خاطرات آزاده جهادگر سرافراز حاج مرتضی تحسینی-قسمت هفتم

?بیمارستان تموز?

حدود چهل وپنج روز از حضورم در بیمارستان الرشید می گذشت که گفتند: حالت نسبتا رو به بهبودیه و باید به بیمارستان دیگه ای انتقال پیدا کنی. بعد فرستادنم به بیمارستان تموز، در نزدیکی های اردوگاه عنبر. آن جا هم دارای خصوصیاتی بود. سالن بزرگی که در وسط یک ورودی داشت و آن را به دو قسمت غربی و شرقی تقسیم کرده بود. در هر سالن بالای سی نفر اسیر مجروح تحت درمان بودند. اطراف بیمارستان با تور آلومینیومی پوشیده شده بود و یک نگهبان عراقی هم بیرون از آن در حال کشیک دادن بود. هربار بچه های سیگاری که تعدادشان هم خیلی کم بود، از نگهبان سیگار می خواستند، او مرمی گلوله را در می آورد و دوباره گلوله را می گذاشت سرجایش و جلوی تور می گرفت و شلیک می کرد. تور که سوراخ می شد از داخل آن به بچه ها سیگار می رساند! به همین خاطر همیشه تورهای دور بیمارستان سوراخ سوراخ بود! در ابتدا که وارد بیمارستان شدم زخمهایم را پانسمان کردند و هر روز به من سه پنی سیلین یک میلیون ودویست می زدند. در آن جا یک فرد عراقی بود که اول به عنوان نظافت چی و جاروکش در بیمارستان کار می کرد که بعدا شده بود تزریقات چی! وقتی آمپولی به یکی می زد دوباره آن سرنگ را برای مجروح دیگری استفاده می کرد! یک روز به یکی از اسرا خواست آمپول بزند، بدون این که از آب مقطر استفاده کند سوزن سرنگ را به شیشه ی حاوی پودر فرو کرد! حتی پلمپ آلومینیومی در شیشه را هم درنیاورده بود! هر چه سعی کرد پودر وارد سرنگ شود، نشد. چون آمپول زدن بلد بودم، با دیدن این صحنه ها، طاقتم طاق شد. با عصبانیت داد زدم، آهای گوساله این چه وضعشه؟! متوجه حرفم نشد ولی فهمید که به خاطر این کار او اعتراض می کنم. جواب داد: به تو مربوط نیست! وقتی دیدم انسان نفهم و کودنی است، به بچه ها گفتم: بچه ها هیچ کی آمپول نزنه! اگه هم خواست بزنه، بگید به پنی سیلین حساسیت داریم. بچه ها هم حرفم را گوش دادند و مانع آمپول زدنش شدند.یک جلد قرآن داشتیم که بچه ها هر روز آن را می خواندند و مونس اصلی آن ها شده بود. کارکنان بیمارستان یک روز صبح آمدند و قرآن را برداشتند و بردند! ما به کار آن ها اعتراض کردیم و داروهایمان را به نشانه ی اعتراض روی زمین ریختیم. به آن ها گفتیم: اگه قرآن رو نیارید نه صبحونه می خوریم و نه داروهارو! گفتتد: اشکالی نداره،خب نخورید، مگه چه اتفاقی می افته؟ معاون بیمارستان که از ماجرا باخبر شده بود، وقتی علت را جویا شد، گفتیم: به خاطر این که شما قرآن رو از اینجا بردید! گفت: چون دست شما نجسه!( منظورش این بود که شما محبوس و غیر عرب هستید و نباید به قرآن دست بزنید)نجسه؟! بله، نجسه! کجا نوشته شده؟ ما همه مسلمونیم! پس از کلی بحث و مشاجره، وقتی دید مقاومت نشان می دهیم و سر حرفمان هستیم، راهش را گرفت و رفت. بعد رئیس بیمارستان آمد. وقتی به او هم اعتراض کردیم و علت را گفتیم، در توجیه کارشان گفت: به خاطر اینکه دست شما خون آلوده و پاک نیست، خواستیم جلدش کنیم، بعد بیاریم. گفتیم: ما که همیشه برا قرآن خوندن وضو می گیریم! او که جواب قانع کننده ای نداشت گفت: قول می دم نیم ساعته بیارم! گفتیم: قرآن رو بیار،بعد! وقتی دید قبول نمی کنیم، گفت: شما صبحونه و داروهاتونو بخورید، به شرف و جانم قسم که نیم ساعته میارم! من برای این که او بیشتر از این پیش بچه ها خرد نشود، از آن ها خواهش کردم و گفتم: به خاطر من کوتاه بیایید، تضمین می کنم تا شب بیاره. در غیر این صورت دوباره اعتصاب می کنیم! چون من کمک حال بچه ها در بیمارستان بودم،آن ها از من حرف شنوی داشتند. گفتند: مرتضی به خاطر تو قبول می کنیم. بنابراین دست از اعتصاب کشیدند و داروهایشان را هم مصرف کردند. نیم ساعتی نگذشته بود که قرآن را آوردند. با خوشحالی گفتم: بچه ها دیدید میارند! ما یک قدم به جلو پیشروی کرده بودیم و علاوه بر خواندن قرآن، شب ها بعد از نماز مغرب و عشاء، دعای توسل و پنجشنبه ها دعای کمیل برگزار می کردیم. عوامل بیمارستان وقتی این ها را مشاهده کردند، گفتند: چه خبره؟! چرا دارید سر و صدا می کنید؟ این جا بیمارستانه. بیمارستان یعنی استراحتگاه! جای دعا خوندن که نیست! گفتیم: ما این طوری راحتیم. رئیس بیمارستان هم که دوست نداشت ماجرای قبلی تکرار بشه، بهشان گفت: کاری نداشته باشید، بذارید دعاشونو بخونند. به دنبال اعتراضی که به بردن قرآن داشتیم، قضیه ی تزریقات چی را هم مطرح کردیم و گفتیم: تا وقتی یک تزریقات چی مخصوص نیارید ما آمپول نمی زنیم! مدتی بعد، اعتراضمان نتیجه داد و فردی را آوردند که در آمپول زدن ماهر بود ولی به طرز خیلی خشن و خطرناکی آمپول را فرو می برد! سرنگ را که آماده می کرد، به فاصله ی یک متری از فرد بیمار می ایستاد. چند دور سرنگ را در دستش می چرخاند و پرتابش می کرد. بعد سرنگ را فشار می داد. و ممکن بود مریض را دچار آسیب جدی کند. در مقابل آن دو آمپول زن، آشپزی داشتیم که شیعه بود. هر موقع غذایمان را می آورد، هنگام داخل شدن به اتاق، برای این که ما را خوشحال کند به عکس منحوس صدام که به دو طرف دیوار نصب شده بود نگاه می کرد و با لهجه ی عربی می گفت: سگ سگ سگ، گربه گربه گربه. یعنی او انسان نیست، سگ و گربه است!

موارد مرتبط :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

فهرست