✅ورودتان به جنگ از چه طریقی بود؟
در جهاد زنجان به اين جمعبندي رسيديم که بهترين کار اين است که با ستادهاي مرکزي در تهران هماهنگی کرده و نیازهای منطقه را شناسايي کنيم. از آنجا که مردم روستاها، به دليل خدمات بيمنت و صادقانهي جهاد، اعتماد غير قابل تصوري به آن داشتند، يک فراخوان زديم و اقلام مورد نياز اوليۀ مناطق را جمعآوري کرديم. بعد گفتند که آبادان مرکز پشتيباني خرمشهر شده و نیروهای بومی خرمشهر هم به شدت مقاومت ميکنند. زماني که هفت روز بيشتر از جنگ نگذشته بود (۶ مهر ماه ۱۳۵۹) توانستيم مقدار ۴۰ تن بار شامل اقلام اولیه مورد نیاز رزمندگان را آماده ارسال کنیم.
بارها در قالب دو تريلي کانکس دار آماده حرکت شدند. مرا هم مسئول کاروان کردند تا بارها را به خرمشهر ببریم. رانندهها آقاي شعبان اسماعيلي و آقاي مختار (که فامیلیاش یادم نیست) بودند. خوشبختانه چون رانندهها قبل از انقلاب به بندر خرمشهر رفته بودند، تا حدودي با جاده آشنایی داشتند. ما ۷ مهر به راه افتاديم و حدود بيست ساعتي طول کشيد تا به نزديکيهاي اهواز رسيديم. وقتي از دزفول رد ميشديم از دور صدای انفجارها را ميشنيديم. در دو سه کيلومتري خروجی اهواز به سمت خرمشهر ديديم که يک نفر دو دستي بر سرش ميزند و داد و فرياد ميکند. علت را از او پرسیدیم،گفت: دشمن جلو آمده و به پانزده کيلومتری اهواز رسیده. از او آدرس مسیر را پرسیدیم. گفت که کجا می روید؟ گفتیم به خرمشهر. گفت که آنجا چه کار دارید؟ گفتیم که بار می بریم. گفت که جاده در دست دشمن است. شما هم اگر ده کیلومتر جلوتر بروید، فکر کنم اولین اسیرهای جنگی باشید. پرسیدم که راه دیگری نیست؟ گفت که راه دیگر، جاده اهواز-آبادان از سمت شرق کارون است.
وقتی راننده ها حرف های این مرد را شنیدند، دست و پايشان را گم کردند. گفتم که دور بزنيد تا برگردیم. اما رانندهها دست و پايشان ميلرزيد و با آن تريلي ۱۲ متري و جادۀ کم عرض، نميتوانستد دور بزنند. بالاخره با سلام و صلوات و به هر جان کندني بود، تريليها را سر و ته کردند. بعد هم با خواهش و تمنا راننده ها را راضی کردم که از آن مسیر بارها را به مقصد برسانند.
راه که افتاديم، توپخانه دشمن کارش را شروع کرد. گلولههای توپ در ۵۰۰ متري يا يک کيلومتري ما به زمین ميخوردند. راننده ها ویراژ می دادند و مارپیچ می رفتند. دست هایشان می لرزید و دنده را هم به راحتی نمی توانستند عوض کنند. بالاخره به آبادان رسيديم. ما را به مدرسه ای که نیروها در آنجا مستقر بودند و خرمشهر را پشتيباني ميکردند هدایت کردند و گفتند که در آن مدرسه بار را تخليه کنيد. بارها را تخليه کرديم و بعد از ۲۴ ساعت برگشتيم، چون در آنجا کار خاصي نداشتيم. آموزش براي جنگ نديده بوديم و کاري هم بلد نبوديم. اين اولين جرقۀ حضور #جهاد استان زنجان در دفاع مقدس بود.
✅ دومین بار کی به جبهه اعزام شدید؟
– وقتي از سفر جنوب برگشتم، سر کار خودم رفتم. قبل از اینکه واحد پشتیبانی جنگ در جهاد تشکیل شود، آقای جاننثار(كمالالدين جاننثار، اول اسفند ۱۳۳۰ در زنجان متولد شد. پس از صدور فرمان امام مبني بر تشكيل جهاد سازندگي به تاسيس و سازماندهي آن در زنجان همت گمارد. پس از شروع جنگ تحمیلی، مسئوليت گردان مهندسي جهاد سازندگي زنجان را بر عهده گرفت و در عمليات خيبر، در ساخت جادۀ سيدالشهدا كه به طول ۱۴ كيلومتر ـ در ميان هورالعظيم ـ كشيده شد نقش مهمی ایفاء کرد. در عمليات ميمك، بدر و والفجر ۹ به عنوان فرمانده گردان پشتیبانی- مهندسی حاضر بود. ایشان در ۶ مهر ۱۳۶۵ در ارتفاعات لاری بانه بر اثر اصابت گلولۀ توپ به درجه رفیع شهادت نائل آمدند. ) با تعدادی از برادران به عنوان اولین تیم رزمنده تحت پوشش بسیج به سومار رفته بودند. در همان جا هم دو نفر از بهترین نیروهای جهاد، مصطفی و مجتبی مشتاقیان به شهادت رسیدند. چون هنوز واحد پشتیبانی- مهندسی جنگ در جهاد تشکیل نشده بود، برگۀ مأموریت گرفتم و در اوایل سال ۱۳۶۰، در دومين دورۀ اعزام بسيجیان سپاه استان شرکت کرده و برای آموزش به پادگان امام حسين تهران رفتم. فرمانده گردان ما آقاي محرمعلي رموک و فرمانده گروهان ما آقای حسن باقري بود. آموزشهاي اوليه که نياز یک رزمنده بود، مثل رزمهاي شبانه را در آنجا ديديم. آموزش مفيدمان بيشتر از يک ماه طول نکشيد. آموزش که تمام شد، به جنوب اعزام و در يکي از مدارس اهواز مستقر شديم. آن موقع آقای صياد شيرازي مورد غضب بنيصدر قرار گرفته بود. ایشان را با لباس پلنگي و بدون درجه در دارخوين ديدم که احتمالاً زخمي هم شده بود و میلنگید. درجه نداشت و به عنوان بسیجی، برای کمک کار فکری آمده بود.
✅ آقای صیاد شیرازی را می شناختید؟
نه، نمیشناختم. از دیگران پرسیدم. گفتند که ارتشی اند. لباس پلنگی در آن زمان مشهور بود. من گفتم که باید درجهای داشته باشند. گفتند که خلع درجه شده، الآن استوار ۲ است. سلام و علیک کردند. آدم خوش مشرب و مؤمنی بودند. آن موقع، نیروهای سپاه درجه نداشتند و ایشان هم که درجه داشتند، درجه را کنده و بسیجی شده بود. استقرار ما دقيقاً زماني بود که بنيصدر از فرماندهي کل قوا عزل شده و امام، خودشان فرماندهی را بر عهده گرفته بودند. عملياتی هم در منطقۀ دارخوئين و برای آزادسازي محور شمال آبادان انجام گرفته و اسم عملیات را هم فرمانده کل قوا خمینی روح خدا گذاشته بودند. گردانهاي دیگر قبل از ما عمليات را شروع کرده بودند و ما بعد از گذشت يک مرحله از عمليات به آنجا رسيديم و نقش پدافندي داشتيم. در مقطعي رسيديم که پاتکهاي سنگين دشمن شروع شده بود. نمی توانستیم سرمان را بلند کنیم.
در طول محور ما، دو دستگاه لودر وجود داشت که جهاد به منطقه آورده بود. کسي خاکريز زدن بلد نبود، ولي برای اولین بار خاکريز زده شد و نیروها برای پدافند در پشت آن مستقر شده بودند. زمانی که به آنجا رسيديم، کشتههاي عراقي با خاکها قاطي شده بودند. بچهها فرصت نكرده بودند تا جنازۀ عراقيها را دفن كنند. خدا رحم کرد که مريض نشديم. سر و بدن تعدادی از آنها از خاک بیرون بود. همه را از خاک بيرون کشيديم و دفن کرديم. تابستان بود و شبها از دست پشه ها آسایش نداشتیم. در هواي ۵۰ درجه، دستکشهاي پشمي دستمان ميکرديم که مردم هديه داده بودند. ولي روزهاي آخر، کرمهاي زرد رنگ آلماني آوردند که هنگام استفاده از آنها از دست پشهها راحت ميشديم. بچهها تونلی زده بودند که از آن براي تعقيب و ضربه زدن به دشمن استفاده ميکرديم. اما هوا خيلي گرم بود و روزها نميتوانستيم با سلاحهای سبک از جمله آرپیجی و تفنگهاي ۸۴ شليک کنيم.