اسارت را باور نداشتم
روزهای اول اسارت، که هنوز به آن فضا عادت نکرده بودم، برایم روزهای سخت و طاقت فرسایی بود. هر روز، شبم را در فکر زمان پیش از اسارت، صبح می کردم. گه گاهی هم خواب هایی از آن دوران می دیدم! یک شب در همین فکر خوابم برد. در خواب دیدم در خانه ای هستم. با دقت به اطراف نگاه کردم. به طاقچه ها، در و دیوار و به سقف و … . خانه ی خودمان بود! خوشحال شدم و خیالم راحت شد که دیگر اسیر نیستم! در همین حین بود که یک دفعه چشمانم را باز کردم. هنوز به طور کامل بیدار نشده بودم و به قولی در عالم خواب و بیداری بودم. کمی به دور و بر نگاه کردم. برای این که نمی خواستم دوباره به اسارت برگردم ، چشمانم را بستم تا شاید همان صحنه ی قبلی تکرار شود! ولی مجددا چشمانم را که به طور کامل باز کردم، دیدم بالای سرم پنکه ی سقفی در حال ِ چرخیدن است. چون در خانه پنکه ی سقفی نداشتیم، فهمیدم که در عراق هستم و اسیر. باز دلتنگ خانه و کاشانه و ایران عزیز شدم. تا این که با توکل به خداوند متعال و امید به آینده و وجود دوستان خوب، همه ی این ها تا حد زیادی برطرف شد و اردوگاه عنبر شد خانه و کاشانه ام!
یک روز از اسارت
7 صبح همه می بایست برای گرفتن آمار توسط نگهبانان عراقی از خواب بیدارمی شدند، مگر شخصی که خیلی مریض و بدحال بود. ولی اکثر اوقات در زمان آمار برای این که احساس می کردند حیله ای در کار است، فرد بیمار را مجبور به ایستادن کرده، آمار گرفته و رهایش می کردند تا بخوابد. بعد بچه ها لباس های خود را پوشیده و آماده می شدند تا در باز شده و بیرون بروند. وقتی در باز می شد بعضی افراد به طرف دستشویی رفته و به صف می ایستادند. بعضی ها نرمش و ورزش می کردند و اگر نوبت ظرف شستن شان بود و یا البسه ی کثیفی داشتند آن را می شستند و یا کارهای دیگری انجام می دادند. کسانی که می خواستند استحمام کنند با حوله ای که در دست داشتند به طرف حمام می دویدند و ضمن رعایت صف، همه حوله هایشان را جهت نوبت گیری روی در حمام می انداختند. مثلا اگر حوله ام روی در بود مطمئن بودم که اگر یک ساعت دیگر بیایم نوبتم خواهد شد. عده ای هم که تعدادشان خیلی کم بود یا می خوابیدند و یا اگر خوابشان نمی برد از سر بیکاری به صف سطل یا طشت آب می ایستادند. آب می گرفتند و لباس تمیزشان را آب کشیده و به بند رخت آویزان می کردند و تا زمان خشک شدن آن در محوطه قدم می زدند. بعضی از بچه ها هم آن قدر وقتشان پر بود که حتی سه ساعت هم نمی خوابیدند. مثل: امیرحسین تروند (از بچه های لرستان بود و هم اکنون در حرفه پزشکی مشغول می باشد) که اکثر اوقات می دیدم مشغول انجام کاری هست. توقف برایش معنا نداشت و دائم در حال فعالیت و جنب وجوش بود. یا علی اصغر چرختاب که مشهدی بود و ما به او شهردار می گفتیم و مسئولیت نظافت دستشویی ها و آسایشگاه ها و … به عهده ی او و تیمش بود . بدون هیچ چشم داشتی و با جان و دل کار می کرد. طوری دستشویی را تمیز می کرد که بدون دمپایی هم می شد به دستشویی رفت و اگر احیانا آبی به لباسمان می پرید مطمئن بودیم که پاک است.ساعت 12 داخل باش بود و درها بسته می شد. یک نفر مسئول نان قاطع بود. نان را می گرفت و سهم هر آسایشگاه را به مسئول نان آن آسایشگاه می داد و چون بعضی از نان ها کاملا سوخته یا خوب پخته نمی شد و خمیر بود، او هم کیسه های نان را با قرعه کشی بین گروه ها تقسیم می کرد. نان ها به شکل باگت و به اندازه ی یک دست بود. سهم هر فرد روزانه یک و نصفی یا دو عدد نان می شد که به آن صمون می گفتند. هر گروه هفت، هشت نفر بودند که در یک قسعه( قسعه ظرفی بود به طول 30 و عرض 20 سانتی متر، با ارتفاع 6 تا 7 سانتی متر، که 8 تا 10 نفر در آن غذا می خوردند.) غذا می خوردند و یک نفر از هر گروه غذا را تحویل می گرفت. اگر تمامی افراد گروه حاضر نبودند، غذای غایبین را در بشقاب های جداگانه ریخته و کنار می گذاشتند. بعد، شروع به خوردن می کردند. نماز که خوانده می شد، تعدادی استراحت می کردند و تعدادی نیز رابطه ی خوبی با استراحت نداشتند و مشغول کارهای دیگری بودند و یا در کلاس هایی نظیر: آموزش قرآن، احکام، عربی، انگلیسی و فرانسه که تشکیل می شد شرکت می کردند.( برگزاری جلسات قرآن، اعم از روخوانی، مفاهیم، قواعد و تجوید و احکام، از بزرگترین و عمومی ترین برنامه هایی بود که اکثرا در آن شرکت می کردیم. در پایان نیز آزمون و کنکور سراسری در قاطع برگزار می شد و با صدور کارنامه، ازنمراتمان مطلع می شدیم). مثلا من خودم کلاس برق و مکانیکی داشتم و به صورت تئوری طوری توضیح می دادم که برای بچه ها قابل درک و فهم باشد و خوب یاد بگیرند. معمولا تعداد شرکت کنندگان در کلاس های قرآن، عربی و انگلیسی زیاد بود. ساعت 16 که دوباره بیرون باش بود، افراد به دستشویی، اصلاح صورت و یا به سراغ انجام کارهای دیگر می رفتند، تا لحظات مغرب و ساعت 17 که داخل باش شده و پس از آمار گیری درها بسته می شد. بعد از آن دوباره کلاس ها و درس ها شروع می شد و در کنار آن برنامه های خود آسایشگاه هم سر جایش بود مثل: نماز جماعت، دعا، تئاتر،سخنرانی و … روزی بود که بچه ها آزادانه هر کاری می خواستند، انجام می دادند. ولی روزی هم می شد که تئاتر، دعا و کارهای جمعی دیگری برگزار می کردیم. اما برنامه ها طوری نبود که بچه ها خسته شوند. من تا آخرین روزهای اسارتم، حتی یک بار هم نشنیدم که کسی نسبت به برگزاری مجالس عزا واعیاد و مناسبت های ملی در اردوگاه اعتراضی داشته باشد.ساعت یازده شب، خاموشی بود. به دستور فرمانده اردوگاه دو، سه تا از مهتابی ها باید روشن می ماند. از جهتی برای ما هم خوب بود و می توانستیم به راحتی رفت و آمد و یا مطالعه کنیم. تا پانزده، بیست دقیقه پس از خاموشی کسی سر و صدا می کرد، چیزی به او نمی گفتند. اکثر ارشدها اهل جنوب بودند و هنگامی که می خواستند وقت خواب را اعلام کنند منفی سئوال می گفتند: مگه نه وقت خوابه؟ ما هم می گفتیم خب درست بگید وقت خوابه! یک شب بعد از خاموشی، دو، سه نفر مشغول صحبت بودند، سید حسن میر سید خجالت می کشید به آن ها بگوید صحبت نکنید!یک دفعه به من گفت: تحسینی وقت خوابه ها! این حرف به من برخورد چون در طول اسارت همواره سعی می کردم طوری رفتار کنم که کسی از من ایراد نگیرد. میرسید وقتی ناراحتی مرا دید آمد و به گوشم گفت: مرتضی به تو گفتم تا اونا متوجه بشن! گفتم: اشتباه اونا رو به اسم من نگو، ناراحت می شم. میر سید هم دیگرچیزی به من نگفت. یازده و نیم شب، اکثر افراد خواب بودند. ولی بعضی به مطالعه ی کتاب و خواندن قرآن و … می پرداختند. بعضی ها در طول شبانه روز یکی، دو ساعت می خوابیدند. از دوازده شب به بعد، نوبت خواندن نماز شب بود. به طور مثال: تا ساعت یک بامداد تعدادی مشغول نماز بودند و پس از خوابیدن آن ها نفرات بعدی بیدار می شدند. فردی هم مسئول بیدار کردن بچه ها بود و گاهی این مسئولیت به عهده ی من بود.هر کسی ساعتی را برای بیدار کردنش می گفت، آن را روی کاغذ می نوشتم و در زمان مقرر بیدارش می کردم. عده ای از مسئولین بیدار کردن بچه ها، تا فرد چشمانش را باز می کرد می رفتند.ولی من تا کامل بیدار نشده دست بردار نبودم. خوب یادم هست، یک شب چهار، پنج بار رفتم تا امیرحسین تروند را بیدار کنم ولی بنده ی خدا آن قدر خسته بود که دوباره می خوابید. آخر سر، بلندش کردم، دیدم بیدار نمی شود، نشستم و بدنش را ماساژ دادم. تا این که بالاخره بیدار شد و بردم کنار دسشویی نشاندم. خواب، کامل از چشمانش نپریده بود. گفتم: اگه می خوابی همین جا بگیر بخواب. دیگه چیکار کنم بیدار نمی شی! دیدم بلند شد و رفت وضو گرفت و نمازش را خواند.تا رسیدن وقت نماز صبح، نماز شب خواندن ها ادامه داشت. پانزده دقیقه قبل از نماز صبح هر روز یک نفر مسئول خواندن قرآن بود. قبل از اذان بیدارش می کردند، پس از وضو قرآن تلاوت می کرد تا بچه ها کم کم بیدار شده و آماده ی نماز شوند. پس از اقامه ی نماز که به جماعت بود، تعقیبات، دعای عهد و … خوانده می شد و دوباره بچه ها استراحت می کردند تا وقت آمار و شروع یک روز اسارت دیگر.