Blog – Classic (1 column)

خاطرات آزاده جهادگر سرافراز حاج مرتضی تحسینی-قسمت سیزدهم

سی هزار تقسیم بر چهار
محمد علی (محمد علی که فامیلی اش در خاطرم نیست، سال ها بعد از آزادی به رحمت خدا رفت.)، جانباز محلاتی بود که قبل از اسارت تیری به بازویش اصابت کرده و به شدت متورم شده بود و دستش هیچ حرکتی نداشت و پایین نمی آمد. کم کم ورم دستش خوابید و خوب شد. روزی با خوشحالی آمد و گفت: بچه ها اسمم رو نوشتند برم ایران! و شروع کرد به جمع کردن وسایلش! تمام که شد، بچه ها هر کدام شماره تلفن منزلشان را به او دادند و گفتند: اگه رفتی ایران، خبر سلامتی مون رو به خانواده هامون برسون. چون من و محمدعلی از زمان بیمارستان تموز با هم دوست بودیم و رابطه مان صمیمی تر از دیگران بود، پیشم آمد و از من هم شماره خواست. بعد من به بچه ها گفتم: شما هر چه به او آدرس و شماره تلفن بگید، تو ذهنش نمی مونه! باید طوری گفته بشه که از یادش نره! گفتند: چطور؟! گفتم: الان بهش می گم، شما هم ببینید. گفتم: سی هزار تومن پول رو تقسیم بر چهار می کنی، می شه شماره تلفن من، بعد می ری زنگ می زنی والسلام! گفت: همین؟! گفتم: بله همین! برای این که کامل در ذهنش بماند مجددا به صورت ملموس تری تکرار کردم و گفتم: دو تا جیب جلو و دو تاجیب هم پشت شلوار داری، که با هم می شه چهار. حالا سی هزار تومن رو تقسیم بر این چهار بکن ببین چقدر می شه؟ حساب کرد و گفت: می شه هفت هزار و پانصد. گفتم: آره این شماره ی ماست. بعد از اسارت خودش می گفت: مرتضی فقط اون شماره تو ذهنم مونده بود!

رهایی از شکنجه
با به صدا درآمدن درهای فلزی آسایشگاه نگهبان ها وارد شدند و من و چهار، پنج نفر از اسرا که دونفرشان با هم برادر بودند را به مکانی که قبلا از آن به عنوان حانوت استفاده می شد، بردند. علتش را متوجه نشدم ولی بعد فهمیدم به خاطر دعاهایی بود که برای بچه ها می نوشتم. وقتی فرمانده عراقی رسید، دستور داد آن دو برادر را به شدت شکنجه کردند. صحنه ی غم انگیزی بود. تابه حال چنین شکنجه ای ندیده بودم! طوری که کله پایشان کرده و محکم رهایشان می کردند به زمین! بیهوش که می شدند، آب کثیف و گل آلود به سر و رویشان می ریختند. با به هوش آمدنشان دوباره ضرب و شتم و شکنجه ها شروع می شد. من که با فاصله ای از آن ها قرار داشتم، یکی از نگهبان ها که هیکل ورزشکاری داشت( چند بار او را در کتک زدن بچه ها دیده بودم و احساس می کردم کمی مراعات می کند و دل رحم تر از بقیه است.) به سمت من آمد و مشتش را چندبار به طرف صورتم آورد و تظاهر به زدن کرد ولی با ملاطفتی که در دلش بود احساس کردم نمی خواهد بزند. پیش خود گفتم: خدایا! با این حرکاتش چه پیامی می خواهد بدهد. به همین خاطر در حالی که مشتش را جلو می آورد، طوری قرار گرفتم که ضربه به من بخورد. دو، سه مشت که به دماغم خورد و کمی خون از آن بیرون آمد، نگهبان با عجله و سراسیمه گفت: خون رو بمال به صورتت! این کار را که کردم، گفت: یالا بخواب رو زمین! خوابیدم. در این حین فرمانده رسید و پرسید: اون یکی کو؟! – بلندم کرد و گفت: سیدی اینجاست! نزدیکم شد و خواست بزند، نگهبان گفت: سیدی اونو نزنید، بدجوری زدمش! قریب لموت! (نزدیک بود بمیره!) پرسید: جرمش چی بود؟ – اونم حزب الله بازی در آورده بود! کشیده ی آبداری خواباند بیخ گوشم و فحش و ناسزا حواله ام کرد و گفت: فلان فلان شده اگه یک بار دیگه حزب الله بازی در بیاری پدرتو در میارم! بعد روانه ی آسایشگاه کرد. لطف خداوند منان بود که عطوفتی در دل آن نگهبان انداخت و باعث شد من از شکنجه های بی رحمانه ی آن ها رها شوم.

یک گونی پر از دعا
پشت آسایشگاه 16 که آخرین آسایشگاه قاطع 2 بود، دو اتاق دوازده متری خالی قرار داشت که به اتاق نگهبانی معروف بود. از آن ها به عنوان انباری استفاده می شد و بچه ها وسایل اضافی شان را داخل آن می گذاشتند. یک روز ارشد قاطع، محمد ماهورزاده به من گفت: مرتضی احتمالا امروز نگهبونا میان برا تفتیش! می تونی در نگهبونی رو باز کنی دعاهارو بذاریم توش؟! گفتم: آره چرا که نه! پس من موقع بیرون باش پنج دقیقه در آسایشگاه رو زودتر باز می کنم(موقع داخل باش فقط ارشد قاطع می توانست به آسایشگاه ها رفت و آمد کند و گاهی اوقات نیز موقع بیرون باش ارشد قاطع را زودتر از دیگر اسرا از آسایشگاه خارج می کردند و پس از باز نمودن قفل در آسایشگاه ها، به ارشد می گفتند تا برود همه درها را باز کند.) تو میای بیرونو کارمونو انجام می دیم! رفتم و یک تکه سیم خاردار پیدا کردم و پس از صاف و تمیز کردن، منتظر شدم تا در باز شود. محمد ماهورزاده کمی زودتر در را باز کرد و مرا صدا زد. بیرون که آمدم، با تعجب دیدم یک گونی پر از دعا دستش گرفته است! با هم یواشکی به سمت اتاق نگهبانی رفتیم. وقتی رسیدیم، با سیمی که آماده کرده بودم در را باز کردم و گونی را داخل انباری گذاشتیم. عراقی ها شب هنگام که برای تفتیش آمدند، وقتی چیزی پیدا نکردند، فرمانده شان رو به ماهورزاده گفت: بارک الله ارشد! کاری کردی که یه دونه دعا هم تو قاطع پیدا نمی شه! بعد از گذشت دو روز که کاملا آب ها از آسیاب افتاد، دعاها را به بچه ها برگرداندیم.

اسرای موذی
هر از گاهی بعثی ها می آمدند و بعضی از اسرا که به بچه ها خط مشی می دادند را، به اردوگاه های دیگر منتقل می کردند، در نظر بعثی ها، آن ها موذیا، یعنی افراد بدی بودند! یکی از این افراد سید کمال موسوی بود. که فرد خیلی خوب و مورد احترامی بود و به بچه ها خیلی خدمت می کرد. در آسایشگاه ما، او بود که خط مشی می داد. برای نمونه رساله احکام نداشتیم و بعضی از احکام ضروری از طریق او نوشته می شد و بچه ها آن مقدار که لازم بود و از دستشان بر می آمد می نوشتند و به صورت دفترچه در می آوردند و کسی که احتیاج داشت می برد و پس از مطالعه به مسئول مربوطه تحویل می داد. منتهی این کار می بایست مخفیانه و دور از چشم عراقی ها انجام می شد! روزی که خواستند سید کمال و چند نفر دیگر را ببرند، سید به خاطر این که بعد از او بین بچه ها تفرقه و اختلاف ایجاد نشود، یکی را بعد از خودش انتخاب کرد و به ما گفت: من می رم ولی اگه فلان شخص پیش شما موند به حرفهاش گوش کنید، اگر چه اشتباه باشه! سیدکمال برای ما ولایت داشت و اکثر افراد قبولش داشتند و به گفته هایش عمل می کردند.

اذان بخشی زاده
اذان گفتن با صدای بلند و برای جمع ممنوع بود. وقت نماز صبح، علی بخشی زاده(از بچه های بامرام و با وقار تهران بود) مشغول گفتن اذان بود. بچه های آسایشگاه در حال آماده شدن برای نماز جماعت بودند. یکی از بچه ها در کنار پنجره اوضاع را زیر نظر داشت تا وقتی نگهبان سر رسید ما را با خبر کند. علی در الله اکبر سوم بود که توسط نگهبان خودی به او خبر داده شد نگهبان عراقی در حال آمدن است. اما علی هیچ توجهی نکرد و همچنان به گفتن اذان ادامه داد. وقتی نگهبان عراقی رسید و صدای اذان را شنید گفت: علی! شوی ِ شویِ (یواش یواش)، چرا داد می زنی؟! داری به آسایشگاه اذان می گی دیگه! کمی آروم تر بگو. وقتی علی صدایش را کم کرد نگهبان دیگر چیزی نگفت و رفت. بعد از رفتنش علی دوباره با صدای بلند شروع کرد به اذان گفتن! تا این که تمام شد و نماز را به جماعت اقامه کردیم. علی که از قبل، خودش را آماده ی کتک کاری کرده بود، صبح که در آسایشگاه را باز کردند، فکری به ذهنش آمد و قبل از این که نگهبان ها او را صدا بزنند، خودش پیش نگهبان رفت و به او گفت: آقای نگهبان، تو نگو که من اذان نگم، تو نگو که من نماز نخونم، تو خودت مسلمونی و این جا هم یه کشور اسلامیه. بذار یه اسرائیلی بگه نماز نخون و من بدونم که تو دشمنی یا اون؟! بیچاره نگهبان که هاج و واج مانده بود، گفت: نمی گم اذان نگو، بگو ولی آهسته تر بگو چون برای ما مشکل ایجاد می شه! حتی یکی از نگهبان ها خواست او را ببرد ولی بخشی زاده با حرف های زیرکانه اش توانست شکنجه ای را که انتظارش را می کشید از خود دور کند.

 

برگزاری مجمع عمومی عادی بطور فوق العاده کانون سنگرسازان بی سنگر استان زنجان در سال 1400

مجمع عمومی عادی بطور فوق العاده کانون سنگرسازان بی سنگر استان زنجان به شماره ثبت ۳۶۸ و با عنایت به آگهی دعوت شماره ۲۲۱۹۵۴/ک/۰۰ مورخ ۱۴۰۰/۵/۳۱ ، در روز دوشنبه مورخ ۱۴۰۰/۶/۱۵ رأس ساعت ۱۸ ، با حضور اکثریت اعضاء هیات امناء در محل قانونی کانون با دستورات ذیل برگزار گردید.
۱- طرح و تصویب صورت های مالی منتهی به ۹۹/۱۲/۳۰
۲- استماع به گزارش عملکرد هیئت مدیره و بازرس
۳- انتخاب اعضای هئت مدیره دوره هفتم کانون استان
۴- انتخاب بازرسین (اصلی و علی البدل)
۵- انتخاب روزنامه رسمی جهت درج آگهی
در ابتدای جلسه آقایان مهدی اشراقی به عنوان رئیس جلسه ، حسن بیات به عنوان منشی و عباس امندی مسکن به عنوان ناظر انتخاب شدند و با انتخاب اعضای هیئت رئیسه، جلسه رسمیت یافت.
در ادامه گزارش مبسوط در خصوص عملکرد سال ۱۳۹۹ توسط مدیر عامل کانون استان و گزارش صورت های مالی کانون ، پس از استماع ، مورد تصویب قرار گرفت .
بر اساس رای و نظر اعضای محترم حاضر در مجمع آقایان احمد پیری ،عباس امندی مسکن و غلامرضا رمضانی به عنوان اعضای اصلی و آقای مرتضی تحسینی بعنوان عضو علی البدل دوره ی هفتم هیات مدیره ، به مدت ۲ سال انتخاب و با امضاء ذیل صورتجلسه ،قبول احراز سمت تعیین شده را اعلام نمودند.
همچنین با رای و نظر اعضای محترم حاضر آقایان جلیل باقری بعنوان بازرس اصلی و حسن بیات بعنوان بازرس علی البدل کانون برای سال مالی ۱۴۰۰ انتخاب و روزنامه کثیرالانتشار رسالت ، جهت درج آگهی های کانون تعیین گردیدند.

برگزاری مسابقه کانون سنگرسازان بی سنگر استان زنجان به مناسبت هفته دفاع مقدس

کانون سنگرسازان بی سنگر استان زنجان پیرو انتشار روزانه زندگینامه سردار جهادگر شهید حاج کمال الدین جان نثار از طریق کانال تلگرام و اینستاگرام کانون استان ،مسابقه پیامکی به مناسبت هفته دفاع مقدس برگزار می کند:

سوالات مسابقه :

1-  شهید جان نثار در چه زمانی مسئولیت ستاد پشتیبانی مهندسی جنگ جهاد سازندگی استان زنجان را در منطقه عملیاتی میمک بر عهده گرفتند؟

2- در سال 1361 دستور بازسازی کدام مناطق جنگ زده به جهاد زنجان سپرده شد؟

3- شهید جان نثار با سمت فرماندهی ستاد پشتیبانی مهندسی جنگ جهاد سازندگی فعالیت خود را در کدام منطقه آغاز کرد؟

پاسخ صحیح خود را به شماره تلگرام 09218041737 این کانون و یا از طریق سامانه پیام کوتاه 3000241222 تا پایان هفته دفاع مقدس (1400/7/7) ارسال نمایید

جوایز مسابقه :

به 8 نفر از شرکت کنندگان که پاسخ صحیح هر سه سوال را ارسال نمایند به قید قرعه مبلغ 5.000.000 ریال اهدا خواهد شد.

 

 

 

خاطرات سردار جهادگر حاج احمد پیری- قسمت دهم

✅? عملیات خیبر که شروع شد، شما چه کار کردید؟

عملیات از چند محور شروع شد. کل جزیره شمالی و ۸۰ درصد جزیره جنوبی به تصرف نیروهای رزمنده سپاه و بسیج درآمد، ولی با کمال تاسف بخش خیلی کوچکی از جنوب جزیره جنوبی در محور طلائیه را نتوانستند الحاق کنند. چون عراق می دانست که در عقبه ما ۱۴ کیلومتر آب هست، بنابراین سنگین ترین پاتک ها را اجرا می کرد. دو تا جزیره داخل آب کاملا مشخص و مثل سیبل تیراندازی بود. با هلی کوپترها و موشک ها به طور وحشتناک و شبانه روزی زمین جزیره را بمباران و موشک باران می کردند. انگار که می خواستند خاک جزیره را شخم بزنند. متاسفانه عراق برای اولین بار رسما از بمب های شیمیایی در این عملیات استفاده کرد. برای اینکه به هر قیمتی شده نگذارد جای پای ما محکم شود.

✅? در جزیره دستگاه های مهندسی وجود داشت؟

دستگاه های مهندسی در جزیره شامل چند لودر، بولدوزر و کمپرسی بود که بچه های سپاه غنیمت گرفته بودند. یک تیم از قرارگاه مامور شد که به جزیره برود. بخشی هم از نیروهای ما بودند.فقط رانندگان و اپراتور ماشین آلات را فرستادیم. ما را نهی کردند و گفتند تا جاده مطمئنی نسازید، رفتن به جزیره شرعا حرام است. نیروها را با قایق فرستادیم تا با دستگاه های غنیمتی دشمن، خاکریزها و آشیانه های لازم را برای رزمنده ها و ادوات پشتیبانی احداث کنند.
برای اینکه جزایر را بتوانند تثبیت کنند، ابتدایی ترین و اولین کار این بود که حداقل دسترسی مطمئن در حد یک ماشین سبک که بتواند ادوات و ابزار اولیه را به جزیره برساند، فراهم شود.
مرکز تحقیقات مهندسی جهاد کار طراحی پل شناوری به طول 14 کیلومتر در روی آب را شروع کرد که بتواند ماشین تویوتا را با یک تن بار عبور دهد. در طول کمتر از یک ماه، مطالعه، ساخت، حمل، نصب و مونتاژ پل شناور خیبر صورت گرفت. مزیت این پل در مونتاژ کردن راحت آن بود. هرگاه در اثر حمله دشمن قسمتی از آن منهدم می شد، بلافاصله تکه منهدم شده را جایگزین کرده و ارتباط دوباره برقرار می شد. اما اولا رفت و آمد از روی این پل یک طرفه بود و ثانیا حداکثر توان مقاومت آن برای یک تویوتا با باری معادل 800 کیلو تا یک تن بود. بنابراین این پل قادر به عبور دستگاه های سنگینی مانند پی ان پی، تانک، توپخانه، بولدوزر و لودر نبود.

✅? به جای پل شناور باید چه کار می کردید؟

این شرایط موجب شد تا نیاز به جاده خاکی احساس شود. قرارگاه خاتم الانبیاء به قرارگاه مرکزی و حمزه جهاد ابلاغ کرد که جاده ای می خواهیم که تثبیت شده باشد و دشمن نتواند آن را منهدم کند. حاج جان نثار به آنجا رفته بود. ایشان آمد و این را ابلاغ کرد. باید در داخل هور جاده ای به طول ۱۴ کیلومتر و در عرض حداقل ۲۰ متر احداث می کردیم تا دستگاه های سنگین بتوانند از روی این جاده بروند و بیایند. همچنین باید در دو طرف جاده، خاکریز و جان پناه برای حفاظت از شلیک دشمن ایجاد می کردیم که یک متر هم بالاتر از آب باشد. با در نظر گرفتن این مشخصات و شیب معقولی که باید داشته باشد. قاعده آن هم می بایست ۲۵ یا ۲۶ متر باشد. این جاده حداقل به دو میلیون متر مکعب خاک نیاز داشت که تهیه آن کار چندان ساده ای نبود.

✅? چه پیشنهاداتی برای احداث جاده دادند؟

برای طراحی و احداث جاده و پیش بینی عملیات اجرایی، جلسات متعددی در قرارگاه تشکیل شد. در ابتدا کار را خیلی آسان گرفتند. چون فرماندهی این کار با قرارگاه مرکزی بود پیشنهاد کردند که برویم و هرچه قدر که می توانیم آهن های قراضه، تانک ها و بولدوزرهای سوخته، پی ام پی و کمپرسی های منهدم شده را از بیابان های اهواز و خوزستان جمع کنیم، بیاوریم و داخل هور بریزیم و رویش را هم با خاک بپوشانیم.
همه نیروها و امکانات قرارگاه مرکزی، قرارگاه حمزه و قرارگاه کربلا بسیج شدند. رفتند و هرچه در دشت خوزستان بود، بار زدند و آوردند. همه آنها را که ریختیم، بیشتر از صد متر نتوانستیم جلو برویم. این گزینه منتفی شد. باید به دنبال خاک می رفتیم. اما خاک معمولی با آب سازگاری نداشت. خاک منطقه هم به عمق یکی دو متر از جنس ماسه و بسیار ریز بود و هرچه می ریختیم در هور گم می شد. قرار شد ماسه سنگ های شمال سوسنگرد و تپه های الله اکبر را امتحان کنیم. بچه ها نمونه هایی آوردند. آن موقع آقای محمدهادی مقدم، مسئول مهندسی قرارگاه کربلا مریض بود و در داخل قرارگاه استراحت می کرد. با حاج جان نثار و آقای کریم نیکجو رفتیم و ایشان را در بستر بیماری ملاقات کردیم. نمونه هم بردیم. گفتیم که شاید بهترین مصالح همین باشد و دوام بیاورد. البته تا به حال امتحان نکرده بودیم. ایشان هم با حال ناخوششان تایید کرد و گفت که به امتحانش می ارزد .تمام امکانات ترابری قرارگاه مرکزی و هرچه امکانات و ادوات مهندسی چهار گردان قرارگاه حمزه مانند لودر، بولدوزر و کمپرسی داشتیم، بسیج کردیم و شبانه سراغ آن کوه ها رفتیم. بولدوزرها دپوی خاک ها را شروع کردند و لودرها مشغول بارگیری شدند. شب تا صبح آوردیم و داخل هور ریختیم. صبح برای کنترل عملیات شبانه مان رفتیم تا ببینیم که ثمری داشته یا نه. دیدیم آثاری از ماسه سنگ ها نیست و نتیجه کار تقریبا صفر بود. کاملا مستاصل شدیم.
با دوستان نشستیم و هم فکری کردیم. تنها راه این بود که خاک رس پیدا کنیم. در آن شرایط، هیچ خاکی به غیر از خاک رس جواب نمی داد. اما خاک رس را در بیابان خوزستان از کجا باید پیدا می کردیم. مانده بودیم که چه کار کنیم. هیچ چیز به ذهنمان نمی رسید. اما خدا به قلب یکی از بچه ها الهام کرد که همانجا زمین را بکنید. گفتیم که اینجا فقط ماسه هست، رس کجا بود!
قرار شد هر گردان، تیمی را برای جستجوی معدن رس بگمارد. شیوه هم این گونه بود که بولدوزر را می بردیم، ریپر می زدیم و ماسه های بادی را دپو می کردیم. ناگهان در زیر آن ماسه بادی روان، رس سرخ رنگی نمایان شد. امتحانش کردیم و دیدیم بسیار عالی است. خوشبختانه اکثر بچه ها هم که برای ماموریت شناسایی رفتند. به معادن رس رسیدند. باور کردنی نبود. در تمام دشت به وسعت چندین کیلومتر مربع، هر چقدر که نیاز داشتیم، شاید هزار برابر نیازمان در دل خاک منطقه، خاک رس موجود بود. گفتیم بهتر است نزدیک ترین نقطه را که به جهت ترابری اقتضاء می کند، انتخاب کنیم. از آن طرف هم فرجه زمانی بسیار کمی داشتیم. باید این جاده را به سرعت می ساختیم تا بتوانیم برای مواقع پدافندی تثبیت کنیم . کار عادی هم نبود. باید زیر حجم سنگین آتش راه سازی می کردیم. از اولین روز هم اسم جاده را جاده سیدالشهدا گذاشتیم.
بعد از کشف معادن رس، بچه ها از خوشحالی سر از پا نمی شناختند. آستین ها را بالا زدیم و ماموریت را شروع کردیم. اما به ماشین های زیادی نیاز داشتیم. برای این کار از طریق جهاد فراخوان زدند.

خاطرات آزاده جهادگر سرافراز حاج مرتضی تحسینی-قسمت دوازدهم

?صوت والفجر?
اوایل اسارت که در آسایشگاه 17 بودم، اکبر عراقی پیشنمازمان بود. او یکی از فرماندهان سپاهی و برادرش ناصر (اکبر و ناصر عراقی(آریانژاد) اهل تهران بودندو ناصر پس از سال ها تحمل مرارت و درد در سال 91 به شهادت رسید.) هم از افسران ارتشی بود که به اسارت دشمن درآمده بودند. ناصر جزو اسرای قاطع یک به شمار می رفت. اکبر صوت زیبایی داشت و اکثر اوقات هنگام نماز صبح پس از سوره ی حمد، سوره ی والفجر را می خواند. من خیلی دوست داشتم آن سوره خوانده شود و از شنیدن آن لذت می بردم! روزی فرمانده عراقی که از خواندن سوره والفجر توسط اکبر عراقی در نماز، مطلع شده بود، ناگهان وارد آسایشگاه شد و با لحن تندی رو به او چند بار آیه ی «ان ربک لبالمرصاد» ( قطعا پروردگارت هر آینه در کمین گاه طغیانگران و سرکشان است. سوره ی والفجر آیه ی 14) را تکرار کرد و با غیظ و خشم بیشتری گفت: پس خدا ما را در کمین خواهد انداخت و شما را نه؟! بعد دستور داد نگهبانان او را بردند و به شدت مورد ضرب و شتم قرار دادند! برپایی نماز جماعت جرم دیگر او بود. بعثی ها از ترس این که اکبر به دیگران خط مشی بدهد، در کمتر از یک سال او را به اردوگاه دیگری انتقال دادند.

?توپ جنگی طحانیان?
سال 61 مهدی طحانیان، ( مهدی طحانیان، نوجوان سیزده ساله ای بود که در عملیات بیت المقدس در نوزده اردیبهشت 1361 به اسارت دشمن بعثی در آمد. او همان نوجوانی است که یک سال پس از اسارت، در برابر درخواست خانم خبرنگاری بی حجاب برای مصاحبه، شرط مصاحبه را محجبه شدن آن خبرنگار قرار داد و او مجبور شد تا حجاب خود را رعایت کند.و همرزمش علیرضا رحیمی این شعر را خواند: ای زن به تو از فاطمه این گونه خطاب است ، ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است) آن بزرگ مرد کوچک که روحی به بزرگی عالم داشت و امام خمینی (ره) او را مهدی جهانیان نامید، با لوله کردن زرورق سر قوطی شیر خشک و با ریختن گوگردهای کبریت، داخل آن یک توپ کوچک ساخته بود که هسته ی خرما را درون لوله می گذاشت و با روشن کردن چاشنی توپ که از چوب کبریت بود، هسته با سرعت به بیرون پرتاب می شد. روزی هنگامی که مهدی با آن مشغول بود، سر و کله ی نگهبان عراقی پیدا شد. به محض دیدن آن گفت: آهان! بدین به من ببینم. آلت قتاله درست می کنید؟! وقتی گرفت، نگاهی کرد و پرسید: کار کردش چطوریه؟ وقتی مهدی به او توضیح داد، نگهبان هر چه کرد نتوانست انجامش دهد. مهدی دوباره در مقابل چشمان او آماده کرد و با کشیدن کبریت، هسته ی خرما، با صدای شق به بیرون پرتاب شد. ولی نگهبان آن را از او گرفت و تا مدت ها سهمیه ی کبریت هم قطع شد.

?اثر امام زمان (عج)?
روزی سرگرد محمودی (سرگرد محمودی که فارسی را با لهجه ی کردی صحبت می کرد، افسر استخبارات عراق و عضو حزب بعث بود که در زمان محمدرضا پهلوی دوره ی آموزش نظامی و تکاوری را در اصفهان گذرانده بود. فرد خیلی کثیف و پلیدی بود و از همه بیشتر او اسرا را آزار و اذیت می کرد) دستور داد مهدی طحانیان را پیشش آوردند و از او خواست تا به امام(ره) اهانت کند! (روزی به مهدی گفتند: امام گفته که مهدی بچه ی ما نیست. مهدی هم مطلب را با گفتن این جمله تمام کرد: امام سرپرست و ولی من است هرچه ایشان بگویند همان است) وقتی این کار را نکرد، به سربازانش دستور داد تا مهدی را بی رحمانه شکنجه اش کنند! مهدی که خم به ابرو نمی آورد، زیر کتک کاری سگان هار، دستان کوچکش را بلند کرده و نام مبارک امام زمان (عج) را بر زبان جاری می ساخت! سرگرد محمودی هم در حالی که به شدت عصبانی شده بود می گفت: مهدی چرا گفتی یا امام زمان (عج) بگو یا محمودی تا نزنمت! ولی همچنان با مقاومت مهدی مواجه می شد! چند بار که این عمل تکرار شد، محمودی گفت: این بچه چقدر سرسخته! من از رو رفتم! دیگه نزنیدش. بعد رو کرد به عبد که نگهبان درشت هیکل، بی رحم، خدانشناس و به شدت شکنجه گری بود، گفت: اون بچه رو ببین که کز کرده، تو جبهه، تنهایی به ده تا از شماها حریفه!

?رحمت خدا بر خمینی?
تابستان سال 61 را سپری می کردیم. مدتی بود که زندگی در اسارت را در آسایشگاه 17 آغاز کرده بودم. از نظر عراقی ها اسرای این آسایشگاه جزو افرادحزب اللهی و فرماندهان سپاه و به قولی حرس خمینی بودند. روزی ما را از آسایشگاه بیرون ریختند. سرگرد محمودی دستور داد ما را بین قاطع2و3جمع کردند، طوری که اسرای هردو قاطع ما را ببینند. همه را که ردیف کردند، سعی کرد وادارمان کند به امام توهین کنیم. چون به خیال خودشان اگر اسرای آسایشگاه 17این کار را می کردند آسایشگاه های دیگر هم به تبعیت از آن ها، این عمل را انجام می دادند و نیز برای زهر چشم گرفتن و ترساندن اسرای هردو قاطع! ولی بچه ها زیر بار نرفتند. وقتی با مقاومت اسرا مواجه شد، با ناراحتی تمام گفت: پس من هر چی گفتم شماها تکرار کنید! بگید لعنت بر….. و ….یون! دوباره پاسخی از طرف بچه ها شنیده نشد. محمودی با چهره ای برافروخته و ابروهای درهم کشیده فریاد زد و گفت: هرکسی گفته های منو تکرار نکنه کتکش می زنیم. اما این بار هم کسی توهین نکرد. هرچه سعی کرد فایده ای نداشت. محمودی در حالی که از شدت عصبانیت داشت منفجر می شد، با صدای بلند نعره ای کشید و گفت: حالا که این طور شد تک به تک باید توهین کنید. به سربازانش هم دستور داد که هرکس به خمینی توهین نکرد، بیارید جلو تا به حسابش برسیم. اما این بار هم تلاش او بی ثمر بود و به هیچ وجه تسلیم خواسته هایش نشدیم. چند تا از بچه ها را هم آوردند جلو و حسابی افتادند به جانشان. در این حین یکی از سربازها در حالی که به من اشاره می کرد، گفت: سیدی اونم توهین نمی کنه! گفت: بیاریدش جلو تا بزنیمش. وقتی مرا پیشش بردند، بدون معطلی دست سنگینش را بالا برد و چنان کشیده ی آبداری به صورتم خواباند که یک دور دور خودم چرخیدم. نزدیک بود به زمین بیفتم زل زد به من و گفت: چرا توهین نمی کنی؟ خودم را به لالی زدم و گفتم: ززززززبانم! رو کرد به سرباز و گفت: نفهم فلان فلان شده این که زبون نداره! لال رو آوردی زبون باز کنه؟! بعد به من گفت: برو بشین سر جات مجددا از اسرا خواست تا به امام فحش و ناسزا بگویند. وقتی دید این کار را انجام نمی دهند، پرسید: ون اکبرهم (بزرگ این ها کیه؟) گفتند: میرسید (سید حسن میرسید، روحانی و اهل دامغان بود. ارشد داخلی ما و فردی متدین و زیرکی بود که همه ی بچه ها به حرفش گوش می دادند و از او حساب می بردند)! او را خواست و گفت: میرسید! اونا زبون منو نمی فهمند! بهشون بگو که بگن لعنت بر….. و …یون! میرسید کمی تأمل کرد و گفت: بچه ها هر چی بهتون گفتم تکرار کنید. بگید رحمت بر خمینی و خمینیون! بچه ها با شنیدن آن به یک باره همه گی با صدای بلند فریاد زدند: رحمت بر خمینی و خمینیون! سرگرد محمودی که تمام وجودش از شدت خشم شعله ور شده بود چند تا کشیده ی محکم بیخ گوش میرسید زد. بعد فانسقه را از کمرش درآورد و محکم به سر آن سید بزرگوار کوبید. میرسید هم در حالی که از ِرا از شدت ضربه آه و ناله می کرد، چند متری از محمودی فاصله گرفت. بعثی ها از ترس این که ممکن است با این وضع شورش شود همه ی ما را روانه ی آسایشگاه کردند و ماجرا در همان جا فیصله پیدا کرد و داغ این درخواست به دلشان ماند. نتیجه این شد که تا آخر اسارت جرأت نداشتنداز ما بخواهند که به امام(ره) اهانت کنیم.

فهرست