خاطرات سردار جهادگر حاج احمد پیری- قسمت هفدهم

 حضور در جبهه برایتان کفایت نکرده بود؟

نه خیر. البته ۳۰ یا ۴۵ روز در پادگان امام حسین تهران با سپاه آموزش دیده بودم که به عملیات کل قوا منتهی شد. چون پنج سال در جهاد بودم، سربازی ام دیگر منتفی شده بود. اما گفتند که کارت پایان خدمت نمی دهیم. برای صدور کارت باید سه ماه آموزش سربازی ببینید، والا شدنی نیست. منتها یکی از بدترین دوران عمرم بود.

 چرا؟ به شما سخت گرفتند یا آموزش ها تکراری بود؟

پادگان مخصوصی بود. در آنجا جو عجیبی حاکم بود. تناقض نمی شد گفت، ولی یه پارادوکسی بود بین فارغ التحصیلان جدید دانشکده های افسری و بچه مسلمان های مومن با ستوان ها و استوارهای باقیمانده از رژیم قبل که حکومت پادگان هم دست آنها بود. اصلا دهن کجی می کردند؛ مثلا حوله می آوردند و پهن می کردند که آرم شاهنشاهی، شیر و خورشید همچنان روی حوله بود. کسی جرات نمی کرد چیزی بگوید. منتها از بخت بد این آقایان، ما ۶۰ نفر بچه جهادی بودیم؛ نزدیک به یک گروهان.

 جهادی ها از کل کشور آمده بودند؟

بله. از کل کشور گزینش شده و آمده بودند. آتشی در پادگان به پا کردیم؛یعنی کل گردان به قبضه بچه های جهادی درآمد. فرمانده دسته ها، ارشد همه خوابگاه ها و همه چیز به دست بچه های جهادی افتاد. منتها مسائلی پیش می آمد که بچه ها اذیت می شدند؛ یعنی فرهنگ جهادی که ما داشتیم، با ساختار فکری آنها یک کم به تناقض برمی خوردیم. بحث ها و درگیری هایی پیش می آمد. روابط ناسالمی که آنجا بود، در خصوص دادن مرخصی ها، در رفتن آنها و جیم شدن بعضی ها، بچه های جهاد را اذیت می کرد. من هم فرمانده دسته آنجا و مسئول خوابگاه شدم. اما هر چه بود، آموزش ها کاملا مفید بود.

شما به عنوان یک فرمانده آموزش می دیدید، یا به عنوان سرباز معمولی؟

نه. ربطی به فرماندهی نداشت. به عنوان سرباز صفر رفتم. اما این آموزش ها، تکمیل کننده آموزش سی و چند روزه در سپاه بود. ادوات و نوع آموزش هایی که اینجا دیدم، در طول دفاع مقدس خیلی به دردم خورد.

 در آنجا چه ادوات یا چیزهایی را آموزش دیدید؟

مثلا انواع و اقسام مین ها بود، ارتباطات بی سیمی بود، رزم های شبانه ای که صورت می گرفت، خیلی به درد خورد. مثلا خوردیم به اوایل زمستان و ما را به رزم شبانه بردند. فکر کنم در طول دفاع مقدس هم این چنین صحنه های سخت را تجربه نکردم. به ارتفاعات بالای دامنه البرز رفتیم. گفتند که دو شب یا سه شب می خواهیم اینجا بمانیم. برای خودتون قبر بکنید!

 منظورشان سنگر بود؟

سنگر نگفتند. واقعا گفتند قبر بکنید! بعد هم یه نیم بند نایلون بکشید، می خواهیم شب را اینجا بمانیم. دمای هوا ۲۰ درجه زیر صفر بود! دست های همه ما بدون استثناء چاک برداشت و خونین و مالین شد. داشتیم از سرما می مردیم. یکی از بچه ها سکته کرد. برای من خیلی دردآور بود که در یک تشکیلات نظامی، اسم این برخورد را سخت گیری می گذاشتند. برخورد استوار و ستوان با بچه های سپاه از زمین تا آسمان تفاوت داشت. آنجا آموزش به مراتب سخت تر از اینجا بود، ولی سخت گیری توام با معرفت، عاطفه، اخلاق و رعایت مسائل انسانی که کوچک ترین خدشه ای به حیثیت نیروها وارد نمی شد.همچنین ساختار شخصیتی اش را طوری شکل می دادند تا در جنگ برای شهادت آمادگی پیدا کند. اینجا سر تا پای آموزش، خرد کردن شخصیت بچه ها بود؛ حرف های رکیک و توهین آمیز، تحقیر کردن و بد دهنی. من یادم نمی آید که حتی یک بار در دوره آموزشی که با سپاه دیدیم، یا با بسیج رفته بودیم؛ مثلا سر غذا مشکل پیدا کنیم. اینجا یک بار نشد که غذای درست و حسابی دستمان برسد؛ دائما استرس و صف های آن چنانی. اوضاع اصلا خوشایند نبود.

 تمام گردان ها این شرایط را داشتند؟

همه این جوری بودند. منتها در یک مقطعی، نمی دانم سالگرد چه مناسبتی بود که گفتند رئیس جمهور وقت (در آن موقع، رئیس جمهور وقت مقام معظم رهبری بودند) می خواهد به اینجا بیاید. آموزش های سنگین و تمرین های رژه شروع شد. بعضی از بچه ها تصمیم گرفتند که سر صف غش کنند. مشکلی نبود، فقط می خواستند عمدا غش کنند که آقا ببیند. بعد آقا صدایش بزند و بپرسد که چی شده؟ آنها هم، درد پادگان را به آقا بگویند که این جو برای ساختن سرباز مناسب نیست. چون داخل جنگ هم هستیم، با این آموزش ها، شما انتظار نداشته باشید که این نیروها برای دفاع از مملکت بروند. اینها ضد انقلاب بیرون می روند؛ یعنی عوض آموزش سربازی، در اینجا ضد انقلاب پرورش می دهند.
آخرش مجبور شدیم همه امور مدیریت خوابگاه ها و گردان ها را به دستمان بگیریم. جلوی استوارها رسما ایستادیم. افسرهای ارشد جوان و تازه فارغ التحصیل شده بودند و هیچ کاری نمی توانستند بکنند. مثل دسته گل بودند، هم لیسانس و هم بچه مومن، منتها تازه کار و صفر کیلومتر. قلق پادگان داری و آموزش را هم بلد نبودند. آخرش ما پیروز شدیم. جوری شد که کاملا تسلیم شدند. پیش فرمانده گردان رفتیم که یک سرگرد بود. پیش سرهنگ فرمانده پادگان هم رفتیم و گفتیم: این جوری که شما آموزش می دهید، برای انقلاب اسلامی سرباز نخواهد شد، چی کار دارید می کنید؟

موارد مرتبط :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

فهرست