خاطرات آزاده جهادگر سرافراز حاج مرتضی تحسینی-قسمت اول

ورود(حاج مرتضی تحسینی) به جهاد سازندگی

تابستان سال 58 بود، به تازگی از انستیتو تکنولوژی در رشته ی برق فارغ التحصیل شده بودم. به علت علاقه ی شدیدی که به کارهای فنی داشتم، گاهی اوقات برای کمک به مغازه ی سیم پیچی برادرم ناصر می رفتم. او دو، سه سال از من کوچک تر بود. روزی از روزهای تابستان که در مغازه مشغول بودم، حاج احمد پیری دوست صمیمی و همکلاسی دوران هنرستان و دانشگاه، داخل شد.پانزده، بیست روزی می شد که وارد جهاد سازندگی شده بود. پس از سلام و احوال پرسی گفت: مرتضی دارم می رم جهاد سازندگی، میای با هم بریم؟گفتم: باشه می خوای بریم یه سری بزنیم. از مغازه بیرون آمدیم و به طرف جهاد حرکت کردیم. جهاد سازندگی اوایل تشکیل در خیابان طالقانی(ذوالفقاری سابق) بود ولی بعد از مدت کوتاهی تغییر مکان داد و در یکی از ساختمان های سپاه مستقر شد.
وارد شدیم. حاج احمد، برای ارائه ی گزارش کارهای صورت گرفته، رفت به اتاق آقای هادی پور. او رئیس جهاد سازندگی وقت بود. من هم تو راهرو منتظرش شدم. به جز من، چند نفری هم در سالن بودند. یک نفر از راه رسید و با صدای بلند، رو به مردم گفت: این جا کسی هست که سیم کشی بلد باشه؟
من با این که بلد بودم ولی توجهی نکردم و با خود گفتم: اینجا کی منو میشناسه؟! دوباره پرسید: کسی سیم کشی می دونه؟ سرم را پایین انداختم و اعتنایی نکردم. با خود گفتم: شاید به همکارای خودش می گه، به من مربوط نمی شه که! برای بار سوم صدا زد، آقا کسی این جا سیم کشی بلد نیست؟ گفتم با کی هستید؟ من سیم کشی بلدم!
مگه انقلاب نشده بیا کمک کن دیگه. چشم میام.چیکار باید بکنم؟
تو سبزه میدون یه مدرسه ای هست که سیم کشی اش ایراد پیدا کرده باید بری و درستش کنی! باشه می رم.
صبر کردم تا حاج احمد که از اتاق رئیس بیرون آمد، با هم رفتیم مدرسه.یک ساعته ایراد را برطرف کردیم و برگشتیم.مرا که دید، گفت: تموم شد؟بله تموم شد! با تعجب پرسید: واقعا تموم شد؟! بله! پس برو به سیم کشی فلان مدرسه هم یه نگاهی بنداز! قبول کردم و دوباره به اتفاق حاج احمد به مدرسه مورد نظر رفتیم. مشکلش که برطرف شد دیگر به جهاد برنگشتم. فردای آن روز همان شخص که خودش را خلیل علی گو معرفی کرد، پیغام فرستاده بود: به مرتضی بگید بیاد پیشم، کارش دارم. وقتی رفتم، گفت: پس تو نمی خوای برا انقلاب کاری کنی؟! -گفتم: کار تموم شد دیگه. نه بابا کلی کار هست که باید انجام بدیم. بعد اسم چند تا مدرسه را شمرد و گفت: به ما اطلاع دادند که این مدارس برقشون مشکل داره و باید درست بشن! من هم بدون این که شرایط کار در جهاد و مقدار حقوق را بپرسم، بدون معطلی گفتم: عیبی نداره، می رم. یعنی آن موقع نه تنها من بلکه هیچ کس دنبال پول و این جور چیزها نبود! با احمد پیری رفتیم برق دو، سه تا مدرسه ی دخترانه و پسرانه را درست کردیم و از آن جا هم به مدرسه ی نوساز و دخترانه ی زینب کبری(س) رفتیم. خاطرم هست وارد مدرسه که شدیم، یکی از مربیان خانم به من گفت:از کمدها یکی خرابه و باز نمی شه، چیکار می شه کرد؟ گفتم: نگران نباشید خانوم، بازش می کنم! با تعجب پرسید: مگه باز می شه؟! – این که چیزی نیست. باز می شه ان شاءالله.
تیغی از او گرفتم و قفل را باز کردم. با تعجب پرسید: آقا چه جوری بازکردی؟ شما به اون کاری نداشته باشید. بعد، کلی تشکر کرد و رفت.سقف سالن مدرسه 5 متر ارتفاع داشت . من بالای نردبام مشغول برطرف کردن مشکل برق سقف مدرسه بودم. حاج احمد هم پایین ایستاده بود. نردبام لق بود و دائما تکان می خورد! یک بار به شدت تکان خورد و حاج احمد سریع پایش را پشت آن قرار داد. وقتی خطر رفع شد، فرستادمش دنبال چسب برق تا سیم ها را به هم وصل کنیم. هنوز چند قدمی از من دور نشده بود که ناگهان نردبام دوباره به لرزش افتاد و با سرخوردن آن، محکم به زمین افتادم. تابستان بود و مدرسه ها تعطیل، ولی به خاطر کلاس های جبرانی و تقویتی، دانش آموزان در مدرسه حضور داشتند. صدای افتادن نردبام، توجه همه ی معلم ها و دانش آموزان را به خود جلب کرد به طوری که همه از کلاس ها بیرون آمدند. آن زمان هنوز جهادسازندگی در ذهن ها جا نیفتاده بود، مربیان مدرسه گفتند: آقای مجاهد چی شده؟ تمام بدنم ضرب دیده بود ولی خوشبختانه آثاری از شکستگی نبود. گفتم: هیچ چی. بعد کمی نشستم و یک لیوان آب قند برایم آوردند. حالم که جا آمد، بلند شدم، نردبام را بلند کردم و دوباره رفتم بالا و کار را تمام کردیم. این روال ادامه پیدا کرد و به این طریق وارد جهادسازندگی شده و مشغول به کار شدم. جهاد چون نهاد نوپایی بود برای تأمین ماشین آلات، از طرف دولت وقت به ادارات دستور داده شده بود تا خودروهای اسقاطی خود را به جهادسازندگی بدهند. اداره ی کشاورزی دو دستگاه سیمرغ داشت که رفتیم آوردیم. مشکل یکی از آن ها فقط باطری بود. درست کردم و چندبار هم با آن برای مأموریت به طارم رفتم. جهادسازندگی که تشکیلاتی تر شد، با ایجاد واحد برق رسانی، به همان قسمت رفتم و بعد از مدتی، مسئول کمیته ی فنی جهاد شدم. سه دستگاه وسیله نقلیه در اختیارم بود. موتور سیکلت، وانت و جرثقیل، که کارها را با آن ها انجام می دادیم. داخل اداره هم یک کارگاه به ابعاد 20*10 متر مربع ایجاد کردم که یکسری کارهای مربوط به جوشکاری و کارهای فنی دیگر را در آن انجام می دادم.

موارد مرتبط :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

فهرست