Blog – Classic (1 column)

خاطرات سردار جهادگر حاج احمد پیری- قسمت دوازدهم

✅ در هنگام شب و تاریکی چطور بر روی جاده کار می کردید؟

بچه ها فانوس می چیدند. چون اگر ماشینی منحرف می شد، به داخل هور می افتاد. اگر ماشینی هم با بار داخل هور می افتاد، با جرثقیل ۵۰ تنی هم نمی شد بیرونش آورد. شرایط کار در منطقه خیلی سخت و بی سابقه بود. عراقی ها وقتی دیدند که ما چه کار می کنیم، فهمیدند اگر این جاده به جزیره برسد، کارشان تمام است. زدن با قبضه های هشت تایی را شروع کردند. گرای جاده را هم گرفته بودند. روزها هم هلی کوپترها می آمدند و با موشک های تاو، اتاقک جلوی راننده را هدف گیری می کردند. طوری می زدند که راننده با اتاق جلوی ماشین منهدم می شد. ردخور هم نداشت.
موضوع مهم این بود که بسیجی، سپاهی، ارتشی و جهادی، همه جان خودشان را آورده بودند و نهایتا جانشان را از دست می دادند. چون دستگاه در اختیار نیروهای موظف، از آن خودشان نبود. متعلق به دولت بود و فقط جان خودشان را آورده بودند، ماموریت هم داشتند و تحت امر بودند. اینها اگر در معرض توپ و تانک قرار می گرفتند، چون خودشان راهشان را انتخاب کرده و داوطلبانه آمده بودند، مشکل چندانی نبود. اما نیروهایی که مردمی بودند، با نیروهای جهاد خیلی فرق می کردند.

✅ نیروهای مردمی چه فرق یا مزیتی با نیروهای دولتی داشتند؟

مزیت کمپرسی های مردمی این بود که نه حقوق آن چنانی می گرفتند و نه امریه رسمی داشتند. این نیروهای داوطلب، اموالشان را هم آورده بودند. در عوض به اینها چه داده می شد؛ حداکثر دو جفت لاستیک. کلی هم سرشان منت می گذاشتیم که بیا و ۱۵ روز در زیر آتش شدید دشمن کار کن، می خواهیم دو جفت لاستیک به شما بدهیم.
اگر از راس تا پایین همه عواملی که درگیر جنگ بودند را در نظر بگیریم، هیچ قشری به اندازه صاحبان کمپرسی های مردمی ایثارگری نکرده اند، ولی متاسفانه امروزه هیچ اسمی از آنها نیست. این بندگان خدا، علاوه بر جان خودشان، کمپرسی ای را که هست و نیست زندگی شان بود، آورده بودند. ما هر چه قدر وزن ایثارگری یا وزن مایه گذاشتن را در جنگ حساب کنیم و امتیاز بدهیم، به وزن و امتیاز صاحبان کمپرسی های مردمی نمی رسد.
در طول روز، گریدرها، غلتک ها و آب پاش هایی که متعلق به خودمان بودند کار می کردند. چون دغدغه کار را داشتیم، جزایر را می دیدیم و صدای بمباران ها را هم می شنیدیم، از ماشین های سبکی که می رفتند و می آمدند هم خبر می گرفتیم، با بی سیم هم ارتباط رادیویی داشتیم و می دانستیم که بچه ها در جزایر تحت فشار هستند و می گفتند که اگر جاده تمام نشود و ادوات سنگین نرسد، اینجا دیگر قابل تحمل نیست.
طی هفتاد و چند روزی که کار احداث جاده طول کشید، معمولا هر شب با حاج جان نثار می رفتیم و پیشرفت کار را متر می کردیم. هر روز تقریبا هشتاد تا صد متر پیش می رفتیم که پیشرفت خیلی خوبی بود. بعد، نوبت وظیفه دیگر بود. می بایست در حداقل زمان ممکن، تخلیه بار کمپرسی هایی که مصالح روسازی را می آوردند، انجام دهیم تا در تیررس دشمن قرار نگیرند و صدمه نبینند. این در حالی بود که ما نقطه اجبار هم داشتیم.

خاطرات آزاده جهادگر سرافراز حاج مرتضی تحسینی-قسمت هفدهم

برگزاری جشن در سالروز فرار شاه 
26 دی ماه سال 62 سالروز فرار شاه ملعون را جشن گرفته بودیم، یکی از بچه های خوش ذوق عکس شاه را با دماغی دراز و خنده دار کشیده بود و آن را روی دیوار نصب کرده و مشغول اجرای تئاتر بودیم. یکی را هم کنار پنجره به عنوان نگهبان گذاشته بودیم که مراقب اوضاع باشد ولی او که حواسش به تماشای تئاتر بود متوجه آمدن نگهبان نشد. در این هنگام سر و کله ی نگهبان عراقی پیدا شد. وقتی متوجه حضور نگهبان شدیم، فورا عکس را از روی دیوار برداشتیم. اما او که عکس را دیده بود با عصبانیت و با لحن تندی گفت: ون صوره؟ ون صوره؟ (کو عکس؟ کو عکس؟) بدینش به من. گفتیم: عکسی در کار نبوده که! لا انا شفته! ( نه، من با چشم خودم دیدم!) از او اصرار بود و از ما انکار! تا این که دیدیم ول کن نیست، گفتیم: چاره ای نیست بدیم بهش ببینیم چی می شه! هرچه بادا باد! عکس را گرفت و برد پیش سرگرد صبحی (سرگرد صبحی، بعد از سرگرد ناجی آمد. دومین فرمانده اردوگاه و فردی خشن و مکار بود که در مدت چهار سال خدمتش در اردوگاه، از هیچ گونه آزار و اذیت و شکنجه نسبت به اسرا دریغ نکرد.) و نشانش داده و گفته بود، عکسش را کشیده ایم و مسخره اش می کنیم! از قضا عکس شبیه صبحی بود مخصوصا با دماغ درازی که او داشت، شباهتش را بیشتر کرده بود. فرمانده وارد آسایشگاه شد و با غیظ و حالت خاصی گفت: چرا عکس منو کشیدید؟! گفتیم: عکس شما رو نکشیدیم! نه شماها عکس منو کشیدید! چون امروز سالروز فرار شاه ایران بود، عکسش رو کشیده و جشنی برپا کرده بودیم. ژست نصیحت گونه ای گرفت و گفت: شخصی که مرد، اگه خوب بود خوبی هاشو بگید و اگه بد بود، دیگه کاری باهاش نداشته باشید و فقط بگید خدا رحمتش کنه. یعنی شما می گید با کارها و جنایت هایی که اون کرده، بگیم خدا رحمتش کنه؟! خب شما کارتون نباشه، خدا قصاصش می کنه! بعد با دستور او، سربازها ریختند تو آسایشگاه و شروع کردند به گشتن کیسه ها، آن ها در آسایشگاه را قفل کردند و هرچه خورد و خوراک بود را با خود بردند و فقط موقع تفتیش چند عدد خرما، با نادیده گرفتن، توسط بعضی از سربازها، داخل چند کیسه باقی مانده بود که به هر کداممان حدود 5 عدد خرما می رسید! از محبوس شدنمان در آسایشگاه سه روز می گذشت که خواهرها (چهار نفر از خواهران امدادگر که در اوایل جنگ به اسارت دشمن در آمده بودند و پس از چهل ماه اسارت آزاد شدند) و افسران قاطع یک نیز دست به اعتصاب غذا زدند. بعثی ها دستپاچه شده بودند و نمی دانستند که چه کنند. آخر سر، عبدالرحمن که خیلی نگهبان خشن، بدجنس و نامردی بود، دست به دامن میرسید شد و او هم به عبدالرحمن پیشنهاد کرد که غذای آسایشگاه 13 رو بدهند تا خواهرها و افسرها دست از اعتصاب غذا بردارند. در نتیجه غذای ما را دادند و اعتصاب نیز توسط دیگر اسرا شکسته شد.

 تمرین کاراته در آسایشگاه 
یکی از ورزش هایی که در اسارت انجام می دادیم تمرین کاراته در آسایشگاه بود. برای این که عراقی ها متوجه نشوند سه، چهار نفر نگهبان خودی در آسایشگاه می گذاشتیم و دور از چشم نگهبانان عراقی چند نفر مشغول تمرین می شدند. علیرضا خلخالی که خط 7 کاراته را داشت و به تنهایی به چند نفر حریف بود، مربی شان می شد. خوب یادم هست موقعی که به خاطر کشیدن عکس شاه و تئاتر سه روز حبس مان کردند و به ما غذا ندادند، برای این که بیکار نمانیم، روزی دو، سه بار تئاتر بازی می کردیم. ولی بعد، علیرضا خلخالی گفت: بچه ها بیایید به شما کاراته یاد بدم! چه کسی می تونه حریف تمرینی من باشه و باهام مبارزه کنه؟ بدون معطلی گفتم: من می تونم ولی مواظب باش منو نزنیا؟! گفت: مواظبم. علیرضا با آن که رزمی کار بود، نمی توانست ضربه هایش را خوب کنترل کند. درحال تمرین، اولین مشتش را که به طرفم آورد، خورد به معده ام. ضربه چنان محکم بود که برای چند ثانیه نفسم بند آمد و رنگم سرخ شد! وقتی نفسم برگشت، نفس زنان گفتم: علیرضا چرا این طوری ضربه زدی؟! گفت: آره مرتضی، کمی زیاده روی کردم! با خود گفتم: می زنه ناکارم می کنه! بنابراین از تمرین کنار کشیدم. بعد از من، حسنعلی طاهرخانی که اهل تاکستان بود، داوطلب تمرین شد. علیرضا همین که خواست فنی اجرا کند، ناگهان با آرنجش زد لبه ی چشم حسنعلی پاره شد! گفتم: مرد حسابی بازم که …. ! گفت: بابا نمی دونم چرا این طوری می شه ! گفتم: این چه وضعشه کنترل نداری نزن دیگه! بعد زخمش را سریع پانسمان کردیم تا عراقی ها متوجه نشوند. اگر می فهمیدند واویلا بود!

خاطرات سردار جهادگر حاج احمد پیری- قسمت یازدهم

✅ فقط به استان زنجان فراخوان زدید یا به تمام استان ها؟

به همه استان های کشور. جهاد هر چه در توان داشت، آورد. آن موقع، مایلرها را جدید خریده بودند. بهترین ماشین برای آن منطقه، دامپتراک بود که بعدا در حد خیلی محدود به کار گرفته شد. بیشتر کامیون های دولتی، مایلر بود، ولی تعدادشان خیلی کم بود.
بین تیم های مهندسی تقسیم کار شد. سه گردان دیگر می بایست عملیات دپو، بارگیری و حمل خاک را انجام می دادند و گردان ما هم کار تامین مصالح روسازی، به روز کردن بستر برای تامین عبور آزاد جاده، ترمیم و نگهداری جاده را برای تردد بر عهده داشت. اما فصل بارندگی بود و باران هم با کار راه سازی با خاک، صد در صد مغایرت داشت. وقتی باران می آمد، عزا می گرفتیم. کار جاده به این حساسیتی تعطیل می شد و هیچ ماشین لاستیکی قادر به حرکت در روی آن نبود. حتی شنی دارها به زور تردد می کردند. اگر مصالح روسازی و شن روی جاده نمی ریختیم، هر کاری که می کردیم، کار با اولین بارندگی قطع می شد.
به این دلیل همزمان با پیشرفت زیرسازی، باید روسازی جاده را نیز انجام می دادیم. دو هزار دستگاه ماشین نیاز داشتیم که سه شیفت بتوانند کار کنند. اما نه استعداد خود مجموعه وزارتخانه اقتضاء می کرد که این حجم از ماشین آلات و تعداد کمپرسی داشته باشد و نه مجموعه سپاه.

✅از کجا ماشین های کمپرسی را تهیه کردید؟

قرار شد کمپرسی های مردمی را به کار بگیریم. دوباره به کل کشور فراخوان زده شد. آن موقع جهاد یک هماهنگی در ستاد مرکزی پشتیبانی جنگ صورت داد تا با همکاری ارگان های دیگر، نیروهای مردمی که دارای دستگاه کمپرسی هستند ۱۵ روز به ۱۵ روز ماموریت بگیرند و به منطقه بیایند. نزدیک به ۱۰۰۰دستگاه کمپرسی های مردمی آمدند. اما مشکل آنها این بود که در روز به هیچ وجه نمی توانستیم از آنها استفاده کنیم؛ چون آن قدر رنگارنگ بودند که نمی توانستیم با گل مالی و لجن مالی استتارشان کنیم. ضمن اینکه نمی خواستیم اینها را دم تیغ سلاخی صدام ببریم.
ماموریت اینها را جدا کردیم و گفتیم که بروید و از رامهرمز که نزدیک به ۲۰۰ کیلومتر با منطقه فاصله داشت، شن برای روسازی جاده بیاورید. بعد آن را در پنج کیاومتری منطقه عملیاتی تخلیه کنید و برگردید. اینها باید طوری می آمدند که بعد از طلوع آفتاب آنجا نباشند. چون به محض اینکه هوا روشن می شد، هواپیماهای عراقی می آمدند و صف چند کیلومتری درست شده با ماشین های رنگارنگ را به راحتی می زدند.

✅ شیوه کارتان چه جوری بود؟

شیوه کار هم این بود که بولدوزرها، ماسه بادی رویی منطقه را کنار می زدند. وقتی معدن رس پیدا می شد، مثل خاکریز زدن، خاک رس را لایه به لایه دپو می کردند تا هوا بخورد. چون می بایست خاک خشک حمل می کردیم تا هم چسبندگی در داخل اتاق کمپرسی کم باشد و هم هنگام تخلیه داخل هور، بولدوزر بتواند به راحتی روی آن کار کند.
بعد از دپو توسط بولدوزرها، لودرها بارگیری می کردند. کمپرسی ها ی مجموعه پشتیبانی آن را حمل می کردند و روی جاده می آوردند. ماشین را سر و ته می کردند و پشت به پشت خالی می کردند. بعد بولدوزر خاک را داخل هور هل می داد. در اثر تردد چرخ های شنی دستگاه های غول پیکر ۴۰ تا ۵۰ تنی بولدوزر، خاک غلتک می خورد و فشردگی لازم برای خاک ریخته شده ایجاد می شد. کار این گونه پیش می رفت.
به محض اینکه جاده کمی پیش می رفت، شن ریزی می کردیم. گریدر و غلتک می گذاشتیم و جاده را طوری آماده می کردیم که ماشین ها بتوانند تردد کنند. ولی کار چندان راحت نبود. می خواستیم جاده ای با کار بیست و چهار ساعته بسازیم، در حالی که کاملا در تیررس دشمن و در معرض دید او بودیم و برای هواپیمای جنگی، جاده ای به عرض بیست متر در داخل هور، نقطه و سیبل راحتی به حساب می آمد.

خاطرات آزاده جهادگر سرافراز حاج مرتضی تحسینی-قسمت شانزدهم

گلوله ای که از گوش یکی از اسرا خارج شد
یکی از بچه ها (عبدالمطلب رشیدی از بچه های شیراز بود) تیر به زیر گوشش خورده بود و همیشه درد داشت و رنج می کشید. چندین بار پیش پزشک عراقی و بیمارستان رفته بود ولی نتیجه نداشت. دکتر به او گفته بود به هیچ عنوان نمی توانیم گلوله را خارج کنیم و درصورت خارج شدن امکان این که شنوایی ات را از دست بدهی زیاد است. با وضع بدی که داشت اسمش را در لیست تعویض اسرا نوشتند. چند روز مانده بود به تعویض که آن شب، بچه ها برنامه ی دعا برگزار کردند و متوسل شدند به ائمه ی معصومین علیهم السلام که خداوند او را شفا دهد. همه دعا کردند و گریستند! فردای آن روز با زخمش ور می رفت که ناگهان گوش او درد گرفت و خون و عفونت زیادی از آن خارج شد و گلوله ای که پزشکان قادر به خارج کردن آن نبودند از درون گوشش بیرون آمد.

 رویای صادقانه 
هادی کیسه انفرادی اش را از روی دیوار پایین آورد و پس از این که وسایل داخلش را بیرون ریخت، شروع کرد به تقسیم آن، بین دوستان! این کفش مال تو! این پیراهن مال تو! این شلوار مال تو! این … در آخر کیسه را هم داد به یکی! همه را که پخش کرد، بچه ها که از این کار او متعجب شده بودند، گفتند: پس خودت؟! گفت: بهتون می گم! یعنی چی؟! می گم دیگه! هادی به آرامی نشست و مشغول صحبت با بچه ها شد. ساعت 2 بعدازظهر بود که قفل های فلزی در آسایشگاه به صدا درآمد. در این هنگام در باز شد و نگهبان عراقی داخل شد و صدا زد: هادی بشارتی؟! گفت: بله! بیا برو بیرون. هادی با خوشحالی گفت: بچه ها من رفتم. بچه ها که بهت زده شده بودند، گفتند: هادی هادی، کجا؟! به ایران! فردای آن روز بود که رفتم پیش حسین مینایی. درحال صحبت کردن بودیم که با لهجه ی شیرین مشهدی اش به من گفت: مرتضی دیدی هادی رفت؟ گفتم: آره! الحمد الله تو همون زمونی که امام زمان(عج) بهش گفته بود رفتا! – با تعجب پرسیدم گفته بود؟! مگه نمی دونستی؟ نه نمی دونستم! راستی به شما نگفتم؟ نه نگفتی! گفت: تو بیمارستان، هادی حضرت مهدی(عج) را در خواب می بیند و امام به او می فرمایند: هادی تو خوب می شوی و فلان تاریخ و ساعت برمی گردی به ایران! (هادی دقیقا در همان زمان وعده داده شده، بعد از یکی، دو سال اسارت، با تعویض اسرا، به ایران برگشت و تا روز موعود به جز مینایی و دو، سه نفر دیگر، کسی از ماجرا خبر نداشت!) تو باید غذایت را بخوری تا خوب شوی! بعد از تعریف این خواب به شوخی به حسین مینایی گفتم: نامرد لااقل می گفتی هادی رو خوب می دیدم! زحمتشو تو بیمارستان من کشیدم، خوابشو به شما تعریف می کنه؟!

 سرودهای ضد انقلابی 
از جمله کارهایی که عراقی ها برای به ابتذال کشاندن اسرا انجام می دادند، پخش انواع ترانه های مبتذل خواننده های ایرانی و خارجی و سرودهای ضد انقلابی توسط بلندگوهای پشت سیم خاردار بود که بعدها داخل آسایشگاه ها هم کار گذاشتند. صدای سرسام آور بلندگوها، سوهان روحمان شده بود و به محض این که شروع می کردیم به خواندن دعای کمیل و سایر ادعیه، ترانه ها پخش می شد و تا ساعت یازده، دوازده شب نیز ادامه داشت. بلندگوها به صورت چهارگوش بود و در بعضی از آسایشگاه ها بچه ها با ابر داخل بالش قالبی درست کرده بودند که وقتی داخل بلندگو می گذاشتند، شصت، هفتاد درصد صدا کم می شد. ولی آشنایی من به مسائل الکتریکی (چون به مسائل الکتریکی وارد بودم، به هر آسایشگاه که منتقل می شدم بچه ها می گفتند: تحسینی هر جا که باشه، اون جا مشکل برقی نداره.) باعث شد، از روش دیگری برای قطع صدا استفاده کنم. به این طریق که به وسط دو سیم بلندگو، یک اتصال کوتاه وصل کردم و این را هم می دانستم که چون مسیر سیم بلندگو طولانی است عراقی ها به سیستم صوتی یک ترانس هم وصل می کنند تا اگر اتصال کوتاهی رخ داد، دستگاه خراب نشود. سنجاقی را بین دو سیم بلندگو متصل کرده و نخ بلندی به سنجاق بستم طوری که از آن آویزان باشد. با این حالت صدا کاملا قطع می شد و به دعا و کارهای دیگرمان می پرداختیم. وقتی هم نگهبان را درحال آمدن به سمت آسایشگاه مشاهده می کردیم، نخ را به پایین می کشیدیم و با قطع شدن اتصال مجددا صدا پخش می شد. وقتی نگهبان وارد شده و می دید صدا هست برمی گشت و دوباره سنجاق را وصل می کردیم و صدا قطع می شد.

 تاثیر تئاتر در روحیه ی بچه ها 
یکی از جالب ترین و بهترین برنامه ها که بچه ها با آن روحیه می گرفتند، اجرای تئاتر بود و اگر نبود روزگارمان در دیار غربت و اسارت به سختی می گذشت. با تماشای آن می خندیدیم و گریه می کردیم. علیرضا محمدی یکی از بچه های خوب و فعالی بود که در زمینه ی تئاتر خیلی زحمت کشید. قبلا در درمانگاه کار می کرد و چون نگهبان ها از او خوششان نیامده بود از آن جا بیرونش کرده بودند. او تنها کسی بود که قاشق استیل داشت! آن را از درمانگاه آورده بود و هر روز با دستمال به دقت تمیز می کرد و داخل کیسه اش می گذاشت. افرادی مثل حسین کرمی و امیرحسین تروند از همکاران او در تئاتر بودند. روزی علیرضا با کمک چهار، پنج نفر از بچه ها چنان به اجرای احوالات یک خانواده ی شهید پرداختند که همه را تحت تأثیر خود قرار داد. یک نفر لنگ لنگان آمد به صحنه و ما زدیم زیر خنده! بعد که اجرای نمایش جلوتر رفت، مطلب دستمان آمد. وقتی فهمیدیم او پدر یک شهید است، همه گی بغضمان ترکید و شروع کردیم به های های گریه کردن. بچه ها مثل باران بهاری اشک می ریختند و هیچ کس نمی توانست گریه اش را کنترل کند. تا آن زمان من آن قدر گریه نکرده بودم و این نمونه ای از اجرای تئاترمان بود. با آن اجین شده بودیم و جزء لاینفک زندگی مان بود. عراقی ها وقتی دیدند نمی توانیم از تئاتر دست بکشیم، گفتند: حالا که اینطوریه، قبل از اجرا باید نمایشنامه (P.S)رو ببینیم و تو اجراش هم نظارت داشته باشیم. قبول کردیم و از آن به بعد نمایشنامه ها را می دادیم تا بازبینی کنند. مسائل فنی تئاتر با من بود و گاهی وقت ها برای گروه وسایل تئاتر درست میکردم. (از جمله وسایلی که درست می کردم، کلاه نظامی و فانسقه برای نقش افسر عراقی بود) یک بار هم گفتند: مرتضی تو هم باید بازی کنی! گفتم: چیکار باید بکنم؟ هرکاری دوست داری بکن! ما فقط هدفمون اینه که اسرا بخندند و شاد باشند! قبول کردم و رفتم با سینی و دو جارو و تی یک گیتار 5/2 متری درست کردم آوردم در مقابل سن، شروع کردم به زدن! بچه ها با این صحنه که مواجه شدند، همه گی شروع کردند به خندیدن! (تئاتر اگر خنده دار هم نبود، عده ای برای این که دیگران هم بخندند، شروع به خندیدن می کردند!) در حالی که از شدت خنده روده بر شده بودند، از من پرسیدند: مرتضی این دیگه چیه؟! من هم با خنده گفتم: خب گیتاره دیگه! یک بار هم هنگام اجرا دو نفر، نقش انسان های خوب و بد را بازی می کردند که فرمانده آمد و آن را دید و به خیال این که، انسان بد صدام است، گفت: شما تو این نمایش به صدام توهین کردید و منظورتون از انسان بد صدام بوده که اسمش رویه چیز دیگه گذاشتید! گفتیم: نه منظورمون صدام نبوده! ولی حرفمان را قبول نکرد و یکی از بچه ها به اتهام اجرای تئاتر صدام ، شش ماه در استخبارات عراق زیر شکنجه و ضرب و شتم بود. اکثر تئاترهای ما بدون مجوز و مخفیانه بود. به همین علت گروهی مسئولیت حفاظت و امنیت برنامه را عهده دار بودند و در کنار پنجره های آسایشگاه نگهبانی می دادند که وقتی سربازان عراقی سر رسیدند، اطلاع دهند تا سریعا آسایشگاه به حالت عادی برگردانده شود. یک نفر نیز مسئول و هماهنگ کننده ی نگهبان ها می شد که یکی از آن ها نظرعلی حیدری (سعید)، از زنجان بود.

خاطرات آزاده جهادگر سرافراز حاج مرتضی تحسینی-قسمت پانزدهم

گمراهی به شیوه ابتذال
سال های اول اسارت بود، عراقی ها برای گمراه کردن بچه ها و نشان دادن فیلم های مبتذل و ضد انقلابی برای اولین بار آپارات به اردوگاه آوردند و به زور و اجبار اسرای چهار آسایشگاه را در یک آسایشگاه جمع کرده و برای این که آن ها را مجبور به نگاه کردن فیلم کنند در آسایشگاه را هم می بستند. ولی بچه ها هیچ توجهی به آن نمی کردند. پس از پایان فیلم، نوبت به چهار آسایشگاه دیگر می رسید. دفعه ی بعد که آپارات را آوردند برای این که با آن ها مقابله به مثل کنیم همه گی شروع کردیم به خواندن دعا. وقتی به قسمت های خنده دار فیلم می رسید صدای هق هق گریه ی بچه ها بلند می شد. نگهبان ها، هاج و واج، با تعجب می گفتند: این ها آدم نیستند، ما می خندیم ولی این ها گریه می کنند! بار سوم، فرمانده اردوگاه هم آمده بود و با تعجب می دید که موقع پخش فیلم هر یک از اسرا در قسمتی از آسایشگاه درحال گریه و زاری هستند. آن ها با این که از نقشه ی ما با خبر شده بودند کاری نتوانستند پیش ببرند. چندین بار انواع و اقسام فیلم های بی هدف و خنده دار آوردند و با بی اعتنایی بچه ها نسبت به آن مواجه شدند. در نهایت دیدند که تیرشان به سنگ خورده و تلاششان بی فایده است، بساط آپارات را برای همیشه جمع کردند و تلویزیون را جایگزین آن نمودند. تعداد چهار دستگاه تلویزیون که یک هفته در آسایشگاه های بالایی و یک هفته نیز در آسایشگاه های پایینی قرار داشت. با آن که همیشه تلویزیون باید روشن می ماند ولی تقریبا بدون استفاده بود و مورد توجه اسرا قرار نمی گرفت! گاهی برنامه های مستند و علمی هم نشان می داد که هر از گاهی می نشستم پای تماشای آن. یک روز به فاصله ی ده متری از تلویزیون نشسته بودم . هلی کوپتری را در حال اجرای حرکات نمایشی نشان داد. من که علاقه ی شدیدی به هلی کوپتر داشتم و قبلا نیز به همراه برادرانم مطالعاتی در این مورد انجام داده بودیم، محو تماشای آن شدم. یکی از بچه ها با لحنی که انگار کار خلافی مرتکب شده باشم گفت: تحسینی برو جلوتر نگاه کن! در جواب گفتم: چیزی که نگاه می کنم گناه نیست، تو هم بیا نگاه کن! لحن کنایه آمیز او حاکی از این بود که بچه ها حساسیت زیادی به تماشای تلویزیون عراق داشتند.

آماده کردن زمین ورزش
سال اول اسارت کف محوطه ی اردوگاه سنگلاخی بود و پستی و بلندی داشت، به همین خاطر انجام ورزش هایی نظیر فوتبال در آن مشکل بود و از آن جایی که انتظار نداشتیم اسارت طولانی شود توجهی به وضعیت زمین نمی کردیم ولی آن قدر ماندیم و ماندیم، تا این که دیدیم نه این طور نمی شود و باید کاری کرد. رفتیم پیش ناجی، فرمانده اردوگاه و برای صاف کردن زمین مقداری ماسه بادی درخواست کردیم. او هم قبول کرد و دستور آوردنش را داد. اول با تعدای از بچه ها، سنگ های بزرگ را برداشتیم و پس از کندن پستی و بلندی های آن بچه هایی که بنایی بلد بودند بوسیله ی ریسمان و تخته، ماسه را روی زمین پخش کرده و صاف و هموار نمودند. از آن روز به بعد بازی فوتبال و ورزش کردن روی آن خیلی مفرح و دلچسب بود و اگر می دانستیم اسارت از آن هم طولانی تر خواهد شد، سعی می کردیم بهتر از آن درستش کنیم.

خواب دندان 
روزی در خواب دیدم یکی از دندان هایم ترک برداشت. از این خواب حدس زدم که یکی از افراد خانواده یا آشنایان به رحمت خدا رفته است. پس از مدت ها دوباره همان خواب تکرار شد ولی این بار دندانی که کنار دندان قبلی بود ترک برداشت و ریخت. فهمیدم که یکی دیگر از اعضای خانواده و آشنایان از دنیا رفته است. نگران و مضطرب بودم تا این که پس از ماه ها نامه ای از طرف همسر برادرم به دستم رسید که شهادت برادرم غلامرضا ( شهید غلامرضا تحسینی در پنجمین روز فروردین ماه 1343 در زنجان دیده به جهان گشود. او در سن هفت سالگی پا به مکتب علم گذاشته و وارد مدرسه شد و مقاطع ابتدایی و راهنمایی را با موفقیت به اتمام رساند و برای ادامه تحصیل به دبیرستان شهید منتظری رفت. غلامرضا در کنار تحصیل در مسجد جامع فعالیت های فرهنگی نیز داشت و عضو بسیج بود. او سال اول دبیرستان بود که جنگ تحمیلی آغاز شد. درس را رها کرد و به صف پاسداران دین و وطن پیوست و از طریق یگان اعزامی بسیج در سال 1359 راهی جبهه های جنگ علیه باطل شد و پس از سه سال حضور پر ثمر و رشادت های فراوان در صحنه های نبرد، سرانجام در ششمین روز از خرداد ماه 1362 در پاسگاه زید عراق به درجه ی رفیع شهادت نائل آمد و پیکر مطهرش در کنار دیگر دوستان شهیدش در مزار شهدای زنجان به خاک سپرده شد.) و فوت مادربزرگم را نوشته بود.

 

ترک نماز
به دلیل اوقات فراغتی که در اسارت بوجود آمده بود بعضی از دوستان به خواندن نمازهای فراموش شده ی خود مشغول می شدند و عده ای نیز وسواس به خرج داده و تمام نمازهای خود را دوباره قضا می نمودند. ساعت حدود سه و نیم عصر بود، تازه مشغول خواندن نماز قضا (احتمالا مشغول خواندن نماز قضا بودم چون در اسارت همیشه نمازها اول وقت خوانده می شد)شده بودم که دو نفر از دوستان آمدند و پشت سر من به نماز ایستادند. در وسط های نماز بودیم که در فلزی آسایشگاه با صدای آزار دهنده ای که داشت باز شد و فرمانده به همراه نگهبانان وارد شدند. همین که چشمشان به ما افتاد همه را کنار کشیدند و یکراست به طرفمان آمدند. فرمانده از شدت عصبانیت نعره ای زد و و گفت: اترک الصلاه، اترک الصلاه! (نمازت رو ترک کن، نمازت رو ترک کن!) (با ورود فرمانده یا افسر بلندپایه ی عراقی، اسرا می بایست دست از هر عمل و فعالیتی می کشیدند و سرپا می ایستادند. در ضمن نماز خواندن در آسایشگاه مقابل چشم عراقی ها آن هم به جماعت جرم داشت.) یکی نمازش را شکست ولی ما دو نفر اعتنایی نکردیم و همچنان به خواندن ادامه دادیم. رکعت آخر و در تشهد بودیم که هلمان دادند و از حالت نماز خارج شدیم! بعد فرمانده با فریاد به ما گفت: اطلع بره! (برید بیرون) و دستور داد نگهبانان عراقی، ما را از آسایشگاه خارج کردند و به سلول انفرادی انداختند. هنگام غروب بود که آمدند و ما را پیش فرمانده، در حیاط قاطع بردند. فرمانده رو کرد به آن اسیر و گفت:من بعد وقتی گفتم نمازت روترک کن، باید ترک کنی! فهمیدی؟ جواب داد: نعم سیدی! او که رفت، فرمانده در حالی که ابرو در هم می فشرد، با حالت غیظ به من گفت: مگه نگفتم نمازت رو ترک کن؟ چرا ترک نکردی؟ اعتراض کردم و گفتم: من با این وضع پام به زحمت بلند شده بودم و نماز می خوندم، فقط سلام نمازم مونده بود. اگه یه کم صبر می کردی تموم شده بود! دوباره با توپ و تشر حرفش را تکرار کرد و گفت: از این به بعد هر وقت گفتم نمازت رو ترک کن، باید ترک کنی! بعد، از من خواست زود بروم به آسایشگاه.

خاطرات آزاده جهادگر سرافراز حاج مرتضی تحسینی-قسمت چهاردهم

مرهمی به نام شکنجه 
کسی که در زمان داخل باش دچار بیماری می شد، اگر می توانست تا فردا و زمان بیرون باش تحمل کند، به ارشد آسایشگاه بیماریش را اطلاع می داد. او هم به ارشد قاطع می گفت: او نیز اسامی را می نوشت و لیست را به نگهبان می داد که این ها می خواهند به دکتر بروند. دکتر عراقی هم که هفته ای دو روز در اردوگاه بود، از هر آسایشگاه فقط یکی دو نفر می توانستند به او مراجعه کنند. بعضی مواقع هم پیش می آمد که ناگهان فردی نصف شب و یا هر زمان دیگری که در بسته بود به شدت مریض می شد و ضروری بود که همان لحظه به پزشک مراجعه کند، دستمان هم به هیچ جا بند نبود به ناچار از پشت پنجره نگهبان را صدا می زدیم که واحد نفر مریض (یک نفر مریض داریم). یک وقت هایی می آمدند و فرد بیمار را به درمانگاه می بردند. ولی مواقعی هم توجهی نمی کردند و تا صبح بنده ی خدا از شدت درد به خود می پیچید و ناله می کرد. گاهی هم خودشان دکتر می شدند و با کتک و شکنجه درمانش می کردند. خوب یادم هست در آسایشگاه 16 که بودم، یکی از اسرا به شدت بیمار شد. بچه ها نگهبان را صدا زدند. وقتی آمد، پرسید: کی مریضه؟ نشانش که دادیم گفت: بیاریدش این جا. وقتی بردیم، گفتم: من ببرمش؟ گفت: لازم نیست، خودم می برم. از آسایشگاه که خارج شدند، پشت در به همراه دیگر نگهبانان از او با ضرب و شتم و کتک کاری پذیرایی گرمی به عمل آوردند، بعد، از او پرسید: حالا خوب شدی؟ اسیر بیچاره جواب داد: آره خوب شدم! بعد، در را باز کردند و کوفته و کبود تحویل آسایشگاه دادند.

گوشت یخ زده ی فاسد
هر چندروز یک بار جیره ی خشک به اردوگاه می آوردند و برای مصرف اسرا و پخت و پز به آشپزخانه می فرستادند. یکی از آن مواد غذایی گوشت های یخ زده ی 20 -25 ساله بود! خوب یادم هست دکتر مجید می گفت: من رفتم و گوشت ها رو دیدم، سن آن از سن بیشتر شماها بالاتر بود! روزی در آشپزخانه آرم جمهوری اسلامی ایران که روی گوشت ها مهر شده بود، نظر نگهبان عراقی را به خود جلب کرد! به مافوقش گروهبان یاسین اطلاع داد. او هم بلافاصله با تعجب آمد و نگاه کرد و به گوش فرمانده شان رساند. همه گی برای بازدید آمدند. آن ها که توی هول و ولا افتاده بودند، سریع داخل باش زدند و آمار گرفتند. در حالی که به شدت خشمگین و عصبانی بودند، پرسیدند: این آرم اینجا چه می کنه؟! گفتیم: ما از این موضوع بی خبریم! شما گوشت رو آوردید، از ما می پرسید؟! ما نه مهر داریم، نه جوهر و استامپ! وقتی فهمیدند خودشان گاف زده اند دیگر چیزی به ما نگفتند و برگشتند. بعدها متوجه شدیم، زمانی گوشت ها را جمهوری اسلامی ایران از یک کشوری خریداری کرده و پس از این که دیده بودند از کیفیت خوبی برخوردار نبوده و فاسد است، پس داده بودند و آن کشور گوشت را به عراق فرستاده بود و عراقی ها هم با بی رحمی تمام آن را به عنوان غذا به ما می دادند!

پیش نماز یک پا
با آن که خواندن نماز جماعت ممنوع بود و جرم محسوب می شد، ولی بدون توجه به آن همواره سعی می کردیم نماز را به جماعت اقامه کنیم و این کار معمولا مخفیانه و با نگهبانی یکی از بچه ها انجام می شد. روزی خواستیم نماز جماعت بخوانیم ولی به هرکس که گفتیم حاضر به پیشنماز شدن نشد. به من هم اصرار کردند اما من هم نپذیرفتم. اما وقتی به رضا محمدی (اهل شهرکرد بود) که جانباز پا قطعی بود و با عصا راه می رفت، گفته شد، بلافاصله قبول کرد و بی درنگ، به نماز ایستاد! بعضی از بچه ها گفتند: تو یه پا نداری چطور می تونی بایستی؟! گفت: می تونم بایستم! آخه اگه تکون بخوری چی؟ شماها بایستید اگه تکون خوردم، خب نخونید! بعد با یک پا شروع به خواندن نماز کرد. ما هم با اقتدا به او نماز را به جماعت خواندیم.

پتو و نماز جماعت
در زمستان بعضی از بچه ها موقع عبادت پتو را به صورت عبا روی خود می انداختند. یک روز قبل از بیدارباش نماز صبح یک نفر پتویی روی خود کشیده بود و در حالتی شبیه به رکوع مشغول عوض کردن لباس بود! یکی از بچه ها بلند شده و به گمان این که او مشغول نماز است، بلافاصله یا الله گویان می رود، به او اقتدا می کند و به رکوع می رود! در این هنگام آن شخص بعد از عوض کردن لباسش، شروع به حرکت می کند که ناگهان فرد اقتدا کننده متوجه موضوع شده و می خندد و با خنده ی او همه برای نماز صبح بیدار می شوند.

موجودات موذی
هر آسایشگاه ده پنجره داشت که به صورت مساوی در دو طرف طولی آن قرار گرفته بود و در وسط هریک از پنجره ها دری وجود داشت که باز و بسته می شد. برای جلوگیری از مزاحمت حشرات موذی جلوی آن ها تور گرفته بودند ولی هربار بچه ها برای این که دیدشان به نگهبانی راحت تر شود تور را پاره می کردند. نگهبانان عراقی از این کار عصبانی می شدند! ولی ما همه گی راضی به آمدن حشرات موذی بودیم تا این که با موجودات موذی مثل بعثی ها مواجه نشویم!

فهرست