Blog – Classic (1 column)

خاطرات آزاده جهادگر سرافراز حاج مرتضی تحسینی-قسمت نهم

? ورود به اردوگاه عنبر?

بعد از بیست وسه روز که در تموز بودم، به من و چند نفر از اسرا گفتند: شماها تقریباً حالتون بهتر شده و باید به اردوگاه منتقل شوید. هادی که هنوز بهبودی کامل حاصل نکرده بود خیلی از این قضیه ناراحت بود و بی قراری می کرد. دل کندن از هادی و سایر بچه ها که دیگر به آن ها خوکرده بودم، برای من هم کار خیلی سختی بود. اما اختیارمان دست دشمن بود و باید می رفتیم. هادی که گریه می کرد، گفت: مرتضی اگه تو بری من می میرم! دلداریش دادم و گفتم: هادی جون کسی که تو رو نگه می داره خداست، من چیکارم! توکلت به خدا باشه. ان شاء الله خوب می شی و به اردوگاه برمی گردی. عاقبت وقت رفتن فرارسید. ما را سوار بر یک اتوبوس ماکروس قدیمی که صدای مخصوص و آزار دهنده ای داشت، کردند و به راه افتادیم. پس از طی چند کیلومتر راه، به اردوگاه رسیدیم. پیاده که شدیم ما را از ورودی اردوگاه که دو طرفش سیم خاردار بود رد کردند. تونل مرگ برای مجروحین یا حداقل برای ما اجرا نشد. ما را بردند به سوی حمام. لباس هایمان را کندند و بردنمان زیر دوش. اسرای خادم ایرانی شروع کردند به شستن ما. چه لذتی داشت آب سرد بر بدنم که چند ماه آب به خود ندیده بود. سبک شده بودم. بعد دشداشه های تمیز آوردند و تنمان کردند. افرادی را که نسبتاً سالم بودند به آسایشگاه بردند اما من و چند نفر دیگر که هنوز کامل خوب نشده بودیم و باید تحت مراقبت قرار می گرفتیم را به درمانگاه اردوگاه بردند که به آن مستشفی می گفتند. دکترها و بچه های خادم ایرانی آمدند به استقبالمان! از جمله آقایان: دکتر مجید جلالوند، حسین افراسیابی، محمدحسین قماشچی، فرج رحیمی، علیرضا محمدی و … .
بعدِ پانزده، بیست روز که در درمانگاه نگه ام داشتند. دکتر مجید گفت: مرتضی تو دیگه خوب شدی برو به آسایشگاه ولی یادت باشه روزی یه بار بیایی این جا تا پانسمانت رو عوض کنم.
چون کمی محاسن روی صورت داشتم و هیکلم نسبت به بقیه درشت بود، به همین خاطر مرا به آسایشگاه هفده ( عراقی ها اسرای آسایشگاه 17 را حرس خمینی یعنی پاسداران خمینی می گفتند) فرستادند تا سرآغاز یک زندگی جدید را در اردوگاه عنبر تجربه کنم.

?مختصری در مورد اردوگاه عنبر(کمپ 8)?

اردوگاه عنبر، دومین اردوگاه تأسیس شده در شهر رمادی، واقع در استان الانبار و سومین اردوگاه تأسیس شده برای اسرای ایرانی بود. این اردوگاه که نزدیک مرز اردن قرار داشت، قبلا به عنوان یک پادگان نظامی و محلی برای تعمیر تانک های عراقی استفاده می شد. بعد از اردوگاه 6 رمادی در تاریخ 60/6/17 با ورود تعدادی ازافسران که حدود یک سال پیش به اسارت درآمده بودند، تأسیس شد. بعثی ها اردوگاه 6 رمادی را به جهت این که در شهر رمادی قرار داشت، اردوگاه رمادی خواندند. پس از تأسیس اردوگاه عنبر برای تفکیک این اردوگاه از اردوگاه رمادی آن را الانبار نامیدند. اما به دلیل اشتباه در تلفظ لاتینی این کلمه، در بین اسرا به عنبر مشهور شد. پس از بازدید نمایندگان صلیب سرخ از اردوگاه ها و نامگذاری آن ها، این اردوگاه به کمپ هشت نامگذاری شد. این اردوگاه که مساحتی درحدود 15000 متر مربع با 1500 نفر اسیر داشت، دور تا دور آن را سیم خاردارهایی به صورت حلقوی و افقی با مانع و به عرض 15 الی 17 متر و ارتفاع حدود 160 سانتی متر احاطه کرده بود و عبور از آن را غیر ممکن می نمود (موانع طوری بود که حتی گربه به سختی می توانست از آن عبور کند) و در سال های بعد نیز قبل از سیم خاردارها، فنسی به ارتفاع 5/3 متر نصب کردند که برای ما هم خوب شده بود وهنگام بازی فوتبال مانع از ورود توپ به داخل سیم خاردارها می شد. اردوگاه عنبر مانند سایر اردوگاه های منطقه ی رمادی از سه بخش تشکیل می شد که هر بخش را قاطع می گفتند. هر قاطع دو طبقه داشت که درهرطبقه چهارآسایشگاه به نام قاعة به طول تقریبی 17 متر و عرض 5/5 متر بود. آسایشگاه های طیقه دوم قاطع 1، در اختیار خلبانان، افسران و درجه داران ارتشی بود. قاطع 2 تماما بسیجی، پاسدار(پاسدارانی که به اسارت بعثی ها درآمده بودند خود را به عنوان بسیجی معرفی می کردند) و سرباز بودند و قاطع 3، ترکیبی از بسیجی، پاسدار، سرباز، ارتشی و افراد غیرنظامی (غیر نظامی ها اوایل جنگ از استان های کردستان، کرمانشاه و خوزستان به اسارت درآمده بودند) بود. در هر آسایشگاه بین 55 تا 65 نفر زندگی می کردند که سهم هر کدام، به عرض، مساحتی به اندازه ی دو موزائیک ( ابعاد هر موزاییک 20*20 سانتی متر مربع بود) جا بود. از عرض شانه هم کمتر می شد و می بایست به پهلو می خوابیدیم. بنابراین از هر چند نفر یکی در وسط آسایشگاه می خوابد تا دیگران راحت تر بخوابند و این مساحت کوچک محل نماز خواندن، قرآن و دعا خواندن، غذا خوردن، نشستن، خوابیدن و … بود و از ساعت 5 بعدازظهر تا 7 صبح روز بعد در آن محبوس بودیم. اگرچه هر سه قاطع در یک اردوگاه قرار داشت، اما تردد بین قاطع ها و ارتباط اسرای هر قاطع با قاطع دیگر ممنوع بود و اسرا فقط می توانستند از دور همدیگر را ببینند ( به جز در شرایطی خاص با اجازه ی فرمانده اردوگاه مثل عید نوروز در حد چند ساعت). هر قاطع از دو تا سه سرباز و یک درجه دار اداره می شد. اطراف اردوگاه هم چند سرباز در حال نگهبانی بودند (دور تا دور اردوگاه و بیرون از سیم خاردارها برجک های نگهبانی که چند نورافکن قوی اطراف آن نصب شده بود قرارداشت که در هر کدام یک نگهبان بود که ازهرچهار ساعت جابجا می شدند).

?برخی مکان های اردوگاه ?

درمانگاه (مستشفی) از طبقه اول قاطع 1 که دارای چند تخت بود به عنوان درمانگاه استفاده می شد و چند پزشک و پرستار ایرانی ( دکتر مجید جلالوند و دکتر بیگدلی و … در زمینه ی پزشکی و محمد حسین افراسیابی، حسین قماشچی هر دو از زنجان و فرج رحیمی از شیراز در زمینه ی بهیاری و پرستاری از جمله افرادی بودند که سال ها خدمات ارزنده ای به اسرای مجروح ارائه دادند)که به اسارت دشمن درآمده بودند، با این که درمانگاه فاقد هرگونه امکانات اولیه ی پزشکی بود، با جان و دل، به طور شبانه روزی مشغول خدمت رسانی به مجروحین قطع نخاعی و دیگر اسرا بودند.
داروخانه (صیدلیه) داروخانه اتاقی بود در حدود 16 متر مربع که در کنار قاطع 2 قرار داشت و فقط همان روزهایی که پزشک به اردوگاه می آمد، باز بود. چند قفسه داشت، با مقدار کمی دارو و اکثرا داروهایی بود که از خرمشهر به سرقت رفته بود و از تاریخ مصرفشان مدت ها می گذشت! تا جایی که یادم هست در طول چند سال اسارت، از این داروها استفاده می کردیم.
سلول انفرادی (سجن) سلول انفرادی( بعضی مواقع از حمام که ابعادش 3 متر مربع بود.به عنوان سلول انفرادی استفاده می کردند.گاهی سه، چهار نفر همزمان داخل آن زندانی بودند. من هم یک بار در آن زندانی بودم.) که مساحت آن در حدود 14 متر مربع بود، در قسمت شرقی پشت قاطع 3 و کنار آشپزخانه قرار داشت. کف آن کاملا غیر بهداشتی و متعفن بود که تا آخر اسارت شسته نشد. افرادی که از نظر بعثی ها مرتکب خلافی شده بودند، چندین روز بدون آب و غذا و دسترسی به سرویس های بهداشتی در آن جا زندانی می شدند.
مغازه (حانوت) حانوت یا فروشگاه یک اتاق 12 متری بود که در بین قاطع 1 و 3 قرار داشت و دو، سه روز در هفته باز می شد. مسئول حانوت (موقع دادن حقوق همه را زمان بیرون باش در حیاط قاطع می نشاندند و یکی یکی اسامی افراد را صدا می زدند و حقوقشان را می دادند. روزی حقوق ها را که می دادند من به علت جراحتی که از ناحیه ی پا داشتم سرپا ایستاده بودم تا نگهبان چشمش به من افتاد با عصبانیت و فریاد از من خواست که بنشینم. گفتم: پایم درد می کند و قادر به نشستن نیستم. اما او با نفهمی تمام چند بار حرفش را تکرار کرد. وقتی دید توجهی به حرف هایش ندارم نزدیکم شد و با ضربات شیلنگ به جانم افتاد.) که عراقی بود هر هفته یک بار اجناسی را به آن جا می آورد و اسرا ، احتیاجات را لیست می کردند و به همراه مبلغ آن به مسئول خرید (اوایل اسارت هر فردی شخصا برای خرید اقدام می کرد ولی بعدها با توجه به این که خرید فردی دردسرها و مشکلاتی داشت، هر آسایشگاه به پنج شش گروه تقسیم شد و هریک از گروه ها یک مسئول خرید داشت. بعد هم کردند یک نفر که او بر طبق لیستی که گروه ها می دادند، خرید می کرد و تحویل مسئول هر گروه می داد و او نیز بین اعضا تقسیم می کرد) می دادند. او نیز به حانوت مراجعه می نمود و پس از خرید، طبق سفارش، اجناس را به آن ها تحویل می داد. حقوق ماهیانه ( حقوق درجه داران و افسران نسبت به درجه ی زمان اسارت از 4 تا 7 دینار متغیر بود) هر یک از اسرا 5/1 دینار(1500 فلوس)، معادل 32 تا 35 تومان ایرانی بود و از آن جا که نیاز های ضروری اسرا از سوی دشمن برطرف نمی شد، اسرا به ناچار از این حقوق جهت خرید مایحتاج ضروری مانند: شیر خشک، تیغ، مسواک، خمیر دندان و نخ و سوزن استفاده می کردند، بعضی اجناس هم با توجه به قیمت بالا و عدم توان خرید فردی، به صورت دو نفری یا جمعی خریداری می شد. که این عمل را هم خرج شدن می گفتند.( من و حاج محمد شفیع شفیعی هم خرج بودیم و هرچه می خریدیم با هم استفاده می کردیم.)

حمام عمومی و انفرادی اردوگاه عنبر تا مدت ها حمام انفرادی نداشت و یک باب حمام عمومی، تقریبا به مساحت 24 متر مربع با یک رختکن و 6 دوش که سردوش هم نداشتند، در اختیار اسرای هر قاطع بود که در قسمت شرقی هر قاطع قرار داشت. در زمستان که هوا سرد می شد به هر 60 نفر، سه بار آب را گرم می کردند که آن هم خیلی زود سرد می شد. 20 نفر به طور همزمان به حمام می رفتند و با آب بسیار ضعیفی که از دوش ها خارج می شد، سریع می بایست استحمام می کردند و بیرون می آمدند. در طول زمستان برای هر شخص فقط دوبار نوبت استحمام با آب گرم می رسید. در سال های بعد، با اعتراض چند ساله ی اسرا 10-12 حمام انفرادی در قسمت شرقی، ما بین قاطع 2 و3 با بلوک ساخته شد که فقط دارای آب سرد بود. آب اردوگاه توسط تانکر تامین می شد و فقط زمانی که تازه پرشده بود می توانستیم به حمام برویم. اکثر اوقات فشار آب خیلی کم و یا قطع بود. اگر فردی هم به دسشویی می رفت دیگر، دوش ها آب نداشت و یا وقتی دوش هایی که کوتاه تر از بقیه بود، باز می شد، آب به بقیه ی دوش ها نمی رسید. بنابراین افراد سعی می کردند به حمامی که دوش کوتاه تری دارد، بروند.(یک لوله ی 10 سانتی متری پیدا کرده بودم و گاهی اوقات زرنگی کرده و موقع حمام رفتن، آن را به دوش وصل می کردم، طوری که پایین تر از دیگر دوش ها قرار می گرفت و با مکیدن دهانه ی آن، آب خارج می شد و من نیز سریع حمام می کردم و بعد لوله را برمی داشتم تا به بقیه ی دوش ها آب برسد).
آشپزخانه(مطبخ) آشپزخانه بین قاطع 1 و 3 قرار داشت و چند نفر از اسرای ایرانی که به آشپزی (اوایل تاسیس اردوگاه، نیروهای عراقی غذا تهیه می کردند اما بعد، موافقت نمودند که خود بچه ها آشپزی کنند.) آشنا بودند در آن برای اسرای اردوگاه غذا طبخ می کردند. یک ساعت قبل از آمار صبح و بیرون باش( به خارج شدن از آسایشگاه، بیرون باش و به داخل شدن، داخل باش می گفتند)، آن ها را جهت تهیه ی صبحانه از آسایشگاه خارج می کردند و پس از طبخ شام و معمولا نیم ساعت بعد از داخل باش عصر نیز به آسایشگاه برمی گشتند. همچنین به نوبت چند نفر از یک آسایشگاه برای خرد کردن سیب زمینی و پیاز، نظافت آشپزخانه و کارهای دیگر به عنوان نیروی کمکی در اختیارشان قرار داده می شد.

خاطرات آزاده جهادگر سرافراز حاج مرتضی تحسینی-قسمت هشتم

? شیر به جای دوغ?

بچه ها نیاز به کمک و مراقبت داشتند. عوامل بیمارستان به مجروحین نمی رسیدند. طاقت دیدن این وضعیت را نداشتم. با خود گفتم هر طور شده باید بلند شوم و به بچه ها کمک کنم! به سختی توانستم بایستم ولی توان راه رفتن نداشتم و با کوچکترین حرکتی به زمین می افتادم! به همین خاطر ویلچری در آن جا بود. برداشته، از دسته های آن می گرفتم و به کمک آن راه می رفتم و وسایل مورد نیاز مجروحین را با آن حمل می کردم و غذایشان را می دادم. به این طریق سعی داشتم به اسرای مجروح کمک کنم و در بالا بردن روحیه ی آنها سهیم باشم. علی یکی از بچه های دوست داشتنی اصفهان بود که ترکش به سمت چپ جمجمه اش خورده بود و دائما هذیان می گفت! قاطی که می کرد، برایش مهم نبود که چه کسی در کنارش هست! گاهی در حضور رئیس بیمارستان و دیگر کارکنان، شروع به فحش و ناسزاگویی به صدام می کرد! یک روز برای نهار گوشت سرخ شده داده بودند. ساندویچش کردم و به او دادم. خوشش آمده بود. سرش را تکان داد و گفت: آهان! ساندویچ خوبه. مرتضی یه دوغ هم بهم بده. گفتم: علی جون به روی چشم الان میارم.
من سهمیه ی شیرم را نمی خوردم. یخچالی هم برای خنک نگه داشتن شیر وجود نداشت! یخ را دور لیوان می گذاشتم، خنک که می شد، به بچه های مجروح می دادم تا کمبود نداشته باشند. شیر را به او دادم و گفتم: علی جون بیا دوغ. با خوشحالی گرفت. بیشتر از نصفش را خورده بود که لیوان را پایین آورد و گفت: این که شیره ! گفتم: اَه! اشتباه شده ببخشید ! الان عوضش می کنم. دوباره رفتم! یه لیوان شیر پرکردم و با کمی معطلی برگشتم تا غذایش را خوب خورده باشد. همین که مقداری نوش جان کرد، دوباره لیوان را پایین آورد. نگاهی به آن کرد وگفت: اینم که دوغ نیست! گفتم: علی جون پس حتما تموم شده! به این طریق خواستم علی مقداری شیر بخورد تا شاید زودتر حالش خوب شود.یکی از اسرا در گوشه ای از سالن بستری بود. بچه ها می گفتند: اصلا نفسش بالا نمی آید! رفتم بالای سرش، به سختی نفس می کشید. گوشم را که نزدیک دهانش کردم ، از دم و بازدمش فقط صدای فِس فِس شنیده می شد. پرسیدم: اسمت ِچیه؟! به سختی و با بی حالی گفت: هادی! گفتم: حالت چطوره؟! به آرامی جواب داد: الحمدالله. اسمش هادی بشارتی (از بچه های رشت ) بود. ترکش به سرش خورده و بخشی از استخوان جمجمه ی چپش را برده بود. آن طور که می گفتند در اردوگاه با نگهبان عراقی درگیر می شود و او هم قفل در را محکم به قسمت آسیب دیده ی سر هادی می کوبد. بیهوش می شود و می آورند بیمارستان. چیزی نمی توانست بخورد و فقط با سرم زنده بود!
در همین رسیدگی ها به اسرای مجروح بود که یکی از بچه ها به نام حسین مینایی( از بچه های مشهد) ِبه من گفت: مرتضی به هادی هم برس و بهش کمی آش (شوربا) بده! گفتم: آخه چطوری؟! اون که با مرده فرقی نداره! گفت: تو بده کاریت نباشه! در ضمن، آش که می دی دعا هم براش بخون.
از آن روز به بعد تا وقتی که از بیمارستان مرخص شوم یکی از کارهایم شده بود مراقبت از هادی! غذایش را می دادم، سوار ویلچر کرده و در محوطه می گرداندم و سایر امورات شخصی اش را هم انجام می دادم. مجروحی قطع نخاعی بود که قادر به کنترل ادرار و قضای حاجتش نبود. عوامل بیمارستان هم توجهی به حال او نداشتند. روزی چند نفر از بچه های مجروح به من گفتند: مرتضی تو می تونی تمیزش کنی؟
– گفتم: پس چی که می تونم!
– یعنی دستت رو می زنی …؟!
– چرا که نه! این وظیفه ی منه!
بعد دو نفر از بچه ها بالای تخت رفتند و پاهایش را که نگه داشتند، با دستمالی شروع به پاک کردن او و بسترش کردم. پارچه ی تمیزی هم زیرش انداختیم. کارمان که تمام شد دیدم زار زار گریه می کند. دلداریش دادم و گفتم: گریه نداره که! وظیفه ی همه مونه هرچی از دستمون بر میاد برا همدیگه انجام بدیم! اگه همین اتفاق به من افتاده بود تو انجام نمی دادی؟ جواب داد: چرا! گفتم: والسلام! تموم شد. الان تو مجروحی و وظیفه ی منه که کمکت کنم.
مجروح دیگری هم بود با زخم های زیاد، تمام زخم هایش عفونت کرده بود و به شدت تب داشت. دکتر بیمارستان گفت: باید تبش را پایین بیاورید تا صبح عملش ِکنیم وگرنه خواهد مرد! چند نفری، از سر شب تا صبح پارچه ای را خیس کرده و به تمام اعضای بدنش کشیدیم ولی تبش پایین نیامد که نیامد! بنده خدا که از شدت تب می سوخت، یک لحظه بلند شد و باعجله به سمت حمام حرکت کرد و با لباس زیر دوش رفت! متأسفانه نتوانستیم برایش کاری انجام بدهیم و در بیمارستان به شهادت رسید.

خاطرات آزاده جهادگر سرافراز حاج مرتضی تحسینی-قسمت هفتم

?بیمارستان تموز?

حدود چهل وپنج روز از حضورم در بیمارستان الرشید می گذشت که گفتند: حالت نسبتا رو به بهبودیه و باید به بیمارستان دیگه ای انتقال پیدا کنی. بعد فرستادنم به بیمارستان تموز، در نزدیکی های اردوگاه عنبر. آن جا هم دارای خصوصیاتی بود. سالن بزرگی که در وسط یک ورودی داشت و آن را به دو قسمت غربی و شرقی تقسیم کرده بود. در هر سالن بالای سی نفر اسیر مجروح تحت درمان بودند. اطراف بیمارستان با تور آلومینیومی پوشیده شده بود و یک نگهبان عراقی هم بیرون از آن در حال کشیک دادن بود. هربار بچه های سیگاری که تعدادشان هم خیلی کم بود، از نگهبان سیگار می خواستند، او مرمی گلوله را در می آورد و دوباره گلوله را می گذاشت سرجایش و جلوی تور می گرفت و شلیک می کرد. تور که سوراخ می شد از داخل آن به بچه ها سیگار می رساند! به همین خاطر همیشه تورهای دور بیمارستان سوراخ سوراخ بود! در ابتدا که وارد بیمارستان شدم زخمهایم را پانسمان کردند و هر روز به من سه پنی سیلین یک میلیون ودویست می زدند. در آن جا یک فرد عراقی بود که اول به عنوان نظافت چی و جاروکش در بیمارستان کار می کرد که بعدا شده بود تزریقات چی! وقتی آمپولی به یکی می زد دوباره آن سرنگ را برای مجروح دیگری استفاده می کرد! یک روز به یکی از اسرا خواست آمپول بزند، بدون این که از آب مقطر استفاده کند سوزن سرنگ را به شیشه ی حاوی پودر فرو کرد! حتی پلمپ آلومینیومی در شیشه را هم درنیاورده بود! هر چه سعی کرد پودر وارد سرنگ شود، نشد. چون آمپول زدن بلد بودم، با دیدن این صحنه ها، طاقتم طاق شد. با عصبانیت داد زدم، آهای گوساله این چه وضعشه؟! متوجه حرفم نشد ولی فهمید که به خاطر این کار او اعتراض می کنم. جواب داد: به تو مربوط نیست! وقتی دیدم انسان نفهم و کودنی است، به بچه ها گفتم: بچه ها هیچ کی آمپول نزنه! اگه هم خواست بزنه، بگید به پنی سیلین حساسیت داریم. بچه ها هم حرفم را گوش دادند و مانع آمپول زدنش شدند.یک جلد قرآن داشتیم که بچه ها هر روز آن را می خواندند و مونس اصلی آن ها شده بود. کارکنان بیمارستان یک روز صبح آمدند و قرآن را برداشتند و بردند! ما به کار آن ها اعتراض کردیم و داروهایمان را به نشانه ی اعتراض روی زمین ریختیم. به آن ها گفتیم: اگه قرآن رو نیارید نه صبحونه می خوریم و نه داروهارو! گفتتد: اشکالی نداره،خب نخورید، مگه چه اتفاقی می افته؟ معاون بیمارستان که از ماجرا باخبر شده بود، وقتی علت را جویا شد، گفتیم: به خاطر این که شما قرآن رو از اینجا بردید! گفت: چون دست شما نجسه!( منظورش این بود که شما محبوس و غیر عرب هستید و نباید به قرآن دست بزنید)نجسه؟! بله، نجسه! کجا نوشته شده؟ ما همه مسلمونیم! پس از کلی بحث و مشاجره، وقتی دید مقاومت نشان می دهیم و سر حرفمان هستیم، راهش را گرفت و رفت. بعد رئیس بیمارستان آمد. وقتی به او هم اعتراض کردیم و علت را گفتیم، در توجیه کارشان گفت: به خاطر اینکه دست شما خون آلوده و پاک نیست، خواستیم جلدش کنیم، بعد بیاریم. گفتیم: ما که همیشه برا قرآن خوندن وضو می گیریم! او که جواب قانع کننده ای نداشت گفت: قول می دم نیم ساعته بیارم! گفتیم: قرآن رو بیار،بعد! وقتی دید قبول نمی کنیم، گفت: شما صبحونه و داروهاتونو بخورید، به شرف و جانم قسم که نیم ساعته میارم! من برای این که او بیشتر از این پیش بچه ها خرد نشود، از آن ها خواهش کردم و گفتم: به خاطر من کوتاه بیایید، تضمین می کنم تا شب بیاره. در غیر این صورت دوباره اعتصاب می کنیم! چون من کمک حال بچه ها در بیمارستان بودم،آن ها از من حرف شنوی داشتند. گفتند: مرتضی به خاطر تو قبول می کنیم. بنابراین دست از اعتصاب کشیدند و داروهایشان را هم مصرف کردند. نیم ساعتی نگذشته بود که قرآن را آوردند. با خوشحالی گفتم: بچه ها دیدید میارند! ما یک قدم به جلو پیشروی کرده بودیم و علاوه بر خواندن قرآن، شب ها بعد از نماز مغرب و عشاء، دعای توسل و پنجشنبه ها دعای کمیل برگزار می کردیم. عوامل بیمارستان وقتی این ها را مشاهده کردند، گفتند: چه خبره؟! چرا دارید سر و صدا می کنید؟ این جا بیمارستانه. بیمارستان یعنی استراحتگاه! جای دعا خوندن که نیست! گفتیم: ما این طوری راحتیم. رئیس بیمارستان هم که دوست نداشت ماجرای قبلی تکرار بشه، بهشان گفت: کاری نداشته باشید، بذارید دعاشونو بخونند. به دنبال اعتراضی که به بردن قرآن داشتیم، قضیه ی تزریقات چی را هم مطرح کردیم و گفتیم: تا وقتی یک تزریقات چی مخصوص نیارید ما آمپول نمی زنیم! مدتی بعد، اعتراضمان نتیجه داد و فردی را آوردند که در آمپول زدن ماهر بود ولی به طرز خیلی خشن و خطرناکی آمپول را فرو می برد! سرنگ را که آماده می کرد، به فاصله ی یک متری از فرد بیمار می ایستاد. چند دور سرنگ را در دستش می چرخاند و پرتابش می کرد. بعد سرنگ را فشار می داد. و ممکن بود مریض را دچار آسیب جدی کند. در مقابل آن دو آمپول زن، آشپزی داشتیم که شیعه بود. هر موقع غذایمان را می آورد، هنگام داخل شدن به اتاق، برای این که ما را خوشحال کند به عکس منحوس صدام که به دو طرف دیوار نصب شده بود نگاه می کرد و با لهجه ی عربی می گفت: سگ سگ سگ، گربه گربه گربه. یعنی او انسان نیست، سگ و گربه است!

خاطرات آزاده جهادگر سرافراز حاج مرتضی تحسینی-قسمت ششم

?حکایتی عجیب از مجروحی در بیمارستان العماره?

در بیمارستان العماره مجروحی بود که به دستش چند گلوله خورده و یکی از تیرها هم به آرنجش اصابت کرده بود. جلادان بیمارستان به جای مداوا با بی رحمی تمام بوسیله ی سیم چین دست او را از آرنج قطع و پانسمانش کردند! پس از گذشت سه روز محل قطع شده چرک کرد و دوباره کمی بالاتر را قطع کردند. و همین طور تا انتهای دست آن اسیر پیش رفتند. وقتی دیدند که فایده نمی کند، در نهایت دستش را از مفصل در آوردند و بعد از پانسمان و باندپیچی، با اظهار رضایت از کارشان، گفتند: حالا دیگه خوب شد! بعداز آن مرا از آن جا بردند و دیگر نفهمیدم به سر اسیر بیچاره چه آمد.

?بیمارستان الرشید بغداد?

بیمارستان الرشید از بیمارستان العماره کمی بزرگتر و از لحاظ امکانات نیز وضعیت بهتری نسبت به آن داشت. قسمتی که ما بستری بودیم، یک حیاط و سه اتاق بود که در یک اتاق مجروحان جنگی ایرانی قرار داشتند، در اتاق کناری مان مجروحان عراقی و در سومی افرادی که دچار موج گرفتگی شده و یا احتمالا خود را به دیوانگی زده بودند بستری می شدند. یک مجروح عراقی که معلوم نبود دچار موج گرفتگی شده یا این که خودش را به دیوانگی زده است، کنار ما همیشه ساکت و آرام بود. سیگار می کشید و به ما هم تعارف می کرد. ولی وقتی به عراقی ها می رسید، دیوانه وار، داد و فریاد و پرخاشگری می کرد. حتی لخت می شد و شروع به دویدن می کرد. یک بار هم رادیو منافقین را گرفته بود و یک خواننده ی مبتذل زمان شاه در حال خوانندگی بود. برای دلداری و آرامش دادن به ما رادیو را پیشمان می آورد و می گفت: ایران، ایران! ما هم در جواب می گفتیم: ایران نیست. تو ایران از این آهنگ ها پخش نمی شه. یک دکتر شیعه ی عراقی در بیمارستان داشتیم که فرد خیلی مومن و پاکی بود وبه مجروحان ایرانی خیلی می رسید. همه به او احترام خاصی قائل بودیم. یک روز علی بلوکات که دستش تقریبا بهبود یافته بود و دیگر مشکلی نداشت ازاو پرسید: آقای دکتر من اگه بخوام فرار کنم از کجا باید برم؟ – دکتر انگشتش را روی بینی اش گذاشت و هیس کرد و گفت: ساکت باش! – علی گفت: چرا؟! – دکتر اطراف را پایید. وقتی مطمئن شد کسی نیست با فارسی دست و پا شکسته به آهستگی گفت: دیوار موش، موش، گوش! پیش اینا صحبت نکن! این جا هم که کنار کلید پنکه وایستادی ممکنه توش میکروفن جاگذاری کرده باشند! حرف نزن و بیا وسط سالن. – وقتی رفتند، دکتر گفت: حالا آروم بگو ببینم چی می گی؟ – گفت: از کجا می تونم فرار کنم؟ دکتر با خونسردی جواب داد: اولا بهت می گم، سعی نکن فرار کنی چون خدایی ناکرده ممکنه بگیرن و بکشنت. ثانیا اگه دوست داری فرارکنی از فلان جاها باید بری. اما تو باید پول و لباس و توان جسمی هم داشته باشی تا بتونی فرارکنی همین طوری که نمی شه دررفت! در ضمن خورد و خوراکتو از کجا می خوای تأمین کنی؟ علی وقتی حرف های معقول و ناصحانه ی دکتر را شنید از تصمیمی که گرفته بود منصرف شد.پانزده، بیست روزی از آمدنمان به بیمارستان الرشید می گذشت. به جز ما دو، سه نفر دیگر از مجروحان ایرانی هم بودند. دستان سیدجواد مستوری همچنان بی حس و بدون حرکت بود. ساعت دوازده ونیم ظهر درحال خوردن نهار بودیم که چند پزشک درجه دار ارتش عراق، داخل بخش که یک اتاق پنج نفره بود، شدند. یکی از آن ها وقتی سیدجواد را دید، پرسید: تو چرا غذا نمی خوری؟ جواب داد: دستهام حرکت نمی کنند! اینا بعد این که غذاشونو تموم کردند، بهم غذا می دن! دکتر سری تکان داد و گفت: آهان! پس این طور. بعد دست های او را گرفت و چند بار بالا، پایین کرد تا از بی حس بودن آن مطمئن شود. وضعیت جسمانی سید طوری بود که موهای صورتش را هم دیگران اصلاح می کردند و توان انجام هیچ کاری را نداشت. او را چند جا برای عکس و آزمایش بردند. چهار، پنج بار هم پزشکان مورد معالجه اش قرار دادند. همه به اتفاق می گفتند: چیزیش نیست دست ها سالمند، ولی چون دچار موج گرفتگی شده، دستانش قادر به حرکت نخواهد بود. به همین علت اسمش را در لیست تعویض اسرا نوشتند. به او گفتند: نهایتا تا بیست روز دیگر به ایران برخواهی گشت. اما رفتن سیدجواد یک ونیم سال طول کشید. زمانی که دستانش تقریبا بهبود یافته بود و می توانست کارهای شخصی اش را به تنهایی انجام دهد. ولی چون اسمش از طرف صلیب سرخ در لیست تعویض اسرا ثبت شده بود، به ایران رفت.

 

خاطرات آزاده جهادگر سرافراز حاج مرتضی تحسینی-قسمت پنجم

?بیمارستان العماره?

چند روز به دلیل خالی نبودن تخت، در یک گوشه ی بیمارستان العماره در روی زمین، بدون هیچ درمانی رها شده بودم. در تمام این مدت حالتی بین هوشیاری و بیهوشی داشتم و خواب های پریشانی می دیدم. گاهی خواب می دیدم راننده ی تریلی هستم یا بلدوزر می رانم و از حال و روزم و این که در کجا هستم خبر نداشتم! شانزدهم فروردین تخت خالی شد و من از کف اتاق بیمارستان به روی تخت منتقل شدم. تازه بعد آن بود که آمدند زخم هایم را بدون معالجه، فقط پانسمان و باندپیچی کردند ! در آن موقع بود که به خود آمدم و فهمیدم اسیر شده ام. روی تخت، قادر به حرکت دادن سر و گردن نبودم و فقط به سقف بیمارستان زل می زدم! چهار، پنج روز که به این حالت افتاده بودم، یکی از اسرای مجروح آمد و کمی سر تخت را بالا کشید. از این که اطرافم را می دیدم خیلی خوشحال بودم و در پوست خود نمی گنجیدم و بارها خدا را به این لطف و عنایتی که در حق من کرده بود شکر می کردم. چیزی که در بیمارستان به آن توجه نمی شد، رسیدگی به وضعیت بهداشتی بیمارستان و مجروحین بود. به خاطر شرایط جسمانی ام نیاز به نظافت بسترم بود. پرسنل بیمارستان هم توجهی نداشتند و هیچ اقدامی در این خصوص نمی کردند. تشکم پلاستیکی و غیرقابل نفوذ بود. وقتی ادرار می کردم، روی تشک جمع می شد. من که اراده و حرکتی از خود نداشتم، با دست چپم که سالم بود ادرار را از روی تخت پایین می ریختم.

اول اردیبهشت بود و من همچنان روی تخت بیمارستان، از شدت درد حتی به اندازه ی ده درجه هم قادر به بلند شدن نبودم. سرم را که به دور و بر انداختم، دیدم بچه ها درحال خواندن نماز هستند. تازه یادم افتاده بود که باید نماز هم خواند. با خود گفتم: پس من چرا نماز نمی خونم. فراموش کرده بودم که بایستی وضو گرفت و یا تیمم کرد. در حالت درازکش نیت کردم و تکبیر گفتم و شروع به خواندن کردم. اشهد أن لا اله الا الله وحده لا شریک له و … کمی مکث کردم و با تعجب گفتم: اِ، نماز که از این جا شروع نمی شه! با کمی فکر کردن که ازکجا باید بخوانم، دوباره شروع کردم. الله اکبر، السلام علیک ایهاالنبی و رحمة الله برکاته و… اِ، این هم که نیست! نماز را کلا فراموش کرده بودم و هر چه فکر کردم به ذهنم نیامد که نیامد. یک ماهی که در بیمارستان العماره بودم فقط دوبار پانسمان مرا عوض کردند، حال وخیمی داشتم و هیچ کاری بابت درمانم انجام نمی دادند. بنابراین تصمیم گرفتند من و دو نفر دیگر از زخمی ها را برای درمان به بیمارستان بغداد انتقال دهند. به همین خاطر یکی از عواملین بیمارستان برای نوشتن مشخصاتم، پیشم آمد. اسمم را که پرسید، مات و مبهوت ماندم. فراموش کرده بودم. با خودم گفتم: اِ! راست می گه اسمم چیه؟! وقتی چیزی نگفتم، پرسید: اسمت حسنه؟ – گفتم: نه! – ناصره؟ – نه! – محمده؟ – نه! هر اسمی را که برد، گفتم: نه! بعد راهش را گرفت و رفت.

دو روز از آن ماجرا می گذشت که چند اسیر مجروح آوردند. یکی از آن ها عباس عسگربندلو، دوست صمیمی و همکلاسی ناصر بود که به منزل ما رفت و آمد داشت و تو یادگیری بهتر برخی دروس فنی کمکشان می کردم. او را به اتاقمان که ده، دوازده تخت داشت، آوردند. تا چشمش به من افتاد، با تعجب صدا زد: مرتضی، این جا چیکار می کنی؟! – بدون معطلی گفتم: آره، آره، مرتضی، مرتضی! – با تعجب پرسید: چرا اسمتودوبار گفتی؟! اسممو فراموش کرده بودم،همین که تو صدام کردی یهو به ذهنم اومد. از شدت خوشحالی و از ترس این که دوباره فراموشش کنم تکرارش کردم! مرتضی من خانوادتو می شناسم و اسماشونم می دونم! اسم همه شون تو ذهنمه، فقط اسم خودمو فراموش کرده بودم. به همین خاطر ما رو انتقال ندادند و این جا نگه مون داشتند. یکی، دو روز از آمدن عباس می گذشت که سر و کله ی نماینده ی صلیب سرخ پیدا شد. وقتی اسم و مشخصات همه را نوشت، در برگه های جداگانه ی سبزرنگ از ما فقط یک امضا گرفت و کارتی به هریک از ما داد که شماره های اسارتمان در آن نوشته شده بود. شماره ی من 3137 بود. من و عباس، یک هفته، ده روزی، در یک اتاق، روبروی هم خوابیده بودیم و در مورد مسائل مختلف صحبت می کردیم. بر اثر اصابت گلوله، روده اش قطع شده بود وآن را درست بخیه نزده بودند.

در آن روزها، شخصی گاهی اوقات به بیمارستان سرک می کشید تا از زخمی ها اطلاعات جمع آوری کند. همین که احساس می کردم به طرف اتاقمان می آید و یا از صحبت هایش متوجه می شدم که قصد گرفتن اطلاعات و سین جیم را دارد، سریع خودم را به خواب می زدم. وقتی می دید خوابم دیگر کاری به من نداشت و برمی گشت. چهار، پنج بار به این شکل قصر دررفتم، تا این که یک سری خودم را به خواب زده بودم، پس از لحظاتی، احساس کردم رفته است. همین که چشمانم را باز کردم، دیدم بالای سرم ایستاده. دستم رو شده بود و دیگر نمی توانستم فریبش بدهم. به فارسی که لهجه اش هم به نظر کردی می رسید، پرسید: آقا پسر؟! – گفتم: بله! – اسمت چیه؟ – من که به لطف وجود عباس توانسته بودم اسمم را به یاد بیاورم، گفتم: مرتضی حالت خوبه؟ – می بینی که وضعم چطوریه! بگو ببینم هواپیماهای ایران از کجا بلند می شن و عراق رو می زنند؟! من که اطلاعات زیادی راجع به منطقه داشتم، از خدا خواستم طوری پاسخش را بدهم که سئوال دیگری از من نپرسد. چون اگر خدای ناکرده کمی اطلاعات می دادم امکان داشت با آن همه زخم و ترکشی که در بدنم بود، زیر شکنجه تاب نیاورم و مجبور شوم همه چیز را لو بدهم و آن ها هم تا وقتی که مطمئن نمی شدند همه ی اطلاعات را لو داده ام، ول کن نبودند. خودم را به بی حالی زدم و گفتم: والا دقیقا نمی دونم ولی یه بار که به مشهد رفته بودم دیدم هواپیما بلند شد، شاید از اون جا می زنند! به گمان این که هذیان می گویم، با دستش اشاره کرد و گفت: بخواب پسرم، تو حالت خیلی خرابه! لطف و عنایت خداوند متعال بود که مرا با این جواب رها کرد و دیگر با من کاری نداشت و از این که به خیر گذشته بود خدا را شکر می کردم. وقتی اسمم را به کارکنان بیمارستان گفتم، بعد از چند روز آماده ام کردند برای انتقال به بغداد. زمان رفتن فرارسید. اما نتوانستم برای آخرین بار چهره ی معصوم عباس را ببینم و بدون خداحافظی آن جا را ترک کردم. به جز من دو مجروح دیگر هم بودند. علی بلوکات که ارتشی بود و گلوله ای به کتفش اصابت کرده و انگشتانش حرکتی نداشتند و سیدجواد مستوری که خمپاره افتاده بود جلوی پایش و موج انفجار دستانش را بی حس کرده بود و پاهایش هم تقریبا بی حرکت بودند. هر سه نفرمان را داخل آمبولانسی که توسط پنج سرباز عراقی محافظت می شد کردند و راهی بغداد شدیم . عباس هم چند روز پس از ما مظلومانه و در غربت به شهادت رسیده بود.

خاطرات سردار جهادگر حاج احمد پیری- قسمت پنجم

✅ چه مسئولیتی داشتید؟

در آنجا، مسئولیت اصلی پشتیبانی با حاج‌آقا جان‌نثار بود. بنده هم افتخار داشتم کمک کار ایشان باشم. چون تشکیلات گردان هنوز پا نگرفته و ساختار تشکیلات هنوز به صورت رسمی ابلاغ نشده بود، مسئول بیش‌تر از یک نفر نبود. به همین دلیل به آن تشکیلات پشتیبانی – مهندسی می گفتند. در آنجا یک نفر محور کار بود و هرکس هر کاری از دستش بر می آمد انجام می داد.
به محض اينکه هوا تاريک شد، زير پاي دشمن مستقر شديم تا با فاصلۀ کمي (در شب يا روز عمليات که معمولاً ساعت ۳ يا ۴ صبح روز عمليات اعلام مي‌شد) بتوانیم دستگاه‌ها را به خط برسانیم و در کارهاي مهندسي مؤثر باشیم. فاصلۀ ما با دشمن ۱ تا ۲ کيلومتر بود، ولي يک ارتفاع به عنوان مانع طبيعي در منطقه وجود داشت.
دو روز به عمليات مانده بود. حاج شيخ علی‌اکبر اسماعيلي ( حاج شيخ علی‌اکبر اسماعيلي ۱۳۲۵/۲/۲۲ در روستای گورحق از توابع خلخال به دنیا آمد. دورۀ ابتدایی را در زنجان گذراند و سپس برای تحصیل علوم دینی همت گماشت. از ابتدای سال ۱۳۵۹ همکاری خود را با جهاد زنجان آغاز کرد و مسئول انبار کوشکن شد. در عملیات بیت‌المقدس ۱۳۶۱/۳/۲ بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید. ایشان ويژگي‌هاي خاصي داشتند و يک روحاني عامل بودند؛ مثلاً با لباس روحاني، سيمان تخليه مي‌کردند. الان هم انبارهای جهاد به اسم ايشان است. آن موقع که ايشان جزء پرسنل مجموعه بودند، مي‌آمدند و عمامه به سر و با لباس کارگري پا به پاي کارگرها کار مي‌کردند. ايشان بسيار شجاع و نترس بودند) که روحاني تيم ما بود، می خواست نماز جماعت برگزار کند. هواپيماهاي شناسايي دشمن، مدام روي منطقه پرواز مي‌کردند. ايشان اصرار داشتند که نماز به جماعت خوانده شود. ايشان پيش‌نماز شدند و ما هم به همراه حدود سی چهل نفر پشت سر ایشان ایستادیم. ایشان تشهد خواندند و از جا بلند شدند تا تسبیحات اربعه را بگویند که هواپيماهاي عراقي پيدا شدند و ديوار صوتي را شکستند.
همه بدون استثناء در رفتند، اما ایشان خم به ابرو نیاورد. همین جور که ذکرشان را می‌گفتند، به رکوع رفتند و منتظر بودند که ما هم پشت سر ایشان به رکوع برویم. ایشان آن رکعت و رکعت بعدی را هم خواندند. بعد از سلام برگشتند و پشت سرشان را نگاه کردند. هیچ کس نبود. بعد از دقایقی، ما مثل یک لشکر شکست خورده، یکی یکی با شرمندگی برگشتیم و نماز عصر را به جماعت خواندیم در آن حال، نماز حضرت مسلم در کوفه برایم تداعی شد.

✅ در عملیات فتح المبین چه کار کردید؟ 

بعد از توجيه عمليات در حضور فرماندهان جنگ، به ساعت مقرر برای شروع عملیات رسيديم. در اولين مرحلۀ عمليات، بیشتر از يکي دو دستگاه نخواستيم درگير کنيم. چون منطقه کاملاً دشت بود و انتظار اينکه موفقيت کامل شود، پنجاه پنجاه به نظر می رسید. چيزي که از ما در مرحله اول خواسته بودند، احداث خاکريزی به طول ۱۰۰ تا۱۵۰ متر بود. قرار شد دستگاه‌هاي مهندسي ما دوشادوش بچه‌ها بروند و در هر کجا عمليات به نتيجه رسید، ادوات مهندسي، کارشان را شروع کنند. در صورت نیاز هم دستگاه های دیگر اضافه شوند.
يک دستگاه لودر با رانندگی آقاي مرتضي تحسيني و کمک رانندگي آقاي اکبر اکبري و يک دستگاه ديگر (که اسم راننده‌اش يادم نيست) را مأمور کرديم تا همراه رزمنده‌ها در عمليات شرکت کنند. عمليات که شروع شد دستگاه‌هاي ما، دوشادوش بچه‌های رزمنده خاکريز مي‌زدند و آشيانه مي‌ساختند. فکر کنم تنها محوري که در مرحله اول به نتيجه نرسيد، متأسفانه محور دشت عباس بود که ما در آنجا مستقر بوديم. دشمن در اين منطقه مقاومت کرد و عمليات به مشکل برخورد. نيروهاي رزمنده هم تا نزديک امامزاده عباس عقب آمدند.
صبح، به اتفاق حاج کمال جان‌نثار و شيخ علی‌اکبر اسماعيلي که عمامه و لباس بسيجي به تن داشت، رفتيم تا منطقه را شناسايي کنيم و اگر کاري از دستمان بر آيد، انجام دهیم. نيروها در حال عقب‌نشيني بودند و نمی‌دانستیم چه جور آنجا را تثبيت کنيم. متوجه شديم که با مقاومت دشمن، دستگاه ما منهدم شده و از آقاي تحسيني هم خبري نيست. هواپيماهاي ميگ روسی پشت سر هم، در ارتفاع پایین پرواز مي‌کردند، طوري که خلبان ديده مي‌شد.
از قرارگاه اطلاع دادند که تعدادی از نیروها در جناح جنوب غربی منطقه تنها مانده اند، اگر دشمن به وسیله تانک هایی که داشت از آن معبر جلو می آمد، تمام تیپ و گردان های رزمی را دور می زد و ما کل دشت عباس را از دست می دادیم. ما باید حتما می رفتیم و مسیر را شناسایی می کردیم تا نیروها مستقر شده و پدافند کنند. منتها کار مهندسی در آنجا اقتضاء نمی کرد، چون روز بود و فاصله هم خیلی زیاد.گفتند که شما ادوات رزمی مثل گلوله های توپ ۱۰۶ یا خمپاره ۶۰ را با تویوتای خودتان بیاورید. تویوتایی که اتاقش را جمع کرده بودیم، پر از گلوله های جنگی کردیم. آقای کازرونی هم فرمانده تشکیلاتی به استعداد سه تا چهار دسته رزمی در حد یک گروهان بودند. آنها جلو افتادند و ما هم پشتیبانشان بودیم، آقای جان نثار و بنده هم در تویوتا نشسته بودیم و آقای حسین هدایت راننده تویوتا بود. گفتیم اگر به جایی رسیدیم که بچه ها توانستند تثبیت شوند و کار مهندسی نیاز شد، برمی گردیم و ادوات مهندسی را هم می آوریم.
به نزدیک دشمن رسیدیم و دیدیم که دشمن با ستونی از تانک هایش، برای خراب کردن روحیه بچه ها، مانور انجام می دهد و کم کم جلو می آیند. متوجه شدیم که سازمان دهی نیروهای رزمنده از بین رفته است. پرسیدیم که فرمانده دسته یا گروهانتان کجاست؟
گفتند که ترسیدند و برگشتند. هیچ جان پناهی نبود. اما آموزش اولیه را دیده بودم. از شکل مهندسی درآمدم و رزمنده شدم تا بتوانم کاری برای این رزمنده هایی که گیر افتاده اند، انجام بدهم. یک قبضه آرپی جی برداشتم و به یکی از رزمنده ها گفتم که می توانی به من کمک کنی؟ چند گلوله آورد و قبضه را بارگذاری کردم. جان پناهی گرفتم و آماده شدم. تانک ها خیلی جلو آمده بودند و بی سیمشان دیده می شد. نیروها فقط کلاشینکف دستشان بود. به اینها گفتیم که مقاومت دیگر بی فایده است. شما بروید که ممکن است اسیر شوید. ما هم می خواستیم اگر شده، یکی از آن تانک ها را بزنیم تا فرصتی پیدا شود که بچه ها را عقب بکشیم و بیش تر از این اسیر ندهیم.

فهرست