Blog – Classic (1 column)

خاطرات آزاده جهادگر سرافراز حاج مرتضی تحسینی- قسمت نوزدهم

 پالتوی دکتر مجیدی 
دکتر مجید جلالوند پالتویی داشت بلند، با جیب های زیاد و گشاد، شبیه پالتوهای ژاندارمری قدیم که راز پوشیدن آن حتی در گرمای تابستان برای هیچ یک از اسرای اردوگاه پوشیده نبود و همه می دانستند هفته ای دوبار، آن هم به مدت نیم ساعت که داروخانه باز بود، دکتر به آن جا می رفت و با پرت کردن حواس مسئول داروخانه، به طور مخفیانه تعدادی دارو کش می رفت ( داروهایی که پزشک عراقی تجویز می کرد و به اسرا می دادند خیلی کم بود) و در جیب های پالتواش پنهان می کرد و به بچه ها تحویل می داد.

 نسخه ی شعری 
دکتر مجید جلالوند، پزشک دوست داشتنی اردوگاه عنبر به همراه همکارانش برای اسرا خیلی زحمت می کشید و با وجود امکانات کم درمانی، نهایت سعی و تلاشش را جهت مداوای بیماران می کرد. من هر وقت برای مداوا پیش دکتر مجید می رفتم، تا نگاهم به او می افتاد فراموش می کردم دردم چه بوده و برای چه آمده ام! هیچ وقت فراموش نمی کنم در بین بچه ها فردی به نام علی عادلی بود که از شدت موج انفجار بینایی اش را از دست داده بود. روزی به شدت مریض شد. بچه ها نگهبان را صدا زدند. چون یکی هم می بایست از دستش می گرفت و می برد، نگهبان گفت: می رم به دکتر اطلاع می دم تا ببینیم دکتر چی می گه! (دکتر عراقی ها را هم درمان می کرد. به همین علت آن ها به او احترام می گذاشتند) دکتر مجید بهش گفته بود، علی چیزیش نیست! دردشو من می دونم. حالا یه نسخه براش می نویسم که درمانش کنه! او شعری برایش نسخه پیچ کرده بود که فراموشش کرده ام. ولی مضمونش این بود که علی تو مریض نیستی دختر همسایه رو می خواستی ببینی حالا که ندیدی به این حال و روز افتادی! تو کمی اونو یاد کن، ببین چقدر خوب می شی! و … . وقتی نسخه ی شعری را نگهبان داد، بردیم پیش علی و به او گفتیم: دکتر برات نسخه نوشته! آن را که خواندیم، کلی با هم خندیدیم و دردی هم که داشت، از یادش رفت. هر وقت این خاطره را برای کسی بازگو می کنم یاد آن لحظه می افتم و خوشحالی تمام وجودم را فرا می گیرد و خنده ام می آید.

 دکتر بیگدلی
یک ونیم سال از اسارتم را پشت سر گذاشته بودم که شخصی به نام دکتر بیگدلی را به اردوگاه آوردند. او مقیم و تبعه ی آمریکا بود و شنیده ها حاکی از آن بود که چند بیمارستان زیر نظرش اداره می شد و اسم و رسمی در آن جا داشت. دکتر، متخصص زنان و زایمان با موهای جوگندمی و حدود چهل تا چهل و پنج سال سن داشت. ظاهرا دکتر بیگدلی از آمریکا به ایران می آید تا دوستش را در خرمشهر ملاقات کند، از قضا جنگ شروع شده و به اسارت دشمن در می آید و در لحظه ی اسارت هرچه سعی می کند با نشان دادن پاسپورت به بعثی ها بفهماند که تبعه ی آمریکاست، آن ها توجهی به گفته هایش نمی کنند. بنابراین عراقی ها او را با خود می برند و بدون هیچ نام و نشانی و بدون اطلاع صلیب سرخی ها به مدت چند سال در یک سلول انفرادی حبس می کنند. بعد از این که به اردوگاه عنبر آوردند صلیب سرخ او را دید و اسمش در لیست آن ها قرار گرفت. پس از آن با نوشتن نامه ای به خانواده اش در آمریکا، همسرش پس از سال ها بی خبری و جستجو، متوجه اسارتش شد. درنتیجه با پیگیری های او از جمله ملاقات با طارق عزیز، وزیر امور خارجه ی وقت عراق و افراد دیگر، دکتر، کمی زودتر از ما آزاد شد و به ایران برگشت ولی دیگر او راضی به رفتن به آمریکا نبود و می گفت: من در این جا گمشده ام را پیدا کردم و آن همه اسم و رسم را رها کرد و در ایران ماندگار شد. دکتر در ظاهر به نماز و احکام اسلامی خیلی جدی نبود. ولی سال ها شکنجه و عذاب و زندانی شدن در یک سلول انفرادی، باعث شده بود روح او پرورش یافته و به خدا نزدیک تر و به فرد بسیار مومن و معتقدی تبدیل شود. طوری که حتی نماز شبش ترک نمی شد و همواره نماز جعفر طیار و دیگر مستحبات را انجام می داد و دائم می گفت: بچه ها هرچی در مورد اسلام و اعمال مستحبی می دونید بهم بگید، من مشتاقانه دنبال این جور چیزام و با انجامشون احساس خوشی و لذت می کنم. از اوایل اسارت هر روز برای درمان و پانسمان ماهیچه ی پای راستم که گوشت و پوستش از بین رفته بود، به درمانگاه اردوگاه می رفتم ولی درمان ها افاقه نمی کرد. تا این که دکتر بیگدلی آمد و در درمانگاه مشغول به کار شد. چندبار هم او با توجه به امکانات کم درمانی، با مالیدن داروهای مختلف در جهت بهبودی پایم تلاش کرد اما بی فایده بود. تا این که یک روز با گاز وازلین زخم پایم را بست و گفت: رفتی آسایشگاه اونو بردار و بذار دوساعت باز بمونه و این کار رو ادامه بده تا شاید پوست در بیاره به جز این کار، چاره ای برا پات پیدا نکردیم. گفته های دکتر را که انجام دادم، بعد از مدتی بهبودی نسبی حاصل شد.

خاطرات سردار جهادگر حاج احمد پیری- قسمت پانزدهم

✅ بالاخره کار چه زمانی تمام شد؟

هیچ کس نمی توانست پیش بینی کند که ده روزه تمام می شود یا سه ماهه. چون گاهی بارندگی شدید پیش می آمد یا دشمن طوری می زد که کار تعطیل می شد. از داخل جزیره هم یک تیم ویژه و چند نفر از هر گردان با اپراتورهای مختلف مانند راننده لودر، بولدوزر، کمپرسی، غلتک و آبپاش مامور شده بودند که کار کنند؛ یعنی نصف جاده را آنها کار کنند و نصفش را ما کار کنیم. ولی چون امکانات آنها کم بود، فقط دو کیلومتر از جاده را توانستند بسازند. با این حال، جاده عظیم دو میلیون متر مکعبی به طول ۱۴ کیلومتر ساخته شد و بالاخره به زمان افتتاح جاده رسیدیم.
بعضی از مواقع، آدم چیزهایی را می گوید که دست خودش نیست. طول این جاده ۱۴ کیلومتر بود (به نام ۱۴ معصوم). اسم جاده هم سیدالشهدا بود. با این اوصاف، شما فکر می کنید که جاده کی وصل شود خوب است؟ دقیقا سر اذان ظهر روز سوم شعبان، میلاد امام حسین(عليه السلام) روز وصل جاده بود.
پس هیچ چیز اتفاقی و تصادفی نیست، این اسامی همه بامسما هستند. به این دلایل که گفتم و بعدا معلوم شد، اسم این جاده، سیدالشهدا نامگذاری شده بود. برای الحاق دو قطعه، از طرف ایران ۱۲ کیلومتر و از آن طرف هم ۲ کیلومتر مراسم گرفتیم. در آن روز مراسم جشنی با حضور دو هزار رزمنده، زیر دید دشمن برگزار شد. اصلا عین خیال بچه ها نبود.
این افتتاحرا تلویزیون هم نشان داد که رنگ خاک داخل جزیره، خاکستری یا سیاه بود و رنگ خاک طرف ایران، سرخ سرخ. بولدوزرها که می خواستند خاک دو طرف را به هم بزنند، کاملا مشخص بود. گوسفند و بز آورده بودیم. اذان گو آورده بودیم. در زمان افتتاح که هنگام اذان ظهر بود، بچه ها همراه با موذن شروع کردند به اذان و تکبیر گفتن. آن موقع بود که بچه ها گفتند: جاده بهم وصل شد/ قلب امام شاد شد.
شعارها خالص بود. آقای جبار طغرانگار، حاج اسماعیل، حاج جان نثار، حاج سیثوانی و خیلی از دوستان روی کاپوت بولدوزر نشسته بودند. انصافا صفا و معنویتی حاکم بود که هرچه بگویم کم است. جاده ای که احداث آن ۵۷ روز (من می گویم ۵۷ روز و دوستان می گویند ۷۲ روز) طول بکشد و در این فاصله، در زیر آتش دشمن دو میلیون متر مکعب خاک، بیاری و بریزی، واقعا یک کار حماسی بود.

✅ بعد از اتمام جاده، عکس العمل عراقی ها چه بود؟

تا شب قبل از وصل جاده، پاتک های سنگین دشمن و گلوله باران وحشتناک عراق ها، خاک جزیره را شخم می کرد. روز قبل هم، شدیدترین بمباران انجام گرفته بود. به محض اینکه جاده وصل شد و ترابری دستگاه های سنگین مانند تانک، ادوات زرهی، لودر و بولدوزر شروع شد، ارتباط بی سیمی با فرماندهان برقرار کردیم. همه فهمیدند که چی شده. عراقی ها هم فهمیدند. چون فتیله پاتک ها را پایین کشیدند.
کلا پاتک ها خوابید؛ یعنی صدام در برابر اراده جهادگران تسلیم شد. به محض اتصال جاده سیدالشهدا، آقای محسن رضائی اعلام کرد که جزایر تثبیت شد و صدام دیگر قادر به بازپس گیری جزایر از دست نیروهای اسلام نیست. اعلام کرد که جهاد، جزایر را نجات داد.
✅ بعد از افتتاح جاده توانستید بروید و داخل جزایر را ببینید؟

ما که دلمان برای دیدن جزیره خیلی لک زده بود. جاده که وصل شد، با حاج جان نثار سوار موتور شدیم و بکوب تا جزیره رفتیم تا ببینیم این خراب شده چه جور جایی هست که این قدر ما را به زحمت انداخت.

خاطرات سردار جهادگر حاج احمد پیری- قسمت چهاردهم

✅ توانستید جنازه ها را بیرون بیاورید؟ قسمت دوم

یک روز که سرکار خود می رفتیم، صدای انفجار توپی آمد. رسیدیم و دیدیم که گلوله توپ درست به اتاق جلوی مایلر خورده است. راننده کمپرسی جوانی بود که بیست و چهار یا بیست و پنج سال بیش تر نداشت. با حاج جان نثار آتش را به زور خاموش کردیم. خواستیم که از جنازه مطهر، چیزی برای خانواده محترمش بفرستیم. من از یک طرف و حاج جان نثار هم از طرف دیگر ماشین بالا رفتیم. دیدم از راننده شصت هفتاد کیلویی هیچ چیزی نیست؛ جزء تکه ای از گوش و تکه های پوست سرش که ۱۰۰ گرم هم نمی شد. توپ طوری خورده بود که ماشین انگار راننده نداشت! عکس دخترش را که در آفتاب گیر ماشین بود و پلاکش را در نایلونی پیچیدیم و فرستادیم.
پیرمردی بود به نام حاج محمد که ریش بلندی داشت. یک ماشین کمپرسی آبی رنگ غنیمتی را از داخل جزیره با لنج آورده بودند و حاج محمد با آن کار می کرد. وقتی جوان ها یک شیفت ۸ ساعته را به زور کار می کردند، این پیرمرد دو شیفت کار می کرد. علاوه بر این، رجز می خواندند و به دیگران روحیه هم می داد. تقریبا آخرهای کار بود که گلوله توپی آمد و درست به اتاقش خورد. هیچ چیزی از جنازه مطهرش باقی نماند.
حاج اسماعیل حسنی، یکی از رانندگان کمپرسی فوق العاده ما بود و همیشه با سرعت زیاد رانندگی می کرد. هر کسی که در جاده ایشان را می شناخت، سریع کنار می کشید تا او رد شود. مثل برق و باد سرویسش را انجام می داد. به صورت زیگزاگ هم می رفت و با موشک تاو بازی می کرد که کار هر کسی نبود. یک روز موشک…

✅ توانستید جنازه ها را بیرون بیاورید؟ قسمت سوم

یک روز موشک هدایت شونده ای، ماشین حاج اسماعیل را گرا گرفت. با چند دهم ثانیه تاخیر، موشکی که ممکن بود راننده و اتاق کمپرسی را با هم بزند، به فاصله بین اتاق راننده و اتاق باز اصابت کرد، ترکش هایش از کنار به حاج اسماعیل خورد و او را با ماشینش در هور انداخت. او را با ماشینش از داخل هور بیرون کشیدیم. موج موشک او را گرفته بود، دندانش شکسته و صورتش خراش برداشته بود.
آن رشادت ها، حاج اسماعیل را ارضا نمی کرد. یک بار به صورت رزمنده با آقای عزت مصطفوی به جزیره رفتند. هر دو بالای ۱۰۰ کیلو وزن داشتند و قدرتمند هم بودند. دوشکا گرفته و شروع کرده بودند به زدن. اما با انفجار موشک سر و صورتشان زخمی شده بود. ترکشی هم به دهان آقای عزت مصطفوی خورده و دندانهایش را شکسته بود. وقتی برگشتند، آقا عزت گفت که به جزیره رفتم، اما توی دهنم زدند و گفتند که برو کارت رو بکن جهادی، اینجا چی کار می کنی؟

✅اگر عراق ماشینی را می زد یا خودش سر می خورد و در هور می افتاد، چطور بیرونش می آوردید؟

یک تیم نجات ویژه با جرثقیل مخصوص چهل تنی هم برای نجات ماشین هایی که داخل هور می افتادند، تشکیل داده بودیم. جرثقیل های سنگین وینچ دار با دکل های بلند که از شرکت نفت گرفته بودیم. اگر آنها نبودند، با جرثقیل ۱۵ تا ۲۰ تنی امکان نداشت کاری کنیم. وقتی ماشینی به داخل هور می افتاد و در لجن فرو می رفت، خودش که ۱۰ تا ۱۵ تن وزن داشت، سنگینی اش چند برابر می شد. با آنها در می آوردیم. یا اگر نمی شد با سیم بکسل های خیلی کلفت و با طول زیاد که به ریپر بولدوزرها یا لودرها می بستیم، بیرونش می کشیدیم.
✅ موردهایی بودند که کاری نتوانستید بکنید؟

نه. چیزی نگذاشتیم بماند. منتها گاهی به مشکل می خوردیم، حدود ۲۰۰ کامیون خاک می ریختیم و رمپ درست می کردیم. بعد بالای سرش می رفتیم و از آنجا در می آوردیم. با روحیات غیر قابل تصوری که بچه ها داشتند، همه را بیرون کشیدیم.

 

خاطرات سردار جهادگر حاج احمد پیری- قسمت سیزدهم

✅ چه اجباری در کار تخلیه بار کمپرسی های مردمی بود؟

هوا که روشن می شد، عراق امان نمی داد. باید چهارصد تا هفتصد کمپرسی که هرشب از رامهرمز و اندیمشک شن بار می زدند و می آوردند تا طلوع فجر بارشان را خالی و آنها سر و ته می کردیم. آنها مجبور بودند، شبانه با چراغ خاموش حرکت کنند.
✅ شما چه تمهیداتی به کار می بردید؟

چراغ که نمی توانستیم روشن کنیم. محدودیت عرض هم داشتیم و دو طرف جاده آب بود؛ راننده های کمپرسی ها هم به منطقه آشنا نبودند. می آمدیم و در هر کیلومتری فانوس روشن می کردیم و در دو طرف جاده و در پناه خاکریزها می چیدیم که توسط دشمن دیده نشوند. اینها چراغ های راهنما برای کمپرسی ها می شد.
حساب کنید که تدارکات، تامین خورد و خوراک خدمه چند صد دستگاه کمپرسی، صبحانه، ناهار و شام آنها، تعمیرات ماشین ها، آوردن قطعات، رساندن مکانیک و همه اینها چقدر کار می برد. با این تمهیدات کارها انجام می شد. به این راحتی نبود. ساعت ۱۱ شب با حاج جان نثار و مجموعه نیروهایمان می آمدیم و چرتی می زدیم. ساعت دو بیدار می شدیم و تا ساعت چهار یا پنج صبح همه کمپرسی ها را تخلیه می کردیم. مردمی ها را مجبور بودیم که این طور مدیریت و ساماندهی کنیم. عرض جاده هم طوری بود که وقتی توپ یا خمپاره ای به آن می خورد، راننده تازه آمده و جنگ ندیده، دست و پایش را گم می کرد. در این شرایط، سر و ته کردن کمپرسی یک معضل جدی بود؛ بخصوص اگر باران هم می بارید.

✅ وظیفه گردان شما دقیقا چی بود؟

نقش گردان ۲۲ ذوالفقار، تامین عبور در جاده و روسازی آن و در کل، سرپا نگه داشتن جاده بود تا ترابری به موقع چند صد دستگاه ماشین انجام گیرد. با این روند، هر اتفاقی که می افتاد، سراسر جاده را باید را باید می چرخیدیم و همه جا حاضر بودیم. بنابراین نقش اورژانس جاده هم به عهده ما بود. دو دستگاه موتور و یک ماشین سبک داشتیم. در بیشتر حوادثی که در جاده اتفاق می افتاد، با وسیله ای که در اختیار داشتیم، قبل از تیم های امداد و نجات و تشکیلات بهداری سر حادثه حاضر می شدیم. حاج جان نثار، حاج حسین رحیمی و بنده توفیق بیشتری داشتیم.
حاج جان نثار در مورد کار جاده طوری حساس بود که وقتی ترکش به ایشان خورد، هر کاری کردیم به عقب نرفت. سرش را باندپیچی کرد و کار را ادامه داد. در آن جاده محلی بود که اسمش را پیچ شهادت گذاشته بودیم. زمان مشخص کرده بودیم. صدای سوت توپ که می آمد، باید به سرعت از آنجا رد می شدیم، وگرنه، بدون استثناء باید گلوله می خوردیم. ده ها بار امتحان کردیم. زمانی که زوزه توپ می آمد، باید فاصله ۴۰ تا ۵۰ متری را به وسیله موتور با سرعت ۶۰ تا ۷۰ کیلومتر در ساعت رد می شدیم.

✅از حوادثی که در طول کار اتفاق افتاد، صحنه هایی هست که بتوانید تعریفش کنید؟

در این مسیر، ما چند بار با صحنه های عجیب روبرو شدیم. پایگاه های کوچکی برای پدافند ایجاد کرده بودیم که یک ماشین پشتیبان داشت. مجبور بودند سوختنشان را با تانکر تامین کنند. یک بار در اواسط کار بود. یک تانکر داخل جاده در حرکت بود. گلوله توپی درست به تویوتایی خورد که یک تن بنزین و دو تا سرنشین داشت. تا ما برسیم، بچه ها با لودر روی تویوتا خاک ریخته بودند تا خاموش شود. کل تویوتا زیر خاک بود. خاک ها را پس زدیم تا جنازه های مطهر را درآوردیم.
✅ توانستید جنازه ها را بیرون بیاورید؟ قسمت اول

بله. اما شما فکر می کنید که از جنازه مطهر شهدا چقدر توانستیم جمع کنیم؟ باور کنید از سر یک آدم بزرگ، اندازه یک توپ بیسبال مانده بود! یعنی سر شهید ذوب و جمع شده بود. از جنازه های ۷۰ یا ۸۰ کیلیویی، بیش تر از ۵ تا ۱۰ کیلو نتوانستیم داخل گونی ها بگذاریم. روحیه ای که بچه ها داشتند، عجیب تر بود. ماشین ها کاروانی می آمدند. ماشین بعدی که با سرعت ۶۰ یا ۷۰ کیلومتر در ساعت می آمد، می دید که همکارش جلوی چشمانش شهید شده و لازمه اش این بود که بترسد و کار تعطیل شود، ولی این اتفاق نمی افتاد، علی رغم اینکه می دیدند این سرنوشت در انتظار ایشان هم هست، کار را رها نمی کردند.
یک روز که سرکار خود می رفتیم، صدای انفجار توپی آمد…

خاطرات آزاده جهادگر سرافراز حاج مرتضی تحسینی-قسمت هجدهم

خواب احمد پاکدامن 
علاوه بر قرآن، کتب مختلفی جهت مطالعه و آموزش از طریق صلیب سرخ و زیرنظر بعثی ها در اختیار ما قرار می گرفت. از جمله ی این ها، کتب درسی بود که به درخواست اسرا و به تعداد محدود از ایران می آمد و کتاب های مختلف عربی که خود عراقی ها در اختیار ما قرار می دادند، مانند: جامع الدروس عربی، صرف و نحو عربی و … . چون تعداد کتاب ها کم بود، نوبتی بین اسرای اردوگاه می چرخید! به همین خاطر، صفحاتشان از هم جدا شده و از بین می رفت. برای جلوگیری از آن، کتاب ها را می دادند تا بدوزم. پس از مدتی چون مشغله ام زیاد بود و کارهایی همچون: ساعت سازی، ساخت وسایل تئاتر و … انجام می دادم، وقت کافی برای دوختن کتاب ها نمی ماند. به همین علت به درخواست یکی از دوستان به نام محمد شفیع شفیعی که همشهری و هم خرج بودیم و ارتباط صمیمی و نزدیکی با همدیگر داشتیم، تابیدن نخ(نخ ها را از باز کردن نخ زیرپوش ها تهیه می کردیم. )دوخت کتاب را به او یاد دادم. من می دوختم و او نگاه می کرد تا این که در مدت دو، سه جلسه یاد گرفت و شروع به دوختن کرد. یک روز از بس کار کرد و کتاب دوخت که کمرش دچار خمیده گی و درد شدید شد. درمانگاه که بردیمش، دکتر به او پیشنهاد کرد، از آشپزخانه تخته های صاف جعبه های ارزاق را پیدا کند و یک سر آن را از پشت به گردن و سر دیگر را به شکم و کمرش ببندد تا وقتی که خوب شود. این کار را کرد تا این که به مرور حالش بهتر شد. روزی من و آقای شفیعی، برای این که نخ زود تمام نشود به اندازه ی طول آسایشگاه مشغول تابیدن آن شدیم. احمد پاکدامن هم در وسط آسایشگاه خوابیده بود. چون نخ دراز بود، دائما از وسط پیچ خورده و جمع می شد و ما مجبور می شدیم از دو سر، نخ را بکشیم تا صاف شود. در یکی از این پیچ خوردن ها و جمع شدن ها، نخ لای انگشتان پای احمد پاکدامن گیر کرد! ما که نخ را می کشیدیم ناگهان احمد با وحشت و سراسیمه از خواب پرید و فریاد بلندی کشید! رنگش پریده بود! گفتم: احمد چی شده؟ در حالی که نفس نفس می زد و خیس عرق شده بود، گفت: مرتضی خواب مار می دیدم که می خواست نیشم بزنه. خیال کردم که لای انگشتام ماره! لحظاتی بعد که آرام گرفت، از او بابت این کار معذرت خواهی کردیم.

خاطره ی احمد پاکدامن 
احمد پاکدامن ( از بچه های سپاه بود و دست راستش هم قطع شده بود. بین سال های 63 و 64 وقتی با تعویض اسرا برگشت به ایران، آن روز نگهبان در مرخصی به سر می برد.) تعریف می کرد، روزی با چند نفر از بچه ها دور هم نشسته بودیم. از خاطرات قبل از اسارتم می گفتم. کمتر از 17-18 سالم بود. 30 اسیر عراقی رو سپردند دستم تا ببرم عقب! یکی از این اسرا شلوغ می کرد و به عربی چیزهایی به بقیه می گفت و خط می داد. چند بار هم بهش تذکر دادم. دیدم فایده نداره، برای ترساندن و ساکت کردنش ماشه را کشیدم و چند تیر کور به سمتی شلیک کردم. یک آن همه گی به طرفم هجوم آوردند! من که غافلگیر و دستپاچه شده بودم، همه شان را به رگبار بستم! در این حال و هوا که گرم تعریف بودم ناگهان سروکله ی نگهبان عراقی پیدا شد. بچه ها آن قدر مجذوب صحبت هایم شده بودندکه متوجه حضورش نشدند! همین که گفتم به رگبار بستمشون، یکدفعه یکی از بچه ها با هول و ولا و به آهستگی گفت : نگهبان، نگهبان! با خونسردی ادامه دادم و گفتم: به رگبار که بستم یکدفعه از خواب پریدم و متوجه شدم که خواب می دیدم! نگهبان که حرف هایم را شنیده بود، در حالی که نگاهی خون آلود بهم می کرد، گفت: چی! همه رو زدی کشتی ؟! من که از دیدنش جا خورده بودم گفتم: تو خواب اینارو می دیدم! او که از چشمانش کینه و نفرت زبانه می کشید و به شدت عصبانی و خشمگین بود گفت: نه خواب نمی دیدی، تو سی نفر از ماها رو کشتی! گفتم: نه داشتم خواب می دیدم. این طور به بچه ها تعریف می کردم که هیجان آور بشه! آن روز قضیه به خیر گذشت و نگهبان عراقی راهش را گرفت و رفت اما می دانستم که ول کن ماجرا نیست و به زودی به سراغم خواهد آمد. چندروز بعد در کنار آسایشگاه ایستاده بودم که دیدم آن نگهبان عراقی با چند نفر دیگر دنبال من می گردند. خود را به خدا سپردم و چند بار آیه ی« و جعلنا» (و جعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا فاغشینهم فهم لا یبصرون و در پیش روی آنان سدی قرار دادیم، و در پشت سرشان سدی، و چشمانشان را پوشانده ایم، لذا نمی بینند. سوره یس آیه 9) را خواندم. آمدند داخل و همه را دور آسایشگاه به صف کردند. سه بار گشتند ولی پیدایم نکردند. بعد سراغ آسایشگاه دیگری رفتند.

فهرست