Blog – Classic (1 column)

برگزاری جلسه کمیته جمع‌آوری اسناد و تکریم کنگره شهدای استان زنجان با حضور مدیر عامل کانون سنگرسازان بی سنگر استان زنجان

در این جلسه که به ریاست مدیرکل بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان در مورخ ۹۹/۹/۱۷ برگزار شد، هر یک از اعضاء حاضر به بیان نظرات و پیشنهادات خود در خصوص برگزاری هرچه باشکوه تر این برنامه در استان پرداختند.
مدیر عامل کانون سنگرسازان بی سنگر استان زنجان نیز در این جلسه با ارائه پیشنهاد همکاری در برخی زمینه های فرهنگی ، طراحی یادمان شهدای سنگرسازان بی سنگر استان در راستای اهداف حفظ یاد ؛ جهت حضور پر رنگ و موثر این کانون در کنگره مذکور اعلام آمادگی کرد.
تقسیم کار دقیق برای همه مسئولان ذی‌ربط، دوری از موازی‌کاری، یکسان‌سازی اسناد و مدارک جمع‌آوری شده، بهره مندی از دانشجویان و علاقه‌مندان جهت پیش برد اهداف کنگره در گروه‌های هنری و …، بررسی درست اهداف این کمیته و نتایج حاصل از آن، درج آرم کنگره بر روی تندیس‌ها، برنامه‌ریزی منسجم جهت انجام دیدار و تکریم از خانواده شهدا از جمله مباحث مطرح شده در این جلسه بود.
همچنین گروه بندی افراد برای انجام دیدارها، صدور شناسنامه برای همه شهدا، ضرورت اعلام فراخوان عمومی جهت جمع‌آوری آثار مربوط به شهدا و دوران دفاع مقدس، چاپ یک رمان و رونمایی از آن در کنگره، رونمایی از یادمان شهدا، ساخت فیلم و مستند از آثار جمع‌آوری شده نیز در این جلسه توسط حاضرین مطرح شد.

دوسالانه کتاب دفاع مقدس به «جاده‌های بهشتی» رسید

دوسالانه کتاب دفاع مقدس به «جاده‌های بهشتی» رسید
کتاب «جاده‌های بهشتی» خاطرات سردار جهادگر حاج احمد پیری (فرمانده پشتیبانی و مهندسی جنگ جهاد استان زنجان) به قلم «فرزاد بیات‌موحد» نویسنده زنجانی، در هجدهمین دوره دوسالانه کتاب دفاع مقدس خوش درخشید.

 اختتامیه هجدهمین دوره دو سالانه کتاب دفاع مقدس با معرفی برگزیدگان به کار خود پایان داد.

در این مراسم که به صورت مجازی برگزار شد، کتاب «جاده‌های بهشتی» خاطرات «حاج احمد پیری» به قلم «فرزاد بیات‌موحد» نویسنده بنام زنجانی در بخش تاریخ شفاهی در جایگاه تجلیل قرار گرفت.

دوره هجدهمین دوسالانه کتاب دفاع مقدس میزبان ۶۳۵ ناشر سطح کشور با ارسال بیش از دو هزارو ۹۵۴ اثر به دبیرخانه همایش بوده که با انجام داوری در ۱۸ گروه آثار برتر اعلام شدند.

در این دوره از ۲۵ اثر راه یافته در حوزه‌های مختلف، چون خاطره، رمان، پژوهش ادبی، شعر، ترجمه آثار تاریخ شفاهی تجلیل به عمل آمد.

«فرزاد بیات‌موحد» نویسنده بنام زنجانی آثار موفقی در حوزه دفاع مقدس دارد که همواره علاقمندان بسیاری را در حوزه تاریخ شفاهی آثار وی را مطالعه کرده‌اند.

برای دسترسی و مطالعه این کتاب، کلیک کنید.

خاطرات سردار جهادگر حاج احمد پیری- قسمت هشتم

 

✅? چطور کار شبکه انتقال برق را شروع کردید؟

یک تیم زبده از نیروهای کميتۀ برق جهاد استان که اکثرشان فوق‌ديپلم برق و فارغ‌التحصيل هنرستان صنعتی و انستيتو تکنولوژي برق زنجان بودند، تشکیل دادیم؛ مانند اکبر گل‌پيکر، يعقوب حريري، مسعود فغفوري، نجفي، جليل اماني، نادر عباسي و مسعود شورجه که هم سوادش را داشتند و هم انرژی، انگیزه و شور انقلابی. اما طرح تا برود و مصوب شود، به گرماي تابستان طارم خورديم. وجود رودخانه قزل اوزن و رطوبت حاصل از درياچه سد منجيل، هوا  را بسيار گرم و شرجي می‌کرد. ابزار اوليۀ کار بسيار مقدماتي بود و امکان تردد جرثقيل در مسيرهايي که شناسايي کرده بوديم، مطلقاً وجود نداشت. بچه‌ها از جان مايه گذاشتند و کاري کردند کارستان. در آن شرايط حساس مجبور بوديم تيرهاي ۱۲ متری وارداتی اشباع شده با اسید و با وزن بالا را به بالای ارتفاعات ببريم و به شکل H آنها را کار بگذاریم. بعد بچه‌ها از آنها بالا می رفتند و مقرّه‌ها و تشکيلات را می بستند. مرکز استقرار ما هم باغ شهيد مطهري گیلوان بود.

در بیشتر جاها، بچه ها تيرهای ۱۲ متري را ده دوازده نفری روي دوششان حمل می کردند. حتی در قسمت‌های آخر، چهار دست و پا تیرها را می بردند. بعد آن را توي چالۀ حفاري شده به عمق يک متر و هشتاد سانتي‌متر می‌گذاشتند و اطراف آن را با سنگ پُر مي‌کردند. کار با شاغول و کاملا حساب شده انجام می گرفت. بعد هم نسبت به سيم‌کشي و داير کردن شبکه اقدام مي‌ کردند.

 

✅? گرمای تابستان طارم مانع کار نشد؟

نه. منتها چون کار در موقع نامناسبی شروع شد، آفتاب که به این تیرها می تابید، قیر مقداری نرم می شد، از دل تیر چوبی می جوشید و بیرون می زد. چون قیر توام با اسید بود، تقریبا همه بچه های درگیر در عملیات اجرای شبکه، یک مورد پوست اندازی کردند؛ یعنی سر، صورت و دستشان بر اثر تماس با اسید تیرهای چوبی روسی، بدون استثناء پوست انداخت.

تیرهای سیمانی خطوط انتقال برق را هم خودمان تولید کرده بودیم؛ تیرهای دویست، چهارصد، شش صد، هشت صد، هزار و هزار و دویست کیلویی. شبکه را از سرپرست سد منجیل، از بالای راه دسترسی گرفتیم. برای بالا بردن استحکام شبکه، در فاصله چهار یا پنج تیر چوبی، یکی از تیرهای سیمانی را نصب می کردیم. مشکل ترین بخش کار، بردن تیر به وزن ۱/۲ تن به ارتفاع ۶۰۰ تا ۸۰۰ متری با جاده های کج و معوج بود. بعد از آن می بایست جرثقیل را به بالا می کشیدیم تا آن تیر سنگین را جانمایی بکند. بعد هم نوبت سوار کردن ابزار آلات لازم روی تیر بود.

تقریبا هشت نه ماهی بیش تر طول نکشید که برق را به منطقه آوردیم. تاریخ دقیق افتتاحش یادم نیست. اما این کار، یکی از حماسی ترین پروژه های جهاد در آن مقطع (سال ۱۳۶۱) در کشور بود. هرکس برای بازدید می آمد باور نمی کرد و می گفت که واقعا یک کار حماسی است.

روستاهای دیگر با هماهنگی شرکت برق منطقه ای و با سرعت تمام برق دار شدند، حتی در مدت یک هفته تا ده روز برق یک روستا افتتاح می شد. احداث شبکه برق رسانی به عهده ما و تامین وسایل، بهره برداری و نگهداری به عهده شرکت برق بود. در این فاصله، به کاروان های حج ابلاغ شد که از بچه های نهادهای انقلابی و رزمنده، به عنوان نیروهای خدمه کاروان ها استفاده کنند.

 

✅? حج قسمت شما هم شد؟

بله. تیرماه ۱۳۶۱ بود. یک روز پشت میز کارم در جهاد نشسته بودم که آقای حاج موسی رابط زنگ زد و گفت که به مکه می روی؟ گفتم که چطوری؟ گفت که کاروانی از ابهر می خواهد برود و یک خدمه می خواهد. خدمه هم باید از نهادها باشد. به جهت آشنایی که با تو داشتم، اسمت را دادم. اگر می آیی بسم الله!

من هم از خدا خواسته، آماده شدم. مقدمات فراهم شد و یکی از خدمه های کاروان شدم. مسئول کاروانمان یک روحانی بود، پسرش معاون اول و آقای حاج موسی هم معاون دوم بود. آقای نورالدین تاران هم با ما بود. خوشبختانه مدینه بعد بودیم و اول به مکه رفتیم. وقتی به آنجا رسیدیم باران سیل آسایی شروع شد. باور نمی کردیم در مکه باران به این شدت ببارد. البته وضعیت عادی شد و مراسم را بجا آوردیم.

ولی با یک شرایط نامناسب در کاروان مواجه شدم. آن زمان، به حاجی ها در هر وعده غذایی جیره مشخص می دادند. متاسفانه فهمیدم از جیره کم می گذارند و از محل سهمیه حاجی ها صرفه جویی می کنند. یعنی از مقدار غذایی که کاروان های دیگر در هر وعده می خورند متوجه شدم. چند بار اعتراض کردم و گفتم این ظلم است که از جیره و سهمیه حاجی ها کم می کنید. بالاخره با پسر رئیس کاروان درگیر شدم. او به رویم کارد کشید و گفت که به تو چه ربطی دارد؟ دوستان هم کمک نکردند.

 

✅? مدیر روحانی کاروان در جریان بود؟

متاسفانه ایشان در جریان نبود و عوامل دیگر کاروان این کار را انجام می دادند..

خاطرات سردار جهادگر حاج احمد پیری- قسمت هفتم

✅? آقای تحسینی را چطور پیدا کردید؟  

از حاج مرتضی تحسینی و کمک راننده لودر خبر نداشتیم. کمک راننده ایشان، آقای اکبر اکبری ۲۴ ساعت بعد پیدا شد. چندین کیلومتر پیاده آمده بود. چون شب رفته بودند، راه را هم گم کرده بود. پاهایش ۲۴ ساعت در چکمه مانده بود و نمی توانستیم در بیاوریم. از تشنگی له له می زد. نمی توانست حرف بزند. به زور آب خوراندیم، نوازشش کردیم تا روحیه اش را به دست آورد. بعد پرسیدیم که چه بلایی به سرتون آمده؟

گفت که وقتی ما رسیدیم و خواستیم اولین خاکریز رو بزنیم، یه گلوله تانک به دستگاه خورد. آقای تحسینی افتاد و از هم جدا شدیم. فقط تونستم جونم رو بردارم و برگردم. دیگه نفهمیدم آقای تحسینی کجا رفت و چی شد؟

امیدوار شدیم که شاید آقای تحسینی را پیدا کنیم، چون عراق عقب نشینی کرده بود، دشت در اختیار ما بود و منطقه هم مین گذاری نشده بود. اما کل منطقه را پوشش گیاهی به ارتفاع ۲۰ تا ۲۵ سانتی متر پوشانده بود. پیدا کردن آقای تحسینی در میان آن بوته ها مثل پیدا کردن یک سوزن در انبار کاه بود. با آقای نورالدین تاران، حاج جان نثار و دو سه نفر دیگر از بچه ها تصمیم گرفتیم که به صورت رفت و برگشتی، کل منطقه دشت عباس را دنبال ایشان بگردیم.

در هنگام جستجو، با کلی جنازه مواجه شدیم، چون عراقی ها، فرصت ۷۲ ساعته داشتند. برای اینکه با مشکل مواجه نشوند، هم جنازه های خودشان را دفن کرده بودند و هم جنازه بچه های ما را. سی چهل تا از قبرها را نبش کردیم تا بلکه جنازه احتمالی آقای تحسینی را درآوریم. عراقی ها برای جنازه های خودشان یک علامت گذاشته بودند و برای جنازه بچه های ما علامتی دیگر.

 

✅? جنازه ها را که درمی آوردید، چه کارشان می کردید؟     

آنها را داخل نایلون و گونی می گذاشتیم و به معراج شهدا تحویل می دادیم. حداقل چهار پنج سرویس پر از جنازه شهدا را تخلیه کردیم. بچه ها تقریبا تعداد ۳۰ تا از آنها را در داخل نایلون ها گذاشتند. آنها که خسته شدند، رفتند و من تنها ماندم.

 

 

✅?از خیر پیدا کردن آقای تحسینی گذشتید؟

نه. چون به آقای تحسینی علاقه مضاعفی داشتم و هم در دوران کودکی و هم قبل از انقلاب در هنرستان با هم بودیم، تا نزدیک ساعت ۶ عصر به تنهایی دنبال آقای تحسینی گشتم. نزدیک به ۲۰ تن دیگر از جنازه های شهدا را در آوردم و در تویوتا گذاشتم. آخرین سرویس را بعد از غروب خورشید و تاریک شدن هوا خودم به معراج بردم. دیگر از پیدا کردن آقای تحسینی نا امید شدیم. نتوانستیم کاری بکنیم. نه جنازه اش را پیدا کردیم و نه خبری یا اثری.

✅?آن لودر را توانستید پیدا کنید و برگردانید ؟

یک روز در دشت عباس با موتور می‌رفتیم تا به ارتفاعات برسیم . سر یکی از پیچ‌ها دیدیم دو نفر از برادرهای ارتشی (افسر یا استوار ارتشی)  یک لودر کاوازاکی را می‌آورند. لودری هم که آقای تحسینی برده بود ،کاوازاکی بود. یک چرخش هم پنچر بود و با سه چرخ می‌آوردند.با لودر آقای تحسینی مو نمی‌زد. جلوشان را گرفتیم. شیخ علی‌اکبر اسماعیلی ،حاج جان نثار و بنده به این دوتا ارتشی پیله کردیم و گفتیم که این لودر مال ماست ،اون رو کجا دارید می‌برید؟ گفت که این لودر عراقی هاست که غنیمت گرفتیم .

 

✅?مگر آن لودر علامتی نداشت؟

نه ،هیچ علامتی نداشت. دستگاه‌های عراقی‌ها هم آرم نداشتند.گفتیم که این لودر ماست. ده دقیقه‌ای دوستان با هم کلنجار رفتیم گفتیم حکمیت چه کسی را قبول دارید؟  گفتند که شیر یا خط بیاندازیم .حاج جان نثار سکه‌ای را درآورد و سر یک دستگاه لودر چند میلیون تومانی شیر یا خط انداختیم. خوشبختانه هم به نفع ما تمام شد .

لودر را از برادران ارتشی گرفتیم . به اسد آقا پیام فرستادیم که می‌تواند روی سه چرخ این لودر را ببرد ؟ قبول کرد . ده کیلومتر راه را به همان صورت آمد و لودر را به مقرّ رساند.  پروندۀ عملیات فتح‌المبین هم بسته شد. ولی از آقای تحسینی نتوانستیم خبری پیدا کنیم.

 

✅?بعد از آن شما آنجا ماندید یا برگشتید؟

حداکثر حضورم در فتح‌المبین، هجده روز بود. از لحاظ تاکتیکی دشمن به قدری عقب‌نشینی کرد که فاز عملیاتی رزمی تمام شد و منطقه کاملاً به شرایط عادی تغییر پیدا کرد. جانشینی به جای ما آمد و تیم بازسازی که دفتر مرکزی آن در اندیمشک مستقر شد، شروع به بازسازی منطقه کرد.

 

✅? بعد از آن هم کار برق رسانی را ادامه دادید؟

بله. چون مسئول کمیته برق جهاد استان هم بودم، به کارهای اساسی و بر زمین مانده تامین انرژی پرداختم. یک برنامه کلان برای تامین انرژی ۹۰۰ تا ۹۵۰ روستای استان نیاز بود. چون برق هر روستا منفصل از شبکه انتقال خطوط برق نیست، برای تامین برق روستاها باید طول شبکه را برق دار می کردیم.

برای ادامه کار به سراغ منطقه بسیار حاصل خیز طارم رفتیم. صد و ده روستا در آنجا بود که متاسفانه این زیرساخت حیاتی را حتی یک روستای طارم هم نداشت. آن زمان شرکت برق زنجان، زیر مجموعه شرکت برق منطقه ای قزوین عمل می کرد. بنابراین، برای اجرای همه برنامه ها و طرح های برق رسانی نیاز به هماهنگی با مدیریت شرکت برق منطقه ای قزوین جهت تصویب طرح بود.

بعد از مطالعات فراوان، به جهت بعد مسافت و توپوگرافی منطقه، بحث تامین برق از زنجان منتفی شد. تنها گزینه مناسب، استفاده از پست سد منجیل بود. اگر می توانستیم برق را تا گیلوان که منتهاالیه شرق منطقه طارم بود بیاوریم، برای توسعه شبکه در منطقه پایه کار می شد و می توانست کل منطقه را پوشش دهد.

مطالعات اولیه صورت گرفت. فاصله گیلوان تا نقطه ای که بتوانیم از آنجا برق برداشت کنیم ۳۳ کیلومتر بود، آن هم با وضعیت های مختلف توپوگرافی مثل دشت، تپه ماهور، کوه و ساحل دریاچه سد. حدود یکی دو کیلومتر مانده به بدنه خود سد، ساختار زمین شناسی ارتفاعات طوری است که مدام خطر ریزش سنگ وجود دارد. حتی برای اینکه سد را حفاظت کنند و جلوی رانش سنگ های عظیم را بگیرند، در دل کوه سوراخ کاری کرده و از طریق بولدهای میل گرد به هم دوخته اند تا با خطر ریزش سنگ ها به سد مواجه نشوند. بنابراین محدودیت های زیادی در احداث شبکه برق رسانی داشتیم.

برای اجرای این طرح، به جهت اینکه هم فاصله زیاد بود (۳۳ کیلومتر) و هم با افت ولتاژ مواجه بودیم، مجبور شدیم طراحی خط را به صورت ۳۳ کیلوولت که خیلی هم رایج نبود اجرا کنیم. طی مذاکراتی که با مجموعه مدیریت نیروگاه سد منجیل انجام شد، موافقت اولیه را گرفتیم . لازمه کار این بود که کل منطقه نقشه برداری و از لحاظ توپوگرافی بررسی شود. طراحی صورت گرفت و طی جلسات متعددی که در قزوین و زنجان برگزار شد، آن را به صورت قطعی و لازم الاجرا به تصویب رساندیم.

خاطرات سردار جهادگر حاج احمد پیری- قسمت ششم

✅? چطوری به عقب برگشتید؟

گفتیم که حداقل تویوتا را نجات دهیم. استارت زدیم، اما روشن نشد. تانک ها بچه ها را دور می زدند. بعضی از آنها دست هایشان را بالا می بردند و جلوی چشم ما اسیر می شدند. یکی دو بار دیگر استارت زدیم، اما نشد. آقای هدایت زیر تویوتا رفت تا ببیند چه مشکلی پیش آمده؟ بعد گفتیم که یک استارت دیگر هم بزن، اگر روشن شد، که هیچ، و گرنه پیاده بر می گردیم. آخرین استارت را که زدیم، ماشین روشن شد. تویوتا را عقب کشیدیم و گفتیم: هر چند نفر که می توانند، سوار شوند.

ساعت ۱۲ ظهر بود. بچه ها بدون آب و غذا بودند و لباس جنگی و ادوات هم با خودشان داشتند. هر چند نفر از بچه ها را که می توانستیم سوار کردیم و برگشتیم. گفتیم که دیگر تکلیف از ما ساقط است.

 

✅? نتوانستید برای بقیه کاری بکنید؟

 

چرا. بعد از اینکه برگشتیم وجدانمان ناراحت شد. همه داشتند عقب نشینی می کردند و آنهایی که مانده بودند، اسیر می شدند. گفتیم مگر این بچه ها صاحب ندارند؟ با آقای جان نثار بار تویوتاها را خالی کردیم. این دفعه، آقای هدایت نیامد. آب هم برداشتیم. چند بار رفتیم و هر چند نفر را که می توانستیم سوار کردیم و برگشتیم. نگذاشتیم آنجا بمانند، غیر از آن چندتایی که همان اول اسیر شدند.

 

✅? کار پشتیبانی گردان به کجا کشید؟  

جلسه ای در سطح فرماندهی قرارگاه با حضور فرمانده تیپ ها تشکیل شد که آقای جان نثار هم شرکت کردند. قرار شد هرچه در توان مهندسی داریم به کار بگیریم تا نگذاریم دشمن، همه تشکیلاتمان را جارو کرده و به غنیمت ببرد. مجبور شدیم خاکریزی به طول چند کیلومتر بزنیم و خاکریز خط اول را که شکسته بود، تقویت کنیم. بلافاصله با تمام دستگاه های مهندسی گردان و استان های دیگر، توانستیم در کل منطقه خاکریزهای هلالی بزنیم تا بچه ها در دل آنها مستقر شوند و بتوانند کار پدافند را انجام دهند.

این مقطع گذشت. فکر می کردیم که دیگر عراق از دشت تکان نمی خورد و تنگه را به آسانی از دست نمی دهد. ولی دشت عباس در عمق 20 کیلومتری به تعدادی ارتفاع تپه ماهور منتهی می شد. فرماندهان قرارگاه مرکزی جهاد، حاج بهروز پورشریفی، تقی رضوی و چند نفر از مهندسین متفکر، پیشنهاداتی داده و گفته بودند که اگر این تنگه را ببندیم، می توانیم کل مجموعه نیروهای عراقی را که در دشت عباس مستقر هستند دور بزنیم و همه را اسیر کنیم.

نمی دانم عراقی ها از کجا فهمیدند. چون صبح روز سوم که یک موتور برداشتیم و با آقای جان نثار رفتیم تا منطقه را ببینیم و کارهایی را که به ما محول شده بود انجام دهیم، دیدیم آثاری از دشمنی که حداقل دو لشکر مکانیزه و پیاده با چندین تیپ و گردان داشت، باقی نمانده است.

 

✅? دشمن به کجا رفته بود؟     

با #حاج جان نثار تا عمق دشت و ارتفاعات را رفتیم. حدود چهل کیلومتر عقب نشینی کرده بودند. پشت ارتفاعات، از مرزهای بین المللی خودشان هم رد شده و در خاک خودشان مستقر شده بودند. در مسیر تعقیب دشمن دو نفر اسیر هم گرفتیم که ترسیده و خودشان را پنهان کرده بودند. بچه های سپاه هم تعدادی اسیر گرفتند. در بین اسیرها، نقاش و باطری ساز هم بود. از آنها پرسیدیم، کی اند و چه کاره هستند؟ دیدیم عکس حضرت علی (ع) را درآوردند و نشان دادند. می گفتند: الدّخيل یا امام علی.

معلوم شد که شیعه هستند. گفتیم که ای خانه خراب ها، شما هم که مثل ما شیعه هستید. گفتند که ما کاسب بودیم. آمدند و ما را از مغازه گرفتند و با زور اسلحه به جبهه فرستادند. به صدام فحش می دادند و توهین می کردند. آنها را به عقب فرستادیم.

روزی در مرحله بعدی عملیات که سه نفری برای تقویت و ایجاد خاکریز به منطقه می رفتیم، با یکی از استوارهای ارتش مواجه شدیم که تانک چیفتن را روشن گذاشته و تسمه به دست بر می گشت. شیخ اکبر عصبانی شد. جلوی آن استوار را گرفت و پرسید که کجا داری میری؟ مگه تانک مال شما نیست؟ گفت؟ آره، تسمه اش خراب شده، نتونستم کاری بکنم. دارم بر می گردم.

شیخ اکبر گفت: اینکه روشن است. تانک هم مگر با تسمه از کار می افته؟ مگر زاپاس نداری؟ معلوم بود که ترسیده، تانک را روشن گذاشته و فرار می کرد. رنگ اقای استوار پرید. شیخ اکبر ضامن نارنجکی را کشید و گفت یا برمی گردی و سوار تانک می شی و اون رو می آری، یا همین جا نارنجک را زیر پات می ندازم تا خودت هم از بین بری. به هر قیمتی بود، بنده خدا را مجبور کرد که سوار تانک شده و آن را از معرکه بیرون بکشد.

خاطرات آزاده جهادگر سرافراز حاج مرتضی تحسینی-قسمت دهم

اسارت را باور نداشتم 

روزهای اول اسارت، که هنوز به آن فضا عادت نکرده بودم، برایم روزهای سخت و طاقت فرسایی بود. هر روز، شبم را در فکر زمان پیش از اسارت، صبح می کردم. گه گاهی هم خواب هایی از آن دوران می دیدم! یک شب در همین فکر خوابم برد. در خواب دیدم در خانه ای هستم. با دقت به اطراف نگاه کردم. به طاقچه ها، در و دیوار و به سقف و … . خانه ی خودمان بود! خوشحال شدم و خیالم راحت شد که دیگر اسیر نیستم! در همین حین بود که یک دفعه چشمانم را باز کردم. هنوز به طور کامل بیدار نشده بودم و به قولی در عالم خواب و بیداری بودم. کمی به دور و بر نگاه کردم. برای این که نمی خواستم دوباره به اسارت برگردم ، چشمانم را بستم تا شاید همان صحنه ی قبلی تکرار شود! ولی مجددا چشمانم را که به طور کامل باز کردم، دیدم بالای سرم پنکه ی سقفی در حال ِ چرخیدن است. چون در خانه پنکه ی سقفی نداشتیم، فهمیدم که در عراق هستم و اسیر. باز دلتنگ خانه و کاشانه و ایران عزیز شدم. تا این که با توکل به خداوند متعال و امید به آینده و وجود دوستان خوب، همه ی این ها تا حد زیادی برطرف شد و اردوگاه عنبر شد خانه و کاشانه ام!

یک روز از اسارت

7 صبح همه می بایست برای گرفتن آمار توسط نگهبانان عراقی از خواب بیدارمی شدند، مگر شخصی که خیلی مریض و بدحال بود. ولی اکثر اوقات در زمان آمار برای این که احساس می کردند حیله ای در کار است، فرد بیمار را مجبور به ایستادن کرده، آمار گرفته و رهایش می کردند تا بخوابد. بعد بچه ها لباس های خود را پوشیده و آماده می شدند تا در باز شده و بیرون بروند. وقتی در باز می شد بعضی افراد به طرف دستشویی رفته و به صف می ایستادند. بعضی ها نرمش و ورزش می کردند و اگر نوبت ظرف شستن شان بود و یا البسه ی کثیفی داشتند آن را می شستند و یا کارهای دیگری انجام می دادند. کسانی که می خواستند استحمام کنند با حوله ای که در دست داشتند به طرف حمام می دویدند و ضمن رعایت صف، همه حوله هایشان را جهت نوبت گیری روی در حمام می انداختند. مثلا اگر حوله ام روی در بود مطمئن بودم که اگر یک ساعت دیگر بیایم نوبتم خواهد شد. عده ای هم که تعدادشان خیلی کم بود یا می خوابیدند و یا اگر خوابشان نمی برد از سر بیکاری به صف سطل یا طشت آب می ایستادند. آب می گرفتند و لباس تمیزشان را آب کشیده و به بند رخت آویزان می کردند و تا زمان خشک شدن آن در محوطه قدم می زدند. بعضی از بچه ها هم آن قدر وقتشان پر بود که حتی سه ساعت هم نمی خوابیدند. مثل: امیرحسین تروند (از بچه های لرستان بود و هم اکنون در حرفه پزشکی مشغول می باشد) که اکثر اوقات می دیدم مشغول انجام کاری هست. توقف برایش معنا نداشت و دائم در حال فعالیت و جنب وجوش بود. یا علی اصغر چرختاب که مشهدی بود و ما به او شهردار می گفتیم و مسئولیت نظافت دستشویی ها و آسایشگاه ها و … به عهده ی او و تیمش بود . بدون هیچ چشم داشتی و با جان و دل کار می کرد. طوری دستشویی را تمیز می کرد که بدون دمپایی هم می شد به دستشویی رفت و اگر احیانا آبی به لباسمان می پرید مطمئن بودیم که پاک است.ساعت 12 داخل باش بود و درها بسته می شد. یک نفر مسئول نان قاطع بود. نان را می گرفت و سهم هر آسایشگاه را به مسئول نان آن آسایشگاه می داد و چون بعضی از نان ها کاملا سوخته یا خوب پخته نمی شد و خمیر بود، او هم کیسه های نان را با قرعه کشی بین گروه ها تقسیم می کرد. نان ها به شکل باگت و به اندازه ی یک دست بود. سهم هر فرد روزانه یک و نصفی یا دو عدد نان می شد که به آن صمون می گفتند. هر گروه هفت، هشت نفر بودند که در یک قسعه( قسعه ظرفی بود به طول 30 و عرض 20 سانتی متر، با ارتفاع 6 تا 7 سانتی متر، که 8 تا 10 نفر در آن غذا می خوردند.) غذا می خوردند و یک نفر از هر گروه غذا را تحویل می گرفت. اگر تمامی افراد گروه حاضر نبودند، غذای غایبین را در بشقاب های جداگانه ریخته و کنار می گذاشتند. بعد، شروع به خوردن می کردند. نماز که خوانده می شد، تعدادی استراحت می کردند و تعدادی نیز رابطه ی خوبی با استراحت نداشتند و مشغول کارهای دیگری بودند و یا در کلاس هایی نظیر: آموزش قرآن، احکام، عربی، انگلیسی و فرانسه که تشکیل می شد شرکت می کردند.( برگزاری جلسات قرآن، اعم از روخوانی، مفاهیم، قواعد و تجوید و احکام، از بزرگترین و عمومی ترین برنامه هایی بود که اکثرا در آن شرکت می کردیم. در پایان نیز آزمون و کنکور سراسری در قاطع برگزار می شد و با صدور کارنامه، ازنمراتمان مطلع می شدیم). مثلا من خودم کلاس برق و مکانیکی داشتم و به صورت تئوری طوری توضیح می دادم که برای بچه ها قابل درک و فهم باشد و خوب یاد بگیرند. معمولا تعداد شرکت کنندگان در کلاس های قرآن، عربی و انگلیسی زیاد بود. ساعت 16 که دوباره بیرون باش بود، افراد به دستشویی، اصلاح صورت و یا به سراغ انجام کارهای دیگر می رفتند، تا لحظات مغرب و ساعت 17 که داخل باش شده و پس از آمار گیری درها بسته می شد. بعد از آن دوباره کلاس ها و درس ها شروع می شد و در کنار آن برنامه های خود آسایشگاه هم سر جایش بود مثل: نماز جماعت، دعا، تئاتر،سخنرانی و … روزی بود که بچه ها آزادانه هر کاری می خواستند، انجام می دادند. ولی روزی هم می شد که تئاتر، دعا و کارهای جمعی دیگری برگزار می کردیم. اما برنامه ها طوری نبود که بچه ها خسته شوند. من تا آخرین روزهای اسارتم، حتی یک بار هم نشنیدم که کسی نسبت به برگزاری مجالس عزا واعیاد و مناسبت های ملی در اردوگاه اعتراضی داشته باشد.ساعت یازده شب، خاموشی بود. به دستور فرمانده اردوگاه دو، سه تا از مهتابی ها باید روشن می ماند. از جهتی برای ما هم خوب بود و می توانستیم به راحتی رفت و آمد و یا مطالعه کنیم. تا پانزده، بیست دقیقه پس از خاموشی کسی سر و صدا می کرد، چیزی به او نمی گفتند. اکثر ارشدها اهل جنوب بودند و هنگامی که می خواستند وقت خواب را اعلام کنند منفی سئوال می گفتند: مگه نه وقت خوابه؟ ما هم می گفتیم خب درست بگید وقت خوابه! یک شب بعد از خاموشی، دو، سه نفر مشغول صحبت بودند، سید حسن میر سید خجالت می کشید به آن ها بگوید صحبت نکنید!یک دفعه به من گفت: تحسینی وقت خوابه ها! این حرف به من برخورد چون در طول اسارت همواره سعی می کردم طوری رفتار کنم که کسی از من ایراد نگیرد. میرسید وقتی ناراحتی مرا دید آمد و به گوشم گفت: مرتضی به تو گفتم تا اونا متوجه بشن! گفتم: اشتباه اونا رو به اسم من نگو، ناراحت می شم. میر سید هم دیگرچیزی به من نگفت. یازده و نیم شب، اکثر افراد خواب بودند. ولی بعضی به مطالعه ی کتاب و خواندن قرآن و … می پرداختند. بعضی ها در طول شبانه روز یکی، دو ساعت می خوابیدند. از دوازده شب به بعد، نوبت خواندن نماز شب بود. به طور مثال: تا ساعت یک بامداد تعدادی مشغول نماز بودند و پس از خوابیدن آن ها نفرات بعدی بیدار می شدند. فردی هم مسئول بیدار کردن بچه ها بود و گاهی این مسئولیت به عهده ی من بود.هر کسی ساعتی را برای بیدار کردنش می گفت، آن را روی کاغذ می نوشتم و در زمان مقرر بیدارش می کردم. عده ای از مسئولین بیدار کردن بچه ها، تا فرد چشمانش را باز می کرد می رفتند.ولی من تا کامل بیدار نشده دست بردار نبودم. خوب یادم هست، یک شب چهار، پنج بار رفتم تا امیرحسین تروند را بیدار کنم ولی بنده ی خدا آن قدر خسته بود که دوباره می خوابید. آخر سر، بلندش کردم، دیدم بیدار نمی شود، نشستم و بدنش را ماساژ دادم. تا این که بالاخره بیدار شد و بردم کنار دسشویی نشاندم. خواب، کامل از چشمانش نپریده بود. گفتم: اگه می خوابی همین جا بگیر بخواب. دیگه چیکار کنم بیدار نمی شی! دیدم بلند شد و رفت وضو گرفت و نمازش را خواند.تا رسیدن وقت نماز صبح، نماز شب خواندن ها ادامه داشت. پانزده دقیقه قبل از نماز صبح هر روز یک نفر مسئول خواندن قرآن بود. قبل از اذان بیدارش می کردند، پس از وضو قرآن تلاوت می کرد تا بچه ها کم کم بیدار شده و آماده ی نماز شوند. پس از اقامه ی نماز که به جماعت بود، تعقیبات، دعای عهد و … خوانده می شد و دوباره بچه ها استراحت می کردند تا وقت آمار و شروع یک روز اسارت دیگر.

فهرست