Blog – Classic (1 column)

خاطرات سردار جهادگر حاج احمد پیری- قسمت چهارم

چه دلایلی باعث شد که جهت گیری فعالیت های شما به سمت مهندسی جنگ کشیده بشود؟

جهاد از یک طرف امکانات، ادوات و ماشین‌آلات مناسب مهندسی داشت و تجربۀ خوبی در کارهای عمرانی در نقاط محروم به دست آورده بود. همچنین ارتباط تنگاتنگی با مردم شهر و روستا به ویژه با نیروهای جوان و متخصص ایجاد کرده بود. از طرف دیگر نیاز شدید به فعالیت‌های مهندسی در جبهه‌ها احساس شد. تا آن زمان فعالیت‌های مهندسی جنگ جهاد به صورت خودجوش صورت می‌گرفت، اما از عملیات فتح‌المبین به بعد، مهندسی جنگ به طور رسمی به عهدۀ ایثارگران جهاد سازندگی سپرده شد.

✅ آیا فعالیت های مهندسی جنگ بعد از عملیات ها شروع می شد؟

نه خیر. این فعالیت‌ها در سه مرحلۀ قبل از عملیات، حین عملیات و بعد از عملیات انجام می‌شد. در بعضی از مواقع قبل از شروع عملیات‌ها، ‌باید بدون اطلاع دشمن و با استتار کامل، جاده، پل، بیمارستان صحرایی و سنگرهای پدافندی احداث ‌می‌کرد. در بعضی دیگر نیاز بود که در حین عملیات، جاده، خاکریز، آشیانۀ تانک، سکوی تفنگ ۱۰۶، پل‌های شناور، سنگرهای اورژانس احداث گردد؛ گاهی هم بعد از عملیات جهت تثبیت مواضع به دست آمده توسط نیروهای رزمنده و بهبود موقعیت پدافندی نیاز به احداث جاده‌های دسترسی، پل‌ها و سنگرهای پدافندی بود که باید در اسرع وقت انجام می‌شد.

اولین عملیاتی که با ابلاغ رسمی در آن شرکت کردید کدام عملیات بود؟

اولين عمليات بزرگي که ما در آن نقش داشتيم، عمليات فتح‌المبين بود. وقتي طرح عمليات ريخته و پيش ‌نيازهاي عمليات جمع‌بندي شد، کارهاي مقدماتي قبل از عمليات را انجام داديم. تشکيلات ما در سرني صالح آباد استان ايلام بود و در منطقۀ ميمک، مورموري و دال‌پري درگير کارهاي مهندسي عملیات‌هایی بودند که به صورت ايذايي صورت مي‌گرفت و ابنيه‌هاي جزئی مثل حمام‌هاي صحرايي و سردخانه در ميمک می‌ساختند. وقتي بحث عمليات فتح‌المبين پيش آمد، ده درصد از امکانات را در منطقه باقی گذاشتیم تا خدمات اولیه مورد نیاز را انجام دهند؛ بقیۀ ادوات موجود در منطقه را به همراه يک تيم ويژه ـ که از استان ساماندهي ‌شده بود ـ به استعداد پنجاه تا شصت نفر با ادوات مهندسی مثل لودر، جرثقیل، بولدوزر، تریلی و ادواتی که پیش نیاز یک کار مهندسی برای عملیات بود در قالب یک گروهان مهندسی سازماندهی کردیم و با فرماندهی حاج کمال الدین جان نثار به منطقه اعزام شدیم تا در خدمت عملیات، در دشت عباس قرار گیرد.

خودتان دقیقا کی حرکت کردید؟

تقریبا ۲۵ اسفند ماه سال ۱۳۶۰ بود که کاروان را راه انداختیم و سه روز قبل از عملیات به نیروهای رزمنده ملحق شدیم. برای این کار، باید تدارکات پیش از عملیات انجام و ابنیه ها و راه های لازم تا نقطه رهایی احداث می شد. مجبور شدیم تیم خودمان را شبانه، تا نزدیکی های منطقه ای که حداقل فاصله را با دشمن داشت، ببریم و اقدام به ایجاد پایگاه کنیم و کارهای پیش نیاز مرحله قبل از عملیات را انجام دهیم. هشت نه ساعتی طول کشید. کوچک ترین آشنایی هم به منطقه نداشتیم. چند دستگاه تویوتای لندکروز داشتیم. برای اینکه دیدمان بیش تر شود، اتاقک هایش را باز کردیم تا بتوانیم به راحتی در تاریکی شب تردد کنیم، فقط اتاق بارشان ماند. این تویوتاها حین عملیات خیلی به دردمان خورد.

برگزاری مجمع عمومی عادی بطور فوق العاده کانون سنگرسازان بی سنگر استان زنجان در سال ۹۹

☘️برگزاری مجمع عمومی عادی بطور فوق العاده کانون سنگرسازان بی سنگر استان زنجان☘️
مجمع عمومی عادی بطور فوق العاده کانون سنگرسازان بی سنگر استان زنجان به شماره ثبت ۳۶۸ و با عنایت به آگهی دعوت شماره ۲۲۱۸۸۸/ک/۹۹ مورخ ۹۹/۰۶/۲۲ ، در روز یکشنبه مورخ ۹۹/۰۷/۰۶ مصادف با سالگرد شهادت سردار سرتیپ جهادگر شهید حاج کمال الدین جان نثار فرمانده پشتیبانی مهندسی جنگ جهاد سازندگی استان زنجان ، با حضور اکثریت اعضاء هیات امناء در محل قانونی کانون با دستورات ذیل برگزار گردید.
۱- طرح و تصویب صورت های مالی منتهی به ۹۸/۱۲/۲۹
۲- استماع به گزارش عملکرد هیئت مدیره و بازرس
۳- انتخاب بازرسین (اصلی و علی البدل)
۴- انتخاب روزنامه رسمی جهت درج آگهی
در ابتدای جلسه آقایان جلال حسینی به عنوان رئیس سنی جلسه ، حسن بیات به عنوان منشی و عباس امندی مسکن به عنوان ناظر انتخاب شدند و با انتخاب اعضای هیئت رئیسه، جلسه رسمیت یافت.
در ادامه گزارش مبسوط در خصوص عملکرد سال ۱۳۹۸ توسط مدیر عامل کانون استان و گزارش صورت های مالی کانون ، پس از استماع ، مورد تصویب قرار گرفت .
بر اساس رای و نظر اعضای محترم حاضر در مجمع آقایان جلیل باقری بعنوان بازرس اصلی و عباس امندی مسکن بعنوان بازرس علی البدل کانون برای سال مالی ۱۳۹۹ انتخاب و روزنامه کثیرالانتشار رسالت ، جهت درج آگهی های کانون تعیین گردیدند.
✨کانون سنگرسازان بی سنگر استان زنجان✨

 

برگزاری مسابقۀ ویژۀ هفته دفاع مقدس

با سلام و تبریک به مناسب چهلمین سالگرد هشت سال دفاع مقدس خدمت خانواده ی بزرگ سنگرسازان بی سنگر ؛ بدینوسیله شرایط شرکت در مسابقه ی ویژه ی هفته دفاع مقدس بشرح ذیل اعلام می گردد :

جهت شرکت در مسابقه؛ با نقل خاطره ای از شهدای گرانقدر سنگرساز بی سنگر استان ، مرحومین سنگرساز بی سنگر و یا مراجعه به یکی از سنگرسازان بی سنگر که اکنون از نعمت وجودشان بهره مندیم ، خاطره ای ۳ الی ۵ دقیقه ای با بهره گیری از خلاقیت خود از طریق تلفن همراهتان ضبط و به شماره ی اعلامی (۰۹۲۱۸۰۴۱۷۳۷) از طریق تلگرام و یا واتساپ ارسال نمایید.

نکته: هنگام فیلمبرداری، موبایل را به حالت افقی گرفته و حد الامکان بدون لرزش اقدام به فیلمبرداری کنید .

توجه داشته باشید به همراه فیلم ارسالی، نام و نام خانوادگی و همچنین شماره همراه تان را ارسال نمایید تا در صورت برنده شدن با شما تماس حاصل نماییم.
حجم اثار ارسالی حداکثر ۵۰ مگابایت می باشد .

تصویب صورت های مالی منتهی به ۹۸/۱۲/۲۹ کانون سنگرسازان بی سنگر استان زنجان

جلسه هیأت مدیره کانون سنگرسازان بی سنگر استان زنجان با حضور اعضای محترم هیأت مدیره ی کانون استان در مورخ ۹۹/۶/۲۰ با دستور جلسه بررسی و تصویب صورت های مالی منتهی به  ۹۸/۱۲/۲۹ و تعیین زمان برگزاری مجمع عمومی عادی بطور فوق العاده کانون استان برگزار گردید .
اعضای محترم هیأت مدیره کانون پس از بررسی تمامی مواد و تبادل نظر ، صورت های مالی را مورد تصویب قرار داده و جهت ارائه به مجمع عمومی عادی بطور فوق العاده امضاء نمودند.
همچنین با اتفاق نظر اعضای محترم هیأت مدیره کانون استان مقرر گردید مجمع عمومی عادی بطور فوق العاده این کانون مورخ ۹۹/۷/۶ همزمان با سالروز شهادت سردار جهادگر شهید حاج کمال الدین جان نثار برگزار گردد.

خاطرات آزاده جهادگر سرافراز حاج مرتضی تحسینی-قسمت چهارم

عملیات فتح المبین
حاج کمال گفت: ان شاءالله کارها جور شده و امشب عملیاته! دو، سه روز قبل هم احمد پیری و محمد حسین رحیمی به خاطر عملیات، در سرنی به ما ملحق شده بودند. قبل ازعملیات با همدیگر روبوسی کردیم و حلالیت طلبیدیم.حاج احمد ساعت مچی اش را درآورد و به عنوان یادگاری به من داد. من هم در عوض، ساعت جیبی ام را که ماشین حساب و آهنگ داشت به او دادم. عملیات فتح المبین ساعت 30 دقیقه ی بامداد 1/1/1361 با رمز یا زهرا(س) آغاز شد. اما به دلیل لو رفتن عملیات در آن خط، نیروها عقب نشینی کردند و مجددا فردای آن عملیات به اجرا در آمد. دشمن به شدت با گلوله و خمپاره مواضع ما را می کوبید ولی بچه های ما بدون توجه پیشروی می کردند. ما در اکیپ مهندسی رزمی بودیم ولی لودر نداشتیم! اما به امید یافتن لودر با دیگر رزمنده ها به جلو می رفتیم و هرکاری از دستمان می آمد انجام می دادیم. من، حاج کمال جان نثار و اکبر اکبری هر سه باهم خیلی پیاده رفتیم و گشتیم تا لودری پیدا کنیم. در این حین ناگهان لودری که پشت به دشمن در حرکت بود، نظرمان را به خود جلب کرد! متوقفش کردیم و از راننده علت برگشتش را پرسیدم. گفت: شمع روغنش شکسته و روغن می ده بیرون. گفتم: هیچ اشکالی نداره، شمع روغن فقط درجه شو نشون می ده. اونو دربیار، یه پیچ ببند، تموم بشه بره! کلی با او بحث کردیم ولی گوشش به این چیزها بدهکار نبود. بالاخره با کمی تأمل، گفت: لودر رو به شما تحویل می دم. گفتم: اشکال نداره تو تحویل بده، ما می بریمش. کی تحویل می گیره؟ – حاج کمال جواب داد: ستاد پشتیبانی جنگ جهاد زنجان قبول کرد و تحویل داد به ما و رفت. وقتی پیچی به جای شمع روغن بستم و لودر روبه راه شد، حاجی گفت: شما با لودر برید کمک رزمنده ها. چون اکبری باتجربه تر از من بود، گفتم تو بشین پشت فرمون لودر، من هم کمک دستت می شم. اگه اتفاقی به هرکی افتاد اون یکی مسیر رو ادامه بده! همزمان با پیشروی رزمنده ها، خاکریز می زدیم. گاهی اوقات هم رزمنده ها را سوار بر پاکت لودر کرده و کمی جلوتر پیاده شان می کردیم. در حین کار، روی یکی از نفربرهای متوقف شده، برای این که از دید دشمن مخفی بماند، خاک دپو کردیم و در کنار آن مشغول زدن خاکریز شدیم. من در رکاب لودر ایستاده بودم. یک سرباز ارتشی، فریاد می زد، آقا برید جلو. نفربری هم داشت دنده عقب می آمد و متوجه حضور آن سرباز در پشتش نبود! من با دیدن این صحنه، در حالی که با دست چپم از نرده ی لودر گرفته بودم، با دست راستم، با داد و بیداد به سرباز اشاره می کردم، برو کنار و به راننده نفربر می گفتم مواظب باش یه نفر اون پشته! در این حین که تقلا می کردم، لودر که درحال خاکریززنی جلو و عقب حرکت می کرد، ناگهان تقه ای زد و با این تقه، قدرت دستم کم شد و همین امر موجب پرت شدنم به پایین شد و پای راستم زیر چرخ لودر قرار گرفت. خواستم پایم را بکشم کنار، از آن طرف سرم زیر چرخ شنی نفربر می رفت. سرم را سریع بلند کردم ولی پایم را نتوانستم بردارم و زیر چرخ لودر رفت و کمی له شد. درد شدیدی از ناحیه ی زانو و مچ داشتم. دادم رفت به هوا. با فریاد اکبر را صدا زدم. بیچاره که هول شده بود، به جای این که به عقب حرکت کند، با عجله رفت جلو و دوباره از روی پایم رد شد! ولی خوشبختانه به دلیل رملی بودن خاک آسیب جدی ندید. لودر را که متوقف کرد، به سرعت از آن پایین آمد و سراسیمه و نگران پرسید: مرتضی چی شده؟ – گفتم : هیچ چی اکبر جون! – بیا بالا بریم. نه، قرارمون این بود، اگه به یکی از ما اتفاقی افتاد، اون یکی ادامه بده دیگه. من برمی گردم عقب تو برو کارکن. الان رزمنده ها به تو و لودر احتیاج دارند. تازه آفتاب درآمده بود. اکبر اکبری با نیروها که درحال پیشروی بودند، رفت جلو و من ماندم، دقایقی به همان حالت بودم که ناگهان پاتک عراقی ها شروع شد. چنان حجم آتش بالا گرفت که جای توقف نبود. با جاده صد، صدوپنجاه متری فاصله داشتم.گنبد امام زاده عباس از دور نمایان بود. با این که دچار ضعف شده بودم و درد شدیدی در پایم احساس می کردم، کشان کشان و بعد به صورت چهار دست و پا به طرف امام زاده حرکت کردم. پاتک دشمن لحظه به لحظه شدیدتر می شد. با خود گفتم: هرطوری هست باید بلند شوم و راه بروم و برای خود جان پناهی پیدا کنم.

به سختی و به هر زحمتی بلند شدم و ایستادم. چند قدمی راه رفتم ولی جای راه رفتن هم نبود. تانک ها و نیروهای عراقی داشتند نزدیک تر می شدند و بایستی به سرعت محل را ترک می کردم. از ترس رسیدن دشمن درد پا دیگر فراموشم شده بود. شروع به دویدن کردم. لنگ لنگان تا نزدیکی های امام زاده پیش رفتم. یک تانک چیفتن که در آن حوالی روشن رها شده بود، نظرم را به خود جلب کرد. به نظر سالم می آمد. به احتمال زیاد از ترس رهایش کرده بودند. خیلی ناراحت شدم. پیش خود گفتم: چرا یک تانک سالم این جا رها شده در صورتی که به شدت به آن نیاز داریم! از این که نمی توانستم برانم و ببرم جلو افسوس می خوردم. در این هنگام یک اسلحه ی کلاشینکف را دیدم که به زمین افتاده بود. با خود گفتم: آن را بردارم تا لااقل با عراقی ها که مواجه شدم، اسلحه و گلوله ای برای مقابله با آن ها داشته باشم! اسلحه را برداشتم. برای این که از سالم بودن آن اطمینان حاصل کنم، گلنگدن را کشیدم و دو گلوله شلیک کردم. سالم بود. بعد رفتم کنار چیفتن پناه بگیرم که با موشک تاو مورد هدف قرار گرفت. من که در کنارش بودم به شدت زخمی شدم. ماهیچه ی پای راستم از ته کنده شده و ترکش هایی به تمام تن وگردن و استخوان پشتی گوش چپم اصابت کرده بود. سوختگی هایی هم در دستم داشتم. زخم هایم با خاک و خون قاطی شده بود. بیهوش به زمین افتادم و دیگر چیزی متوجه نشدم. مدتی در این حالت بودم تا این که حرارت و گرمای شدیدی مرا به هوش آورد. چشمم را که باز کردم، نگاهم به تانکر سوختی افتاد که دشمن آن را منهدم کرده بود و می سوخت. احساس سوختگی می کردم. گفتم: خدایا! چکار کنم؟ وضعیتم به گونه ای نبود که بتوانم از معرکه فرار کنم. لباس هایم خشک و سیاه شده بود و تمام تنم جراحت داشت. تنها دست چپم سالم بود و حرکت می کرد. ترکش ساعت اهدایی حاج احمد پیری را متلاشی کرده بود! و مطمئنا اگر به مچم نمی بستم، آن دست هم دچار آسیب می شد. بی حال و بی رمق نقش زمین بودم. خواستم تکان بخورم، اما حرارت ناشی از سوختن تانکر، گرمای آفتاب، خستگی، گرسنگی و تشنگی، امانم را بریده بود و با یک دست سالم قادر به هیچ حرکتی نبودم. کم کم تانکر سوخت و از حرارتش کم شد. لحظاتی بعد صدایی شنیدم که می گفت: برادر ببرمت عقب؟ به سختی سرم را کمی بلند کردم. یک رزمنده ی مجروح بود که به سختی حرکت می کرد. یک نگاه به او و یک نگاهی هم به تن مجروحم انداختم. مثل جنازه، نقش زمین بودم و او می بایست مرا با آن تن زخمی روی کولش می گرفت و می برد! خواست که کمکم کند، مانعش شدم و به خیال این که شهید خواهم شد، گفتم: برادر، شما برو من رفتنی ام!…

لحظات مغرب بود و چند ساعتی می شد که بی حرکت روی خاک های رملی دشت عباس افتاده بودم. کم کم هوا داشت تاریک می شد. کمی هم خنک شده بود. به سختی می توانستم سرم را تکان بدهم و اطرافم را نگاه کنم. دقایقی بعد، اکبر را دیدم که با لودر به عقب برمی گشت. با صدای نحیف و خسته صدایش کردم. متوجه نشد و حرکت کرد و من دوباره بیهوش شدم. لحظاتی بعد چشمم را که باز کردم، به فاصله ی حدود صدوپنجاه متری من، لودر را از پشت زده بودند اما از اکبر خبری نبود. پس از لحظاتی مجددا بیهوش شدم بعثی ها زخمی ها را تیر خلاص می زدند. بیهوش که بودم یک تیر خلاص به کنار ستون فقراتم شلیک کرده بودند. هنوز هوشیاری ام را به طور کامل بدست نیاورده بودم ولی وضعیت جسمانی ام با گذشت چند ساعت نسبتا بهتر شده بود. در این لحظه با صدای فردی که می گفت: قم ، قم، به آهستگی چشمانم را باز کردم. گفتم: چرا قم، مشهد نه؟! وقتی کامل به هوش آمدم متوجه بعثی های بالای سرم شدم. چهار نفر بودند. از دست و پاهایم گرفتند و توی آیفا انداختند و دوباره بیهوش شدم و با آن همه زخم و جراحتی که در بدنم بود، زنده ماندم و به اسارت دشمن در آمدم.
ادامه دارد…
?حاج احمد پیری در کتاب جاده های بهشتی چنین می گوید: از حاج مرتضی تحسینی و کمک راننده ی لودر خبر نداشتیم. کمک راننده ی ایشان، آقای اکبر اکبری 24 ساعت بعد پیدا شد. چندین کیلومتر پیاده آمده بود. چون شب رفته بودند، راه را هم گم کرده بود. پاهایش 24 ساعت در چکمه مانده بود و نمی توانستیم در بیاوریم. از تشنگی له له می زد. نمی توانست حرف بزند. به زور آب خوراندیم، نوازشش کردیم تا روحیه اش را به دست آورد. بعد پرسیدیم که چه بلایی به سرتون آمده؟ … امیدوار شدیم که شاید آقای تحسینی را پیدا کنیم؛ چون عراق عقب نشینی کرده بود، دشت در اختیار ما بود و منطقه هم مین گذاری نشده بود. اما کل منطقه را پوشش گیاهی به ارتفاع 20 تا 25سانتی متر پوشانده بود. پیدا کردن آقای تحسینی در میان آن بوته ها مثل پیدا کردن یک سوزن در انبار کاه بود. با آقای نورالدین تاران، حاج کمال جان نثار و دو، سه نفر دیگر از بچه ها تصمیم گرفتیم که به صورت رفت و برگشتی، کل منطقه ی دشت عباس را دنبال ایشان بگردیم. در هنگام جستجو، با کلی جنازه مواجه شدیم؛ چون عراقی ها، فرصت 72 ساعته داشتند. برای اینکه با مشکل مواجه نشوند، هم جنازه های خودشان را دفن کرده بودند و هم جنازه ی بچه های ما را. سی چهل تا از قبرها را نبش کردیم تا بلکه جنازه ی احتمالی آقای تحسینی را درآوریم. عراقی ها برای جنازه های خودشان یک علامت گذاشته بودند و برای جنازه ی بچه های ما علامتی دیگر. آن ها را داخل نایلون و گونی گذاشتیم و به معراج شهدا تحویل دادیم. حداقل چهار، پنج سرویس پر از جنازه ی شهدا را تخلیه کردیم. بچه ها تقریبا تعداد 30 تا از آن ها را در داخل نایلون ها گذاشتند. آن ها که خسته شدند، رفتند و من تنها ماندم. چون به آقای تحسینی علاقه ی مضاعفی داشتم و هم در دوران کودکی و هم قبل از انقلاب در هنرستان با هم بودیم، تا نزدیک ساعت 6 عصر به تنهایی دنبال آقای تحسینی گشتم. نزدیک به 20 تن دیگر از جنازه های شهدا را درآوردم و در تویوتا گذاشتم. آخرین سرویس را بعد از غروب خورشید و تاریک شدن هوا خودم به معراج بردم. دیگر از پیدا کردن آقای تحسینی ناامید شدیم. نتوانستیم کاری بکنیم. نه جنازه اش را پیدا کردیم و نه خبری یا اثری.

خاطرات سردار جهادگر حاج احمد پیری- قسمت سوم

✅تفنگ های ۸۴ را از کجا تحویل گرفته بودید؟

تفنگ‌هاي معروف به ۸۴، جديدترين سلاحي بود که توانسته بودند از کره شمالي بگيرند. در مقطعي به سازمان جنگي ما وارد شد. يک روز به من، آقاي همداني و حسن باقري مأموریت دادند که به اهواز برویم و تفنگ‌ها را تحویل بگيريم. هم آموزش اولیه را ببینیم و هم مسئول بكارگيري‌اش در منطقه باشيم. بايد چهار کيلومتر از خط عقب تر مي‌رفتيم. حسن باقري لاغر بود و کمر باريکی داشت. گِتر کرده و چفيه هم بسته بود. طوری راه مي‌رفت که ما با ‌دويدن هم به او نمی‌رسیدیم. هر چند دقیقه به او می گفتیم که حسن‌آقا، آهسته برو که ما هم برسیم. سه چهار کيلومتري پیاده رفتیم. بعد سوار ماشين شديم و به اهواز رفتيم.
قبضه‌ها آکبند، در جعبه‌هاي مخصوص و داخل گريس بودند. آموزش کوتاهي ديديم. تفنگ ها را تحويل گرفتيم و آمديم. نزديک ۴۵ روز کار ما تيراندازي با آنها بود. اين سلاح، نه خمپاره بود که زاويه داشته باشد و نه آرپي‌جي. سنگين‌تر از خمپاره بود. از قسمت عقب مسلح می شد و مثل توپ ۱۰۶ افقي شلیک می کرد، اما کمی پيچيده‌تر از آن بود. صدايش هم از آرپي‌جي بيش‌تر بود.
يک روز صبح که دشمن سنگين‌ترين پاتک را زده بود و بچه‌ها بغل دستمان شهيد مي‌شدند، برای حفظ خط، نماز صبح را دَم‌دَم‌هاي طلوع آفتاب، با همان لباس‌ها، چکمه‌ها و بدون وضو در پشت خاکريز خوانديم.
در کنارۀ ساحل شرقی کارون چاله‌اي کنده بوديم. هر شب قبضه های آرپي‌جي ۷ را به آنجا مي‌برديم و با دوربين ديد در شب، کنارۀ غربي کارون را که دشمن در آنجا مستقر بود نشانه می‌گرفتیم و مي‌زديم. چون گوشي نمي‌گذاشتيم و با دهان باز شلیک مي‌کرديم، آثارش هنوز مثل صدای وز وز زنبور در گوشمان هست. بالاخره این مأموریت به خير و خوشي تمام شد و ما برگشتيم. اما در اين مقطع از جنگ جايگاه و نقش مهندسي، در مناطق عملياتي احساس می شد.

✅ چطور گردان پشتیبانی – مهندسی جهاد زنجان راه اندازی شد؟

به جهت ساختار نيروي انساني و امکانات مهندسي که در اختيار جهاد بود، کار اصلي پشتيباني مهندسي جنگ در دفاع مقدس به صورت رسمي به جهاد ابلاغ شد. متعاقب اين امر، جهاد مجبور شد ساختار متناسب با اين مأموريت را سازمان دهی نمايد. به همین دلیل جهاد، حداقل سي تا چهل درصد از ظرفيت مهندسي خودش را آزاد و سامان‌دهي کرد و در اختيار نيروهاي نظامي قرار داد.
در مناطق شمال‌ غرب، قرارگاه حمزۀ سيدالشهداء راه‌اندازي شد و گردان مهندسي استان زنجان به همراه ۹ گردان مهندسي از استان‌های دیگر تحت امر آن قرار گرفتند. تشکيلات مرکزي آن در اروميه مستقر بود و برد عملياتي‌اش تا جبهه‌هاي مياني را در بر می‌گرفت.
اسم گردان مهندسي جهاد زنجان، ۲۲ ذوالفقار (وجه تسمیه گردان این گونه بود، آقای سید سجاد سیوانی، عضو محترم شورای مرکزی جهاد سازندگی استان و مسئول امور جنگ، در خواب می بیند که یکی از بچه ها شمشیر ذوالفقار مانندی را به دست گرفته و آن را بر سر صدام می زند. وقتی خواب را تعریف کرد، این اسم برای گردان انتخاب شد) بود و مقرّ اصلي آن، شهر سقز، از شهرهاي استان کردستان تعیین شد. محدودۀ عمل‌کرد گردان در داخل کشور، بخشي از شهرهای بانه، بوکان، بخشي از شهر ديواندره و کليۀ مناطق آلوده به ضد انقلاب سقز بود. چون قرار بود همه روستاها آزاد و پاک سازی شوند، می بایست همه روستاها را از طریق جاده به هم وصل می کردیم . بیش تر از ۵۰ پایگاه با چند صد کیلومتر جاده، با چند صد دهنه پل و ابنیه احداث کردیم. فقط در یکی از محورها، جاده ای به طول ۵۰ کیلومتر با ابنیه های مربوط و با مشخصات فنی اجرا کردیم.
تامین جاده از ساعت ۸ صبح تا ۵ عصر صورت می گرفت و فقط در این ساعات، امکان تردد بود. بعد از این زمان، از ساعت ۵ عصر تا ۸ صبح ضد انقلاب در منطقه حکومت می کرد. هر ماه یک بار می رفتیم و دو روز پیش خانواده هایمان می ماندیم. در این رفت و آمدها باید چندین بار شهادتین را می گفتیم. این مشکل واقعا روحیه بچه ها را تضعیف می کرد. علاوه بر آن، فاصله سقز تا زنجان هم زیاد بود، بنابراین تصمیم گرفتیم چند واحد خانۀ سازماني در سقز بسازيم و خانواده‌هايمان را به آنجا ببریم تا شاید راحت تر به آنها سر بزنيم. من، آقاي حاج حسین رحيمي، آقاي ناصر رستملو، آقاي مسعود خطيبي و بعضي دوستان ديگر هم خانواده‌هايمان را به آنجا برديم.
اما مشکل حل نشد. چون در آنجا، هم مأموريت درون مرزي و برون مرزی داشتيم. نمی توانستیم هر روز به آنها سر بزنیم و فاصله دیدن خانواده هایمان به بیشتر از دو ماه تبدیل شد. انگار که خانواده‌هاي‌مان را داخل يک زندان بزرگ نگه داشته بودیم. خانواده‌ها جرأت نداشتند که راحت بروند و مايحتاج خود را تهيه کنند. بايد با اسکورت مي‌رفتند و با اسکورت مي‌آمدند. چون بیشتر شب ها درگيري وجود داشت، موجب اضطراب خانواده‌هايمان شديم. بعد از هشت ماه گفتند که همان بهتر که ما را به شهر خودمان برگردانید.
ما به اين شکل فعالیتمان را ادامه داديم تا گردان، شکل و ساختار سازماني خودش را پيدا کرد و توانست کارهاي بزرگ مهندسي را متقبل شود. با آن ساختار تشکيلاتي، مي‌توانستيم معادل تيپ‌هاي مهندسي عمل کنيم و همزمان به چند تيپ یک لشکر رزمي، خدمات مهندسي بدهيم. در اوقاتي که فصل کاري بود. حداکثر تا اواخر آبان. در سقز مي‌مانديم. بعد از آن يک تيم زبده براي نگهداري ابنيه‌هايي که ساخته بوديم و براي تأمين دسترسي اوليه به پايگاه‌ها و پشتيباني نيروهاي عمل کننده مأمور می‌کرديم و بقیه استعداد گردان مهندسی را (حدود هشتاد درصد) که بالغ بر ده‌ها دستگاه سبک، سنگين، نيمه سنگين و ادوات پشتيباني بود، به مناطق عملیاتی جنوب انتقال می‌دادیم.
بعضی از مواقع، حرکت از سقز تقریبا يک هفته طول مي‌کشيد و طول کاروان به يک کيلومتر هم مي‌رسید. استعداد گردان ما، غير از کمپرسي‌ها، بيش‌تر از ۵۰ دستگاه ادوات مهندسی با ۳۰۰ نفر پرسنل مجرب آزموده و خبره در همۀ بخش‌هاي تخصصي بود. ظاهراً يک گردان بود، ولي استعداد فراواني داشت.

فهرست