گمراهی به شیوه ابتذال
سال های اول اسارت بود، عراقی ها برای گمراه کردن بچه ها و نشان دادن فیلم های مبتذل و ضد انقلابی برای اولین بار آپارات به اردوگاه آوردند و به زور و اجبار اسرای چهار آسایشگاه را در یک آسایشگاه جمع کرده و برای این که آن ها را مجبور به نگاه کردن فیلم کنند در آسایشگاه را هم می بستند. ولی بچه ها هیچ توجهی به آن نمی کردند. پس از پایان فیلم، نوبت به چهار آسایشگاه دیگر می رسید. دفعه ی بعد که آپارات را آوردند برای این که با آن ها مقابله به مثل کنیم همه گی شروع کردیم به خواندن دعا. وقتی به قسمت های خنده دار فیلم می رسید صدای هق هق گریه ی بچه ها بلند می شد. نگهبان ها، هاج و واج، با تعجب می گفتند: این ها آدم نیستند، ما می خندیم ولی این ها گریه می کنند! بار سوم، فرمانده اردوگاه هم آمده بود و با تعجب می دید که موقع پخش فیلم هر یک از اسرا در قسمتی از آسایشگاه درحال گریه و زاری هستند. آن ها با این که از نقشه ی ما با خبر شده بودند کاری نتوانستند پیش ببرند. چندین بار انواع و اقسام فیلم های بی هدف و خنده دار آوردند و با بی اعتنایی بچه ها نسبت به آن مواجه شدند. در نهایت دیدند که تیرشان به سنگ خورده و تلاششان بی فایده است، بساط آپارات را برای همیشه جمع کردند و تلویزیون را جایگزین آن نمودند. تعداد چهار دستگاه تلویزیون که یک هفته در آسایشگاه های بالایی و یک هفته نیز در آسایشگاه های پایینی قرار داشت. با آن که همیشه تلویزیون باید روشن می ماند ولی تقریبا بدون استفاده بود و مورد توجه اسرا قرار نمی گرفت! گاهی برنامه های مستند و علمی هم نشان می داد که هر از گاهی می نشستم پای تماشای آن. یک روز به فاصله ی ده متری از تلویزیون نشسته بودم . هلی کوپتری را در حال اجرای حرکات نمایشی نشان داد. من که علاقه ی شدیدی به هلی کوپتر داشتم و قبلا نیز به همراه برادرانم مطالعاتی در این مورد انجام داده بودیم، محو تماشای آن شدم. یکی از بچه ها با لحنی که انگار کار خلافی مرتکب شده باشم گفت: تحسینی برو جلوتر نگاه کن! در جواب گفتم: چیزی که نگاه می کنم گناه نیست، تو هم بیا نگاه کن! لحن کنایه آمیز او حاکی از این بود که بچه ها حساسیت زیادی به تماشای تلویزیون عراق داشتند.
آماده کردن زمین ورزش
سال اول اسارت کف محوطه ی اردوگاه سنگلاخی بود و پستی و بلندی داشت، به همین خاطر انجام ورزش هایی نظیر فوتبال در آن مشکل بود و از آن جایی که انتظار نداشتیم اسارت طولانی شود توجهی به وضعیت زمین نمی کردیم ولی آن قدر ماندیم و ماندیم، تا این که دیدیم نه این طور نمی شود و باید کاری کرد. رفتیم پیش ناجی، فرمانده اردوگاه و برای صاف کردن زمین مقداری ماسه بادی درخواست کردیم. او هم قبول کرد و دستور آوردنش را داد. اول با تعدای از بچه ها، سنگ های بزرگ را برداشتیم و پس از کندن پستی و بلندی های آن بچه هایی که بنایی بلد بودند بوسیله ی ریسمان و تخته، ماسه را روی زمین پخش کرده و صاف و هموار نمودند. از آن روز به بعد بازی فوتبال و ورزش کردن روی آن خیلی مفرح و دلچسب بود و اگر می دانستیم اسارت از آن هم طولانی تر خواهد شد، سعی می کردیم بهتر از آن درستش کنیم.
خواب دندان
روزی در خواب دیدم یکی از دندان هایم ترک برداشت. از این خواب حدس زدم که یکی از افراد خانواده یا آشنایان به رحمت خدا رفته است. پس از مدت ها دوباره همان خواب تکرار شد ولی این بار دندانی که کنار دندان قبلی بود ترک برداشت و ریخت. فهمیدم که یکی دیگر از اعضای خانواده و آشنایان از دنیا رفته است. نگران و مضطرب بودم تا این که پس از ماه ها نامه ای از طرف همسر برادرم به دستم رسید که شهادت برادرم غلامرضا ( شهید غلامرضا تحسینی در پنجمین روز فروردین ماه 1343 در زنجان دیده به جهان گشود. او در سن هفت سالگی پا به مکتب علم گذاشته و وارد مدرسه شد و مقاطع ابتدایی و راهنمایی را با موفقیت به اتمام رساند و برای ادامه تحصیل به دبیرستان شهید منتظری رفت. غلامرضا در کنار تحصیل در مسجد جامع فعالیت های فرهنگی نیز داشت و عضو بسیج بود. او سال اول دبیرستان بود که جنگ تحمیلی آغاز شد. درس را رها کرد و به صف پاسداران دین و وطن پیوست و از طریق یگان اعزامی بسیج در سال 1359 راهی جبهه های جنگ علیه باطل شد و پس از سه سال حضور پر ثمر و رشادت های فراوان در صحنه های نبرد، سرانجام در ششمین روز از خرداد ماه 1362 در پاسگاه زید عراق به درجه ی رفیع شهادت نائل آمد و پیکر مطهرش در کنار دیگر دوستان شهیدش در مزار شهدای زنجان به خاک سپرده شد.) و فوت مادربزرگم را نوشته بود.
ترک نماز
به دلیل اوقات فراغتی که در اسارت بوجود آمده بود بعضی از دوستان به خواندن نمازهای فراموش شده ی خود مشغول می شدند و عده ای نیز وسواس به خرج داده و تمام نمازهای خود را دوباره قضا می نمودند. ساعت حدود سه و نیم عصر بود، تازه مشغول خواندن نماز قضا (احتمالا مشغول خواندن نماز قضا بودم چون در اسارت همیشه نمازها اول وقت خوانده می شد)شده بودم که دو نفر از دوستان آمدند و پشت سر من به نماز ایستادند. در وسط های نماز بودیم که در فلزی آسایشگاه با صدای آزار دهنده ای که داشت باز شد و فرمانده به همراه نگهبانان وارد شدند. همین که چشمشان به ما افتاد همه را کنار کشیدند و یکراست به طرفمان آمدند. فرمانده از شدت عصبانیت نعره ای زد و و گفت: اترک الصلاه، اترک الصلاه! (نمازت رو ترک کن، نمازت رو ترک کن!) (با ورود فرمانده یا افسر بلندپایه ی عراقی، اسرا می بایست دست از هر عمل و فعالیتی می کشیدند و سرپا می ایستادند. در ضمن نماز خواندن در آسایشگاه مقابل چشم عراقی ها آن هم به جماعت جرم داشت.) یکی نمازش را شکست ولی ما دو نفر اعتنایی نکردیم و همچنان به خواندن ادامه دادیم. رکعت آخر و در تشهد بودیم که هلمان دادند و از حالت نماز خارج شدیم! بعد فرمانده با فریاد به ما گفت: اطلع بره! (برید بیرون) و دستور داد نگهبانان عراقی، ما را از آسایشگاه خارج کردند و به سلول انفرادی انداختند. هنگام غروب بود که آمدند و ما را پیش فرمانده، در حیاط قاطع بردند. فرمانده رو کرد به آن اسیر و گفت:من بعد وقتی گفتم نمازت روترک کن، باید ترک کنی! فهمیدی؟ جواب داد: نعم سیدی! او که رفت، فرمانده در حالی که ابرو در هم می فشرد، با حالت غیظ به من گفت: مگه نگفتم نمازت رو ترک کن؟ چرا ترک نکردی؟ اعتراض کردم و گفتم: من با این وضع پام به زحمت بلند شده بودم و نماز می خوندم، فقط سلام نمازم مونده بود. اگه یه کم صبر می کردی تموم شده بود! دوباره با توپ و تشر حرفش را تکرار کرد و گفت: از این به بعد هر وقت گفتم نمازت رو ترک کن، باید ترک کنی! بعد، از من خواست زود بروم به آسایشگاه.