خاطرات آزاده جهادگر سرافراز حاج مرتضی تحسینی- قسمت دوم

شروع جنگ

جنگ که شروع شد از ارتش به روابط عمومی جهاد اعلام کردند نیاز به سه نفر راننده ی زبر و زرنگ است تا با تیپ 2 زرهی به عنوان راننده ی چریک به جبهه بفرستیم . هفت نفر برای این کار انتخاب شدند. من، رضا جاویدان، اکبر کریمی، حاج قوچعلی توکلی، حاج عینعلی یعقوبی، سالار عالمی و نفر هفتم که نامش را فراموش کرده ام. همان روز با سه دستگاه سیمرغ که جهاد در اختیارمان قرار داده بود به مقر پادگان تیپ 2 زرهی رفتیم. سروان علی جمهری که مسئول انتخاب ما بود گفت: از بین شما هفت نفر، فقط سه نفر رو لازم داریم. اما هرچه کرد، کسی حاضر به انصراف نشد. گفت: پس امتحان می گیریم، هرکسی خوب رانندگی کرد اونو  انتخاب می کنیم. گفتیم: قبوله. از هر هفت نفر امتحان گرفت. وقتی دید، تو رانندگی کسی کم نمی آورد، گفت: خب حالا کی مکانیکی بلده؟ سالار عالمی گفت: من که کلا مکانیک جهادم  به او اشاره کرد و گفت: خب تو بیا وایستا این جا. – دوباره پرسید: دیگه کیا بلدند؟ من با این که آن قدر هم وارد نبودم، به خاطر این که به جبهه بروم، بی معطلی گفتم: من هم بلدم! هرجا که بگی، تو جبهه یا پشت جبهه می تونم موتور ماشینو باز و بسته کنم!

– تو هم بیا این جا! متأهل ها را هم کنار گذاشت. حاج عینعلی یعقوبی با آن که متأهل بود، گفت: من مجردم! سروان جمهری به حدی فارسی را خوب و روان صحبت می کرد که فکر کردم اصلا ترکی متوجه نمی شود! رو کردم به یعقوبی و گفتم: تو که متأهلی چرا گفتی مجردی؟! – گفت: به تو ربطی نداره! سروان جمهری که حرف های ما را شنیده بود، با تشر به او گفت: چرا دروغ گفتی؟ بعد او را کنار گذاشت.  درنهایت، من، رضا جاویدان و سالار عالمی، برای رفتن به جبهه انتخاب شدیم. پرسیدیم: ان شاءالله کی می خوایم بریم؟ جواب داد: از الان آماده بشید.

فردا صبح هم بیایید این جا که چند روز باهاتون کار داریم. فردا صبح، اول وقت، پادگان بودیم. یکی از کارهایمان این بود که با سرعت سی، چهل رانندگی می کردیم و سربازان که حدود چهل نفر بودند، سوار شدن  و پیاده شدن به ماشین را تمرین می کردند. ما طوری باید می راندیم که به کسی جراحت و آسیبی وارد نشود. پس از فراگیری آموزش های لازم، آماده ی اعزام شدیم. خودروها باید بار قطار می شد. تانک های  چیفتن، کامیون ها، سواری ها و سه خودرو سیمرغ که از جهادسازندگی بود. یکی از سیمرغ ها در اختیار من بود. پشت سر هم به طرف راه آهن حرکت کردیم. در خیابان سعدی جنوبی بودیم. مسافت کوتاهی مانده بود تا برسیم. ناگهان خودروها توقف کردند. من هم ایستادم ولی پشت سری من که راننده ی کامیون ریو بود و بار زیادی هم داشت نتوانست کنترل کند. چنان محکم کوبید به ماشینم چنان محکم کوبید به ماشینم که من هم رفتم به جیپی که جلوتر بود برخورد کردم. پروانه و رادیاتور سیمرغ داغون شد ولی دو خودرو دیگر صدمه ای ندیدند. با ناراحتی به سروان جمهری گفتم: حالا باید چیکار کنم؟! گفت: موردی نداره، مگه نگفتی می تونی درستش کنی؟! گفتم: بله می تونم. با عجله رفتم دو، سه تا چسب دوقلو خریدم و برگشتم. قطار مخصوص ارتش بود و افسران و سربازان زیادی از تیپ 2 زرهی زنجان سوار آن شده بودند. یکی یکی تجهیزات و خودروها را بارقطار کردند. آن قدر بارش سنگین بود که به سختی و با فشار شروع به حرکت کرد. مقصدمان اندیمشک بود. حین حرکت رادیاتور سیمرغ را باز کردم و داخل کوپه آوردم. کارش زیاد بود و نیاز به دقت و حوصله داشت. تا اندیمشک کارم شده بود تعمیر رادیاتور. بالاخره آن قدر با آن ور رفتم که تا اندیمشک برسیم، درست کردم و به سیمرغ بستم. در اندیمشک تعمیرگاه بزرگی بود که در آن، خودروهای نظامی را به صورت رایگان تعمیر می کردند. چندروزی سیمرغ را با آن شرایط سوار شدم. بعد بردم تعمیرگاه، رادیاتورش را عوض کردند.

سه، چهار ماه با ارتش بودم. مأموریتم که تمام شد از من خواستند تا ماشین را به آن ها تحویل بدهم. اما من مخالفت کردم و گفتم: مأموریتم با ماشین بود نه بدون ماشین. تا این که پس از کمی بحث و مشاجره قرار بر این شد، از مسئولین  مربوطه جهادسازندگی کسب تکلیف کنم. با جهاد زنجان تماس گرفتم. خاطرم نیست چه کسی گوشی تلفن را برداشت. قضیه را که به او گفتم، گفت: آقای تحسینی تو ماشینو تحویل بده، ما دوباره یکی رو می فرستیم تا تحویلش بگیره.ماشین را که تحویلشان دادم،سوار بر اتوبوس یکراست به تهران رفتم.اما سالار عالمی و رضا جاویدان آن جا ماندند. عصر روز سیزدهم فروردین 1360 سوار بر اتوبوس بنز 302 راهی زنجان شدم.تجربه ی چهارماه جنگ به دردم می خورد. کمبودها را کاملا می دانستم. مثلا دستگاه های سنگین از جمله: لودر، بولدوزر و گریدر، خیلی لازم و ضروری بود. همچنین به دلیل در تیررس بودن، کمتر کسی راضی می شد راننده ی این دستگاه ها شود. با آن که هیچ دوره ی تخصصی  در این مورد ندیده بودم، رفتم به عنوان راننده ی لودر اسم نویسی کنم، اما مسئولین مربوطه قبول نکردند.چند روز از این ماجرا گذشت،حاج کمال به من گفت: مرتضی خودمون داریم یه واحدی به عنوان ستاد پشتیبانی جنگ تشکیل می دیم که تو جبهه  هر چی کمبود داشته باشند، از طریق این ستاد براشون فراهم می کنیم! چند روز صبر و حوصله کن، همه چی درست میشه. حرف حاجی را قبول کردم و در این مدت دیدم که او چقدر در این راه مصمم است و جدیت به خرج می دهد. و بالاخره تلاشش به ثمر نشست و ستاد پشتیبانی جنگ جهاد زنجان را، راه انداخت. خودش هم مسئول این ستاد شد. او برای تأمین نیازهای جبهه شبانه روزی فعالیت می کرد.

موارد مرتبط :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
You need to agree with the terms to proceed

فهرست