. چند روز مانده بود به تعویض که آن شب، بچه ها برنامه ی دعا برگزار کردند و متوسل شدند به ائمه ی معصومین علیهم السلام که خداوند او را شفا دهد. همه دعا کردند و گریستند! فردای آن روز با زخمش ور می رفت که ناگهان گوش او درد گرفت و خون و عفونت زیادی از آن خارج شد و گلوله ای که پزشکان قادر به خارج کردن آن نبودند از درون گوشش بیرون آمد.

 رویای صادقانه 
هادی کیسه انفرادی اش را از روی دیوار پایین آورد و پس از این که وسایل داخلش را بیرون ریخت، شروع کرد به تقسیم آن، بین دوستان! این کفش مال تو! این پیراهن مال تو! این شلوار مال تو! این … در آخر کیسه را هم داد به یکی! همه را که پخش کرد، بچه ها که از این کار او متعجب شده بودند، گفتند: پس خودت؟! گفت: بهتون می گم! یعنی چی؟! می گم دیگه! هادی به آرامی نشست و مشغول صحبت با بچه ها شد. ساعت 2 بعدازظهر بود که قفل های فلزی در آسایشگاه به صدا درآمد. در این هنگام در باز شد و نگهبان عراقی داخل شد و صدا زد: هادی بشارتی؟! گفت: بله! بیا برو بیرون. هادی با خوشحالی گفت: بچه ها من رفتم. بچه ها که بهت زده شده بودند، گفتند: هادی هادی، کجا؟! به ایران! فردای آن روز بود که رفتم پیش حسین مینایی. درحال صحبت کردن بودیم که با لهجه ی شیرین مشهدی اش به من گفت: مرتضی دیدی هادی رفت؟ گفتم: آره! الحمد الله تو همون زمونی که امام زمان(عج) بهش گفته بود رفتا! – با تعجب پرسیدم گفته بود؟! مگه نمی دونستی؟ نه نمی دونستم! راستی به شما نگفتم؟ نه نگفتی! گفت: تو بیمارستان، هادی حضرت مهدی(عج) را در خواب می بیند و امام به او می فرمایند: هادی تو خوب می شوی و فلان تاریخ و ساعت برمی گردی به ایران! (هادی دقیقا در همان زمان وعده داده شده، بعد از یکی، دو سال اسارت، با تعویض اسرا، به ایران برگشت و تا روز موعود به جز مینایی و دو، سه نفر دیگر، کسی از ماجرا خبر نداشت!) تو باید غذایت را بخوری تا خوب شوی! بعد از تعریف این خواب به شوخی به حسین مینایی گفتم: نامرد لااقل می گفتی هادی رو خوب می دیدم! زحمتشو تو بیمارستان من کشیدم، خوابشو به شما تعریف می کنه؟!

 سرودهای ضد انقلابی 
از جمله کارهایی که عراقی ها برای به ابتذال کشاندن اسرا انجام می دادند، پخش انواع ترانه های مبتذل خواننده های ایرانی و خارجی و سرودهای ضد انقلابی توسط بلندگوهای پشت سیم خاردار بود که بعدها داخل آسایشگاه ها هم کار گذاشتند. صدای سرسام آور بلندگوها، سوهان روحمان شده بود و به محض این که شروع می کردیم به خواندن دعای کمیل و سایر ادعیه، ترانه ها پخش می شد و تا ساعت یازده، دوازده شب نیز ادامه داشت. بلندگوها به صورت چهارگوش بود و در بعضی از آسایشگاه ها بچه ها با ابر داخل بالش قالبی درست کرده بودند که وقتی داخل بلندگو می گذاشتند، شصت، هفتاد درصد صدا کم می شد. ولی آشنایی من به مسائل الکتریکی (چون به مسائل الکتریکی وارد بودم، به هر آسایشگاه که منتقل می شدم بچه ها می گفتند: تحسینی هر جا که باشه، اون جا مشکل برقی نداره.) باعث شد، از روش دیگری برای قطع صدا استفاده کنم. به این طریق که به وسط دو سیم بلندگو، یک اتصال کوتاه وصل کردم و این را هم می دانستم که چون مسیر سیم بلندگو طولانی است عراقی ها به سیستم صوتی یک ترانس هم وصل می کنند تا اگر اتصال کوتاهی رخ داد، دستگاه خراب نشود. سنجاقی را بین دو سیم بلندگو متصل کرده و نخ بلندی به سنجاق بستم طوری که از آن آویزان باشد. با این حالت صدا کاملا قطع می شد و به دعا و کارهای دیگرمان می پرداختیم. وقتی هم نگهبان را درحال آمدن به سمت آسایشگاه مشاهده می کردیم، نخ را به پایین می کشیدیم و با قطع شدن اتصال مجددا صدا پخش می شد. وقتی نگهبان وارد شده و می دید صدا هست برمی گشت و دوباره سنجاق را وصل می کردیم و صدا قطع می شد.

 تاثیر تئاتر در روحیه ی بچه ها 
یکی از جالب ترین و بهترین برنامه ها که بچه ها با آن روحیه می گرفتند، اجرای تئاتر بود و اگر نبود روزگارمان در دیار غربت و اسارت به سختی می گذشت. با تماشای آن می خندیدیم و گریه می کردیم. علیرضا محمدی یکی از بچه های خوب و فعالی بود که در زمینه ی تئاتر خیلی زحمت کشید. قبلا در درمانگاه کار می کرد و چون نگهبان ها از او خوششان نیامده بود از آن جا بیرونش کرده بودند. او تنها کسی بود که قاشق استیل داشت! آن را از درمانگاه آورده بود و هر روز با دستمال به دقت تمیز می کرد و داخل کیسه اش می گذاشت. افرادی مثل حسین کرمی و امیرحسین تروند از همکاران او در تئاتر بودند. روزی علیرضا با کمک چهار، پنج نفر از بچه ها چنان به اجرای احوالات یک خانواده ی شهید پرداختند که همه را تحت تأثیر خود قرار داد. یک نفر لنگ لنگان آمد به صحنه و ما زدیم زیر خنده! بعد که اجرای نمایش جلوتر رفت، مطلب دستمان آمد. وقتی فهمیدیم او پدر یک شهید است، همه گی بغضمان ترکید و شروع کردیم به های های گریه کردن. بچه ها مثل باران بهاری اشک می ریختند و هیچ کس نمی توانست گریه اش را کنترل کند. تا آن زمان من آن قدر گریه نکرده بودم و این نمونه ای از اجرای تئاترمان بود. با آن اجین شده بودیم و جزء لاینفک زندگی مان بود. عراقی ها وقتی دیدند نمی توانیم از تئاتر دست بکشیم، گفتند: حالا که اینطوریه، قبل از اجرا باید نمایشنامه (P.S)رو ببینیم و تو اجراش هم نظارت داشته باشیم. قبول کردیم و از آن به بعد نمایشنامه ها را می دادیم تا بازبینی کنند. مسائل فنی تئاتر با من بود و گاهی وقت ها برای گروه وسایل تئاتر درست میکردم. (از جمله وسایلی که درست می کردم، کلاه نظامی و فانسقه برای نقش افسر عراقی بود) یک بار هم گفتند: مرتضی تو هم باید بازی کنی! گفتم: چیکار باید بکنم؟ هرکاری دوست داری بکن! ما فقط هدفمون اینه که اسرا بخندند و شاد باشند! قبول کردم و رفتم با سینی و دو جارو و تی یک گیتار 5/2 متری درست کردم آوردم در مقابل سن، شروع کردم به زدن! بچه ها با این صحنه که مواجه شدند، همه گی شروع کردند به خندیدن! (تئاتر اگر خنده دار هم نبود، عده ای برای این که دیگران هم بخندند، شروع به خندیدن می کردند!) در حالی که از شدت خنده روده بر شده بودند، از من پرسیدند: مرتضی این دیگه چیه؟! من هم با خنده گفتم: خب گیتاره دیگه! یک بار هم هنگام اجرا دو نفر، نقش انسان های خوب و بد را بازی می کردند که فرمانده آمد و آن را دید و به خیال این که، انسان بد صدام است، گفت: شما تو این نمایش به صدام توهین کردید و منظورتون از انسان بد صدام بوده که اسمش رویه چیز دیگه گذاشتید! گفتیم: نه منظورمون صدام نبوده! ولی حرفمان را قبول نکرد و یکی از بچه ها به اتهام اجرای تئاتر صدام ، شش ماه در استخبارات عراق زیر شکنجه و ضرب و شتم بود. اکثر تئاترهای ما بدون مجوز و مخفیانه بود. به همین علت گروهی مسئولیت حفاظت و امنیت برنامه را عهده دار بودند و در کنار پنجره های آسایشگاه نگهبانی می دادند که وقتی سربازان عراقی سر رسیدند، اطلاع دهند تا سریعا آسایشگاه به حالت عادی برگردانده شود. یک نفر نیز مسئول و هماهنگ کننده ی نگهبان ها می شد که یکی از آن ها نظرعلی حیدری (سعید)، از زنجان بود.

موارد مرتبط :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

فهرست