Blog – Classic (1 column)

خاطرات سردار جهادگر حاج احمد پیری- قسمت نوزدهم

سنگرهای بتنی را در کجا می ساختید؟

در زنجان، تیمی را مامور کرده بودیم تا سنگرهای بزرگ هلالی شکل را که تماما بتن آرمه و مسلح بود، درست کنند و بفرستند. در اوایل، به ارتفاع چهل پنجاه سانت روی زمین گونی های پر از خاک می چیدیم و این از محکم ترین سنگرها بود. بیمارستان های صحرایی هم به این شکل بود. ولی بعدها حجم بمباران ها زیاد شد و عمق نفوذ گلوله های توپ ۲۲۰ در اواخر جنگ به جایی رسید که همه چیز را منهدم می کرد.
برای اینکه جلوی تلفات را بگیریم، دوستان عزیز ما در مراکز تحقیقی جهاد، سنگرهای هلالی بتنی را طراحی کردند که هم قرارگاه های تاکتیکی در محل استقرار نیروها و هم بیمارستان های صحرایی با این سنگرها ساخته شده و یک تیم کامل و مجهز پزشکی در آنها مستقر شدند.

موشک دشمن به این سنگرها کارگر بود؟

سنگرهای هلالی بتنی را که می زدیم، ده متر خاک را تحمل می کرد و هر موشکی هم که می خورد، روی همان خاک عمل می کرد و به بتن نمی رسید. اگر هم می رسید، سنگرهای بتنی هلالی غیر قابل نفوذ بود. به این جهت محل و نوع ماموریت ما در بدر کاملا با خیبر متفاوت بود. چون یک سال هم فاصله افتاده بود، دوستان به این نتیجه رسیدند که یک مهندسی قابل انعطاف لازم است تا بتواند نقاط مورد نیاز را پشتیبانی کند.
در عملیات بدر با حجم بسیار گسترده استفاده از سلاح های شیمیایی مواجه شدیم. طوری شده بود که دشمن، هم خطوط مقدم برای جلوگیری از فعالیت نیروهای عمل کننده و هم نیروهای پشتیبانی را که تا خط مقدم حدود ۲۵ کیلومتر فاصله داشت، بمباران شیمیایی می کرد.

✅ برای بمباران شیمیایی آمادگی داشتید؟

بله. در بدر تجهیزات شکل خودش را گرفت؛ لباس ها و ماسک های مخصوص ضد شیمیایی آوردند، آمپول آتروپن دادند که خود تزریق بود و بلافاصله به مصدوم تزریق می شد. حمام های صحرایی درست کردند که هر کس شیمیایی می شد، بلافاصله دوش می گرفت. مرکز تحقیقات مهندسی جهاد نیز، تعدادی از تویوتاها را تحت عنوان تویوتاهای ش.م.ر طراحی و تجهیز کرد که وقتی بمباران شیمیایی انجام می شد، مثل یک ماشین آتش نشانی کوچک عمل می کرد و با شیلنگ و ابزارهای مخصوصی که داشت، کل منطقه آلوده را با گردهای مخصوص ضد شیمیایی پاک می کرد.
دشمن در یک مقطعی، محل استقرار گردان ما را بمباران کرد و اکثرمان شیمیایی شدیم. ولی این دفعه بچه ها دوش گرفتند و لباس هایشان را آتش زدند. قرار شد ما هم تخلیه بشویم و به اهواز برویم تا یک نگاه سرپایی به ما کنند. بیمارستان هایی که در اهواز مستقر بودند، مخصوصا بیمارستان شهید بقایی، از اول تا آخر جنگ در ترمیم حوادث ناشی از شیمیایی نقش ایفا کرد.

برای بمباران شیمیایی آمادگی داشتید؟

بله. در بدر تجهیزات شکل خودش را گرفت؛ لباس ها و ماسک های مخصوص ضد شیمیایی آوردند، آمپول آتروپن دادند که خود تزریق بود و بلافاصله به مصدوم تزریق می شد. حمام های صحرایی درست کردند که هر کس شیمیایی می شد، بلافاصله دوش می گرفت. مرکز تحقیقات مهندسی جهاد نیز، تعدادی از تویوتاها را تحت عنوان تویوتاهای ش.م.ر طراحی و تجهیز کرد که وقتی بمباران شیمیایی انجام می شد، مثل یک ماشین آتش نشانی کوچک عمل می کرد و با شیلنگ و ابزارهای مخصوصی که داشت، کل منطقه آلوده را با گردهای مخصوص ضد شیمیایی پاک می کرد.
دشمن در یک مقطعی، محل استقرار گردان ما را بمباران کرد و اکثرمان شیمیایی شدیم. ولی این دفعه بچه ها دوش گرفتند و لباس هایشان را آتش زدند. قرار شد ما هم تخلیه بشویم و به اهواز برویم تا یک نگاه سرپایی به ما کنند. بیمارستان هایی که در اهواز مستقر بودند، مخصوصا بیمارستان شهید بقایی، از اول تا آخر جنگ در ترمیم حوادث ناشی از شیمیایی نقش ایفا کرد.

 

خاطرات سردار جهادگر حاج احمد پیری- قسمت هجدهم

✅ بالاخره آقا آمدند و حرف‌هایتان را گفتید؟

آقا آمدند، اما هیچ‌کس نتوانست. اصلاً مگر کسی جرأت داشت. منتها آن‌قدر بچه‌ها از توان افتاده بودند که یادم هست یک نفر واقعاً غش کرد و وسط صف افتاد ولی نگذاشتند کسی متوجه شود. آخرین رزم شبانه‌ای که رفتیم خیلی سخت بود. کم مانده بود چند نفر از سرما یخ بزنند. بیهوش شدند و آن‌ها را به عقب بردند .چندین کیلومتر پیاده‌روی بود. اما سختی آموزش یک طرف قضیه بود و نوع برخورد هم طرف دیگر .اصلاً انسانی برخورد نمی‌شد. ما کاملاً انگیزه داشتیم ؛چون می‌دانستیم کجا داریم می رویم.آموزش برای ما کاربردی بود. هرچند ما در قسمت پشتیبانی -مهندسی بودیم ، ولی این‌ها سربزنگاه به دردمان خورد.
در این آموزش، از بچه‌های دیگر جهاد زنجان هم بودند ؟
هیچ کس. از بچه‌های یزد و دیگر جاها بودند ،از همه جای کشور ،ولی از زنجان فقط من بودم. بالاخره به خیر گذشت. وقتی برگشتیم، شیپور عملیات زده شد و دوباره رفتیم .

این دفعه عملیات کجا بود؟

این دفعه نیز طرح عملیات در منطقه عمومی هورالهویزه و جزایر مجنون ریخته شد و اسم عملیات را هم بدر گذاشتند. دوباره مثل عملیات خیبر، سناریو تکرار شد و قرارگاه حمزه سیدالشهداء برای خیز بعدی ماموریت گرفت. ما هم ماموریتمان را گرفتیم و رفتیم. قرار بود حجم عملیات گسترده باشد و ترابری سنگینی روی جاده سیدالشهدا صورت گیرد. برای اینکه عقبه مطمئنی ایجاد کنیم و دشمن نتواند نقطه یابی کرده و جاده را قطع کند، قرار شد دو کار عمده انجام دهیم. اول اینکه برای ایجاد اطمینان خاطر از قطع نشدن ترابری سنگین سرشاخه ای از جاده سیدالشهدا باز کنیم و جاده شهید همت را به صورت قوسی و جاده فرعی دوباره به جزیره جنوبی وصل کنیم. دوم اینکه نیروهای رزمنده از قایق و شناورهای آبی دیگر تا جائی که اقضاء می کرد و توپوگرافی منطقه اجازه می داد زیاد استفاده نکنند. قرار شد طرح عملیات را طوری بریزیم که تا حد ممکن بتوانیم از امکانات خاکی استفاده کنیم و تا نزدیکی های دجله پیش برویم.
تا آن موقع، محل اسقرار همه بچه ها، چه آنهایی که نگهبان بودند و چه آنهایی که به صورت دیده بانی در داخل هور رفته بودند، روی همان قطعات پل های شناور خیبری بود که چفت و بست می دادند و در یک فضای چند متر مربعی، روی همان قطعات، آلاچیق مانندی درست کرده و همان جا زندگی می کردند.
برای اینکه لشکرها و تیپ های عمل کننده به راحتی تا نزدیکی های دشمن بروند، قرار شد از منتهاالیه شمال غربی جزیره به سمت ضلع غربی؛ یعنی به سمت جنوب، هشت پد با فاصله های چند صد متری و عمود بر رودخانه دجله ایجاد شود. پدهایی با مختصات کمتر از مقیاس جاده سیدالشهدا، اما با همان شیوه مهندسی که برای احداث جاده سیدالشهدا به کلر گرفته شد؛ دپو، بارگیری، حمل، تخلیه و هل دادن خاک توسط بولدوزرهای سنگین در داخل هور. آن هم در شب، چون در روز در جلوی دید بود و به ندرت می شد کارکرد. راه های ارتباطی می بایست به عمق دو تا سه کیلومتر و عرض ده تا پانزده متر در داخل هور جلو می رفت و به پد تبدیل می شد.
به این شکل که یک جاده دسترسی ساخته می شد و انتهای آن به صورت مربع یا مستطیل در می آمد، به اندازه ای که یک دسته یا یک گروهان بتواند مستقر شود. قرار شد تا آنجا که مقدور بود و طرح عملیات لو نمی رفت، هر چقدر بتوانیم پیش برویم.

قرار بود این پدها را بعد از شروع عملیات بسازید؟

نه. پیش از عملیات بود و کاملا هم در تاریکی و استتار شده. پدها در اصل جایگاه هایی برای استقرار و آمادگی برای حمله بودند که نیروها بتوانند با کمپرسی یا تویوتا بروند و در آنها مستقر شوند و نقطه رهایی باشند تا وقتی ساعت صفر عملیات اعلام شد، بتوانند بروند و به خط دشمن بزنند. بعدا وقتی مواضع تثبیت شد، اینها تا دجله ادامه پیدا کنند و پل ارتباطی شوند.
زمانی که به ما ابلاغ شد، عین عملیات خیبر و با همان سیستم، با یک تیم ویژه از زنجان و تیمی هم از سقز به منطقه رفتیم. این دفعه ما در پادگانی تقریبا در شمال آبادان مستقر شدیم. از آنجا به بنه تاکتیکی خودمان که در داخل جزیره داشتیم و می شد گفت بنه عملیاتی مان بود، می رفتیم. برای کارهایی که در آنجا پیشنهاد شده بود، باید کار چند منظوره انجام می دادیم.
محل استقرار گردان که مشخص شد، قرار شد این بار از پشتیبانی ارتش هم استفاده شود. ماموریت پیدا کردیم قبل از اینکه از داخل جزایر عمل کنیم، سایت های موشکی، بیمارستان های صحرایی و آشیانه های لازم را برای ادوات بسازیم تا از تیررس بمباران های شدید در امان باشند. همچنین مجبور بودیم در دل خاکریزها، سنگرهای سنگین بتنی درست کنیم؛ چون از سال ۱۳۶۳ که به جهت ادامه دار شدن جنگ، کارهای مهندسی شکل خودش را پیدا کرده بود ساخت سنگرهای رسمی بتنی مقاوم در برابر بمباران های سنگین شکل گرفت.

خاطرات سردار جهادگر حاج احمد پیری- قسمت هفدهم

 حضور در جبهه برایتان کفایت نکرده بود؟

نه خیر. البته ۳۰ یا ۴۵ روز در پادگان امام حسین تهران با سپاه آموزش دیده بودم که به عملیات کل قوا منتهی شد. چون پنج سال در جهاد بودم، سربازی ام دیگر منتفی شده بود. اما گفتند که کارت پایان خدمت نمی دهیم. برای صدور کارت باید سه ماه آموزش سربازی ببینید، والا شدنی نیست. منتها یکی از بدترین دوران عمرم بود.

 چرا؟ به شما سخت گرفتند یا آموزش ها تکراری بود؟

پادگان مخصوصی بود. در آنجا جو عجیبی حاکم بود. تناقض نمی شد گفت، ولی یه پارادوکسی بود بین فارغ التحصیلان جدید دانشکده های افسری و بچه مسلمان های مومن با ستوان ها و استوارهای باقیمانده از رژیم قبل که حکومت پادگان هم دست آنها بود. اصلا دهن کجی می کردند؛ مثلا حوله می آوردند و پهن می کردند که آرم شاهنشاهی، شیر و خورشید همچنان روی حوله بود. کسی جرات نمی کرد چیزی بگوید. منتها از بخت بد این آقایان، ما ۶۰ نفر بچه جهادی بودیم؛ نزدیک به یک گروهان.

 جهادی ها از کل کشور آمده بودند؟

بله. از کل کشور گزینش شده و آمده بودند. آتشی در پادگان به پا کردیم؛یعنی کل گردان به قبضه بچه های جهادی درآمد. فرمانده دسته ها، ارشد همه خوابگاه ها و همه چیز به دست بچه های جهادی افتاد. منتها مسائلی پیش می آمد که بچه ها اذیت می شدند؛ یعنی فرهنگ جهادی که ما داشتیم، با ساختار فکری آنها یک کم به تناقض برمی خوردیم. بحث ها و درگیری هایی پیش می آمد. روابط ناسالمی که آنجا بود، در خصوص دادن مرخصی ها، در رفتن آنها و جیم شدن بعضی ها، بچه های جهاد را اذیت می کرد. من هم فرمانده دسته آنجا و مسئول خوابگاه شدم. اما هر چه بود، آموزش ها کاملا مفید بود.

شما به عنوان یک فرمانده آموزش می دیدید، یا به عنوان سرباز معمولی؟

نه. ربطی به فرماندهی نداشت. به عنوان سرباز صفر رفتم. اما این آموزش ها، تکمیل کننده آموزش سی و چند روزه در سپاه بود. ادوات و نوع آموزش هایی که اینجا دیدم، در طول دفاع مقدس خیلی به دردم خورد.

 در آنجا چه ادوات یا چیزهایی را آموزش دیدید؟

مثلا انواع و اقسام مین ها بود، ارتباطات بی سیمی بود، رزم های شبانه ای که صورت می گرفت، خیلی به درد خورد. مثلا خوردیم به اوایل زمستان و ما را به رزم شبانه بردند. فکر کنم در طول دفاع مقدس هم این چنین صحنه های سخت را تجربه نکردم. به ارتفاعات بالای دامنه البرز رفتیم. گفتند که دو شب یا سه شب می خواهیم اینجا بمانیم. برای خودتون قبر بکنید!

 منظورشان سنگر بود؟

سنگر نگفتند. واقعا گفتند قبر بکنید! بعد هم یه نیم بند نایلون بکشید، می خواهیم شب را اینجا بمانیم. دمای هوا ۲۰ درجه زیر صفر بود! دست های همه ما بدون استثناء چاک برداشت و خونین و مالین شد. داشتیم از سرما می مردیم. یکی از بچه ها سکته کرد. برای من خیلی دردآور بود که در یک تشکیلات نظامی، اسم این برخورد را سخت گیری می گذاشتند. برخورد استوار و ستوان با بچه های سپاه از زمین تا آسمان تفاوت داشت. آنجا آموزش به مراتب سخت تر از اینجا بود، ولی سخت گیری توام با معرفت، عاطفه، اخلاق و رعایت مسائل انسانی که کوچک ترین خدشه ای به حیثیت نیروها وارد نمی شد.همچنین ساختار شخصیتی اش را طوری شکل می دادند تا در جنگ برای شهادت آمادگی پیدا کند. اینجا سر تا پای آموزش، خرد کردن شخصیت بچه ها بود؛ حرف های رکیک و توهین آمیز، تحقیر کردن و بد دهنی. من یادم نمی آید که حتی یک بار در دوره آموزشی که با سپاه دیدیم، یا با بسیج رفته بودیم؛ مثلا سر غذا مشکل پیدا کنیم. اینجا یک بار نشد که غذای درست و حسابی دستمان برسد؛ دائما استرس و صف های آن چنانی. اوضاع اصلا خوشایند نبود.

 تمام گردان ها این شرایط را داشتند؟

همه این جوری بودند. منتها در یک مقطعی، نمی دانم سالگرد چه مناسبتی بود که گفتند رئیس جمهور وقت (در آن موقع، رئیس جمهور وقت مقام معظم رهبری بودند) می خواهد به اینجا بیاید. آموزش های سنگین و تمرین های رژه شروع شد. بعضی از بچه ها تصمیم گرفتند که سر صف غش کنند. مشکلی نبود، فقط می خواستند عمدا غش کنند که آقا ببیند. بعد آقا صدایش بزند و بپرسد که چی شده؟ آنها هم، درد پادگان را به آقا بگویند که این جو برای ساختن سرباز مناسب نیست. چون داخل جنگ هم هستیم، با این آموزش ها، شما انتظار نداشته باشید که این نیروها برای دفاع از مملکت بروند. اینها ضد انقلاب بیرون می روند؛ یعنی عوض آموزش سربازی، در اینجا ضد انقلاب پرورش می دهند.
آخرش مجبور شدیم همه امور مدیریت خوابگاه ها و گردان ها را به دستمان بگیریم. جلوی استوارها رسما ایستادیم. افسرهای ارشد جوان و تازه فارغ التحصیل شده بودند و هیچ کاری نمی توانستند بکنند. مثل دسته گل بودند، هم لیسانس و هم بچه مومن، منتها تازه کار و صفر کیلومتر. قلق پادگان داری و آموزش را هم بلد نبودند. آخرش ما پیروز شدیم. جوری شد که کاملا تسلیم شدند. پیش فرمانده گردان رفتیم که یک سرگرد بود. پیش سرهنگ فرمانده پادگان هم رفتیم و گفتیم: این جوری که شما آموزش می دهید، برای انقلاب اسلامی سرباز نخواهد شد، چی کار دارید می کنید؟

خاطرات سردار جهادگر حاج احمد پیری- قسمت شانزدهم

از آشناها چه کسانی را در آنجا دیدید؟

اولین نفراتی که در داخل جزیره دیدیم، آقای زین الدین (مهدی زین الدین سال ۱۳۳۸ در تهران دیده به جهان گشود. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی جذب جهاد سازندگی شد و با تشکیل سپاه قم، به این نهاد پیوست) و آقای اشتری (محمد ناصر اشتری سال ۱۳۴۱ در محله گونیه زنجان به دنیا آمد. او ابتدا به سمت فرماندهی گردان و مسئول اطلاعات و عملیات لشکر ۱۷ علی ابن ابی طالب علیه السلام منصوب گردید و پس از مدتی به سمت فرماندهی تیپ دوم لشکر ۳۱ عاشورا منصوب شد. سرانجام در عملیات بدر از ناحیه نخاع و ریه به شدت زخمی و سپس به شهادت رسید و پیکرش در گلزار شهدای زنجان آرام گرفت) بودند. آقای زین الدین ما را نمی شناخت. آقای اشتری که با هم خیلی رفیق بودیم،ما را معرفی کرد. مصافحه ای با هم کردیم و گفتیم که جاده وصل شده. یک جاده رسمی و تثبیت شده ای که اگر دنیا هم بیاید، نمی تواند آن را خراب کند. حالا می توانید بروید و ادوات زرهی، تانک ها و هر چه را که لازم دارید بیاورید.
از خوشحالی در پوست خودشان نمی گنجیدند. آنها آمدند سمت عقبه که بروند و برای انتقال ادوات سازماندهی کنند. ما به آنجایی رفتیم که بچه های زنجان تحت امر لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب(علیه السلام) درگیر بودند. رفتیم و آن نقطه کوچک چند هزار متر مربعی، در جنوبی ترین ضلع جزیره جنوبی (که متاسفانه هر کاری کردند اما الحاق صورت نگرفت) را دیدیم.
سه ماه را کلا آنجا بودم. وقتی که باران می گرفت و هوا خیلی سرد می شد، چاره ای نداشتیم؛ برای گرم شدن در آن هوای سرد، می ایستادیم جلوی رادیات بولدوزر و لباسمان را خشک می کردیم. یک کلاه سرم می گذاشتم تا مثلا موهایم کثیف نشود. شاید در طول سی یا بیست و پنج روز یک بار حمام می کردیم. فرصتی که به حمام برویم پیدا نمی شد.
نمی دانم چه شرایطی پیش آمد که یک بار با حاج اسماعیل به زنجان آمدیم. دو یا سه روز هم ماندیم. وقت برگشتن، حاج بابای ما گیر داد که من هم می آیم. گفتم که بابا جان، اونجا جای شما نیست. گفت که نه، من هم می خواهم آنجا را ببینم. ایشان را هم بردیم. در جاده حاج اسماعیل رانندگی می کرد، حاج بابا وسط بود و من هم بغل دستش نشسته بودم. ایشان هم نه جنگ دیده بود و نه می دانست که مناطق عملیاتی چه جوری است. یک بار هم تجربه نکرده بود. در جاده سیدالشهدا می رفتیم و عراقی ها هم می زدند، آن هم چه زدنی! ابوی، هی بدنش بالا و پایین می رفت. ما که عادت کرده بودیم، می ترسیدیم، تا چه برسد به ابوی. حاج اسماعیل مدام به ایشان گیر می داد.

 چند روز پدرتان را در آنجا نگه داشتید؟

زیاد نماند، سه یا چهار روز. فقط آمده بود ببیند آنجایی که ما هستیم، چه خطراتی دارد. منتها بردیم و جزایر را نشانش دادیم. برای کسی که اصلا جنگ ندیده، خیلی وحشتناک بود. همیشه می گوید که حاج اسماعیل داشت ما رو می برد اونجا تا شهید کنه.

 از نیروهای شما هم کسی مجروح شیمیایی شد؟

بله. اولین مجروحین شیمیایی ما هم در خیبر به ثبت رسید. آن هم نه اینکه هدف بمباران شیمیایی قرار بگیرند بلکه بچه ها در چادر نشسته بوده اند، ده یا یازده نفر. من خودم نبودم. آقای جوزی که در قسمت تدارکات کار می کرد، نمی دانم از کجا یک گلوله توپ پیدا کرده و گفته بود که می خواهم این را خنثی کنم. کجا؟ داخل چادری که حدود ده نفر نشسته اند.
بچه ها هر چه گفته بودند که اگر منفجر شود، تکه بزرگ گوشمان است، گوش نکرده بود. ماسوره سر توپ را باز می کند و می بیند که خمیر مذاب مانندی از توپ بیرون می آید و بوی سیر می دهد. گفته بودند این که باید تی ان تی و جامد باشد، چرا مایع شده؟ نگو که آن یک گلوله عمل نکرده شیمیایی است. اصلا بچه ها بمب شیمیایی ندیده بودند و نمی دانستند که شیمیایی چیست. بعد سرشان شروع کرده بود به درد کردن. یکی از بچه ها رسیده و گفته بود که چی کار دارید می کنید؟ این گلوله شیمیایی است. همه بچه هایی که در آن چادر بودند، بدون استثناء شیمیایی شدند. تیمی هم شامل آقای باقر بیگدلی، جلیل باقری و حاج جواد تاران داخل جزیره رفته و مجبور شده بودند داخل یکی از سنگرهای عراقی که آلوده به مواد شیمیایی بود، اتراق کنند و بخوابند. در آنجا این سه بزرگوار هم شیمیایی شدند. حاج حسین رحیمی و بنده هم، نیم بند شیمیایی شدیم که بعدا شدیدتر شد.
بعد از الحاق جاده از دو طرف، آرامش نسبی در جزایر حاکم شد و فتیله پاتک های سنگین، از شیمیایی گرفته تا توپخانه و بمباران هوایی پائین کشیده شد. تمهیدات ویژه ای در اطراف این جاده به کار گرفتیم. جان پناه هایی برای نگهداری و تامین امنیت تردد جاده درست کردیم. خاکریزهایی با فاصله های مشخص زدیم و آشیانه برای استقرار توپ های ضد هوایی جهت جلوگیری از حجم آتش احداث کردیم.
به محض اینکه ضد هوایی ها مستقر شد، بچه ها از دست موشک های هدایت شونده ای که توسط هلی کوپترها شلیک می شد، خلاصی کامل پیدا کردند. به جز گلوله توپخانه و هواپیماهایی که گاهی می آمدند، دشمن دیگر نتوانست این جاده را زیر آتش قرار دهد.

 در فاصله دو عملیات خیبر و بدر چه کار کردید؟

تا اواخر خرداد ماه تشکیلاتمان را جمع کردیم. آقای اشراقی تشکیلات خودشان را به محل استقرار اصلی گردان در سقز برگرداندتد تا ماموریت های درون مرزی خود را ادامه دهد. ما هم به زنجان آمدیم و دنبال کارهای روزمره و معمولی و ماموریت محرومیت زدایی خودمان رفتیم. از خرداد ماه تا طرح عملیات جدید در زمستان ۱۳۶۳، هشت ماه طول کشید. در این فاصله، در راستای ماموریت های جهاد، یعنی ادامه عملیات محرومیت زدایی، برق دار شدن تمام روستاهای دارای ۲۰ خانوار به بالا هدف گذاری شده بود. جهاد هم تمام همت خودش را گذاشته بود که این کار را انجام دهد و ما هم در خدمت دوستان مشغول انجام وظیفه شدیم. فکر کنم اواخر آبان ماه یا اوایل آذر ماه ۱۳۶۳ بود که به تهران رفتم و در پادگان ۰۱ ارتش، دوره آموزشی سربازی را گذراندم.

خاطرات آزاده جهادگر سرافراز حاج مرتضی تحسینی- قسمت بیست ویکم

 جابه جایی نامه ها 
هیئت صلیب سرخ در هر مرحله ای که برای سرکشی اردوگاه می آمد به همراه خود نامه هایی نیز از ایران به اسرا می آورد و این نامه ها در لحظه ی ورود توسط استخبارات عراق مورد بازبینی و سانسور قرار می گرفت. بنابراین اسرا با اطلاع از این موضوع، هنگام تحویل نامه ها، نامه های مربوط به اردوگاه های دیگر را هم می گرفتند و در جاهای خالی و سفید آن موضوعات مورد نظر و نام فردی که می دانستند در اردوگاه دیگری است، می نوشتند (نگهبانی که نامه را توزیع می کرد، چون همه را به اسم نمی شناخت، هنگام خواندن اسامی، اگر می دانستند صاحب نامه در کدام اردوگاه است، فردی آن را می گرفت و می گفت نامه ی من است و پس از اضافه کردن مطالبی عودت می داد) و هنگام جمع آوری نامه ها توسط صلیب، به عنوان نامه ای که به اشتباه آمده و مربوط به اردوگاه دیگر است، تحویل آن ها می دادند و نامه بدون این که سانسوری در کار باشد توسط صلیب به شخص مورد نظر می رسید. به همین طریق ارتباط برقرار می شد و اسرا از اوضاع و احوال همدیگر و اردوگاه ها آگاهی پیدا می کردند و خط و مشی ها نیز بررسی و مبادله می شد. به طور مثال: اسرا می دانستند که حاج آقا ابوترابی در اردوگاه موصل هستند بنابراین نامه ی موصل گرفته می شد و پس از نوشتن مطالب لازم و مسائل و مشکلات اردوگاه و کسب تکلیف از ایشان بدون این که عراقی ها متوجه شوند، آن را عودت می دادند و در مرحله ی بعد حاج آقا نیز در جواب، راهنمایی ها و توصیه های لازم را می فرمودند و در سرکشی های بعدی صلیب، به دست اسرای عنبر می رسید.

هلی کوپترهای سقفی 
گرمای تابستان در اردوگاه بسیار گرم و زمستانش استخوان سوز بود، هر آسایشگاه چند پنکه ی سقفی داشت که اگر درست کار می کردند با نسیم آن کمی خنک می شدیم. در یکی از روزهای گرم و طاقت فرسا یکی از پنکه ها خراب شد. به نگهبان عراقی پیشنهاد دادم ابزاری در اختیارم قرار بدهد تا درستش کنم. ولی قبول نکرد. اعتراض کردم و گفتم: درست کردنش برای من کاری نداره چه اشکالی داره اگه بدید درستش کنم؟ بالاخره این پنکه باید درست بشه یا نه؟ آخه از شدت گرما اذیت می شیم. عراقی ها که همیشه از قراردادن وسایل و امکانات در اختیار ما وحشت داشتند، در جواب گفت: اگه ما شما رو آزاد بذاریم پنکه ی بالای سرتون رو باز می کنید، هلی کوپتر درست کرده و فرار می کنید.

 شوخی های اسارت 
با وجود ناملایمات و سختی های فراوان زندگی در اسارت، شوخ طبعی و طنازی خود را از دست نداده بودیم. سعی می کردیم با کوچک ترین حرکت و یا ساده ترین کلمات و گفتار، خنده و شادی را بر لبان اسرا جاری کنیم. سر کار گذاشتن نگهبانان عراقی یکی از شوخی ها و تفریحاتمان بود. برای نمونه به کریم شاهی که از بچه های اصفهان بود، می گفتیم برود کنار نگهبان عراقی که اسمش کریم بود بایستد. وقتی می رفت، بلند صدایش می زدیم. تا نگهبان می گفت: چیه؟ با اشاره ی دست می گفتیم: کریم شاهی بیا این جا کارت داریم! بعد شروع می کردیم به خندیدن. نگهبان هم که کنف شده بود سعی می کرد بعدا در یک فرصت مناسب این کار ما را تلافی کند. یا پیرمردی بود که به او باباعلی می گفتیم. یکی از بچه ها به اسم مهدی حاتمی گاهی اوقات او را صدا می زد و می گفت: باباعلی، باباعلی جواب می داد: چیه؟ – یه نفر دنبالت بود! – کی بود؟ – عزرائیل! – پدر سوخته ی فلان فلان شده، صبرکن الان بهت حالی می کنم. پیرمرد دیگری هم بود، کوتاه قد، حدود 75 ساله، ولی قبراق و سرحال وقتی پیرمرد صدایش می کردم، می گفت: پیرمرد خودتی، جد و آبادته! من شیر مردم. هنوز پیر نشدم. من نیم طفلم!

 خدایا این توفیق را از ما بگیر 
اوایل اسارت در گروه های پنج، شش نفره، سفره پهن می کردیم و غذا می خوردیم. عده ای هم دوست داشتند به صورت انفرادی غذا بخورند ولی بعدها برای این که اتحاد و انسجام بیشتری داشته باشیم، تصمیم بر این شد که همه گی سر یک سفره جمع شویم. بنابراین از سفره های کوچکی که به هم دوخته شد سفره ای به طول 10-12 متر و به عرض 60 سانتی متر تهیه کردیم. سر سفره که می نشستیم، پس از اتمام غذا به ترتیب از اول سفره هرکدام یک دعا می کردیم و بعد بلند می شدیم. بعضی از این دعاها جدید و خنده دار بودند. مثلا یکی می گفت: برای رفع سلامتی صدام صلوات! اولش متوجه نمی شدیم. عده ای هم اخم کرده و می گفتند: این چه دعاییه! ولی بعد که متوجه می شدیم، صلوات می فرستادیم و شروع می کردیم به خندیدن. یک روز نوبت به یکی از بچه ها که رسید، گفت: خدایا! این توفیق را از ما بگیر! با تعجب پرسیدیم: همه می گن خدایا به ما توفیق بده، تو چرا این طور دعا می کنی؟! گفت: نه بابا این توفیق نگهبان رو می گم! در این لحظه بود که همگی زدیم زیر خنده! از آن به بعد بیچاره توفیق را آن قدر دعا کردیم تا بالاخره از اردوگاه ما رفت!

خاطرات آزاده جهادگر سرافراز حاج مرتضی تحسینی- قسمت بیستم

بهمن و درگیری در اردوگاه 
عصر روز چهارم بهمن سال شصت و دو بود که در اردوگاه باز شد و ماشین تلویزیون عراق وارد شد. آن روز سرگرد صبحی در مرخصی بود و سرگرد علی، معاون وی فرماندهی اردوگاه را بر عهده داشت. به دستور او، در کنار قاطع 2 چند نفر از افراد معلوم الحال و مخالف جمهوری اسلامی ایران را آوردند و با فراهم نمودن بساط قمار بر روی میز، قصد فیلمبرداری و تبلیغات سوء علیه اسرای قاطع 2 و حزب اللهی را داشتند. با مشاهده ی این برنامه برای این که همه متوجه شوند ما با این ها نیستیم. ارشدهای ایرانی گفتند برویم داخل آسایشگاه ها ولی بعد گفتیم اگر برویم این افراد را به جای ما نشان خواهند داد. در این هنگام با صدای تکبیر به بیرون ریختیم و با قالب های صابون که به تازگی سهمیه ی ماهانه را تحویل گرفته بودیم، به طرف عراقی ها و خودرو حمله کردیم. چند قالب صابون هم به سر و صورت سرگرد علی خورد اما به سرعت از محوطه دور شد. اسرای قاطع 3 نیز با سر دادن تکبیر با قاطع 2 همصدا شدند و صدای الله اکبر در کل اردوگاه فراگیر و طنین انداز شد. یکی از بچه های جانباز که یک پا داشت، به طرف دوربین رفت و با عصای خود آن را شکست. عراقی ها که وحشت زده بودند، ضمن فرار و ترک محوطه ی اردوگاه، خود را به پشت سیم خاردار رساندند. با شنیدن صدای تیراندازی همه گی به سرعت داخل آسایشگاه ها پناه بردیم ولی متأسفانه یکی از تیرها کمانه کرد و به چشم یکی از بچه ها اصابت و او را از یک چشم نابینا کرد. ( فرد نابینا شده رضا حسینی پور از یزد بود) آن روز پیش از درگیری شام مان را گرفته بودیم. ما که در انتظار عواقب کارمان بودیم سریع نمازمان را خواندیم. سپس درحال خوردن شام بودیم که تعداد زیادی سرباز به آسایشگاه ها ریختند و شروع کردند به تفتیش و بازرسی. آن ها ضمن خالی کردن کیسه ها، هرچه خوراکی داخل کیسه و شام مانده، بود را جمع کردند و بردند. فردا صبح بعثی ها درهای قاطع 2 را باز نکردند و ما بدون صبحانه و نهار در آسایشگاه هایمان محبوس شدیم. به دنبال آن، اسرای قاطع ا3 و بعد قاطع 1 نیز از گرفتن غذا سرباز زدند. با فراگیر شدن این اعتصاب، عاقبت به دستور فرمانده، درهای قاطع 2 هم باز شد و غذای بقیه ی اعتصاب کننده ها را هم دادند. دستاورد این درگیری این بود که تا پایان اسارت هیچ خبرنگار و فیلمبرداری جرأت نکرد وارد اردوگاه عنبر و اردوگاه دیگر شود.

اسرای بی سواد 
با ورود اسرای جدید به اردوگاه، عراقی ها می آمدند و پس از نوشتن اسم و فامیل، سئوالاتی در مورد سن، کار و میزان تحصیلات، از اسرا می کردند. بچه ها هم سربه سرشان می گذاشتند و با پاسخ های بی سر و ته و الکی، آن ها را می پیچاندند. روزی عراقی ها برگه هایی بین اسرا توزیع کردند و گفتند: بنویسید ببینیم کارتون تو ایران چی بوده؟ عده ای چیزهای خنده داری می نوشتند. مثلا یکی نوشته بود من در ایران سطل توالت خالی می کردم! یا دیگری نوشته بود سطل زباله خالی می کردم! و یا از سواد بچه ها سئوال می کردند که بعضی ها می نوشتند بی سوادیم! پاسخ های این چنینی اسرا احتمال سوء استفاده ی تبلیغاتی دشمن را در بر داشت. بنابراین یکی از ارشدهای ایرانی اردوگاه با اسرا صحبت کرد و گفت: این قدر نگید ما بی سوادیم! چون ممکنه دشمن تبلیغ کنه که ایران همه ی بی سوادها رو به جبهه میفرسته! اگه با سواد بودند هیچ وقت به جبهه نمی اومدند! این حرف ها باعث شد دفعات بعدی که بعثی ها برای سئوال آمدند، بچه ها راستش را گفتند ولی عده ای این بار سطح تحصیلاتشان را بالاتر از حد واقعی می گفتند!

 پای مصنوعی 
برادر جانبازی پای راستش از مچ قطع شده بود. یکی از بچه های خلاق از لیوان پلاستیکی برای او پای مصنوعی درست کرد. (لیوان را زیر پای او قرار داد وقتی قالب پایش شد، آن را داخل کفش کتانی کرد و محکم وصل نمود) ساخت این پا در بالا بردن روحیه ی او تأثیر زیادی داشت و راه رفتن با آن برایش آسان شده بود. عراقی ها که راحتی ما را نمی توانستند تحمل کنند، مانعش شده و گفتند تا زمانی که در این جا هستی باید با عصا راه بروی و به هیچ عنوان حق استفاده از پای مصنوعی را نداری. چند ماه بعد بود که با تعویض اسرا به ایران برگشت.

فهرست