✅ چه مسئولیتی داشتید؟
در آنجا، مسئولیت اصلی پشتیبانی با حاجآقا جاننثار بود. بنده هم افتخار داشتم کمک کار ایشان باشم. چون تشکیلات گردان هنوز پا نگرفته و ساختار تشکیلات هنوز به صورت رسمی ابلاغ نشده بود، مسئول بیشتر از یک نفر نبود. به همین دلیل به آن تشکیلات پشتیبانی – مهندسی می گفتند. در آنجا یک نفر محور کار بود و هرکس هر کاری از دستش بر می آمد انجام می داد.
به محض اينکه هوا تاريک شد، زير پاي دشمن مستقر شديم تا با فاصلۀ کمي (در شب يا روز عمليات که معمولاً ساعت ۳ يا ۴ صبح روز عمليات اعلام ميشد) بتوانیم دستگاهها را به خط برسانیم و در کارهاي مهندسي مؤثر باشیم. فاصلۀ ما با دشمن ۱ تا ۲ کيلومتر بود، ولي يک ارتفاع به عنوان مانع طبيعي در منطقه وجود داشت.
دو روز به عمليات مانده بود. حاج شيخ علیاکبر اسماعيلي ( حاج شيخ علیاکبر اسماعيلي ۱۳۲۵/۲/۲۲ در روستای گورحق از توابع خلخال به دنیا آمد. دورۀ ابتدایی را در زنجان گذراند و سپس برای تحصیل علوم دینی همت گماشت. از ابتدای سال ۱۳۵۹ همکاری خود را با جهاد زنجان آغاز کرد و مسئول انبار کوشکن شد. در عملیات بیتالمقدس ۱۳۶۱/۳/۲ بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید. ایشان ويژگيهاي خاصي داشتند و يک روحاني عامل بودند؛ مثلاً با لباس روحاني، سيمان تخليه ميکردند. الان هم انبارهای جهاد به اسم ايشان است. آن موقع که ايشان جزء پرسنل مجموعه بودند، ميآمدند و عمامه به سر و با لباس کارگري پا به پاي کارگرها کار ميکردند. ايشان بسيار شجاع و نترس بودند) که روحاني تيم ما بود، می خواست نماز جماعت برگزار کند. هواپيماهاي شناسايي دشمن، مدام روي منطقه پرواز ميکردند. ايشان اصرار داشتند که نماز به جماعت خوانده شود. ايشان پيشنماز شدند و ما هم به همراه حدود سی چهل نفر پشت سر ایشان ایستادیم. ایشان تشهد خواندند و از جا بلند شدند تا تسبیحات اربعه را بگویند که هواپيماهاي عراقي پيدا شدند و ديوار صوتي را شکستند.
همه بدون استثناء در رفتند، اما ایشان خم به ابرو نیاورد. همین جور که ذکرشان را میگفتند، به رکوع رفتند و منتظر بودند که ما هم پشت سر ایشان به رکوع برویم. ایشان آن رکعت و رکعت بعدی را هم خواندند. بعد از سلام برگشتند و پشت سرشان را نگاه کردند. هیچ کس نبود. بعد از دقایقی، ما مثل یک لشکر شکست خورده، یکی یکی با شرمندگی برگشتیم و نماز عصر را به جماعت خواندیم در آن حال، نماز حضرت مسلم در کوفه برایم تداعی شد.
✅ در عملیات فتح المبین چه کار کردید؟
بعد از توجيه عمليات در حضور فرماندهان جنگ، به ساعت مقرر برای شروع عملیات رسيديم. در اولين مرحلۀ عمليات، بیشتر از يکي دو دستگاه نخواستيم درگير کنيم. چون منطقه کاملاً دشت بود و انتظار اينکه موفقيت کامل شود، پنجاه پنجاه به نظر می رسید. چيزي که از ما در مرحله اول خواسته بودند، احداث خاکريزی به طول ۱۰۰ تا۱۵۰ متر بود. قرار شد دستگاههاي مهندسي ما دوشادوش بچهها بروند و در هر کجا عمليات به نتيجه رسید، ادوات مهندسي، کارشان را شروع کنند. در صورت نیاز هم دستگاه های دیگر اضافه شوند.
يک دستگاه لودر با رانندگی آقاي مرتضي تحسيني و کمک رانندگي آقاي اکبر اکبري و يک دستگاه ديگر (که اسم رانندهاش يادم نيست) را مأمور کرديم تا همراه رزمندهها در عمليات شرکت کنند. عمليات که شروع شد دستگاههاي ما، دوشادوش بچههای رزمنده خاکريز ميزدند و آشيانه ميساختند. فکر کنم تنها محوري که در مرحله اول به نتيجه نرسيد، متأسفانه محور دشت عباس بود که ما در آنجا مستقر بوديم. دشمن در اين منطقه مقاومت کرد و عمليات به مشکل برخورد. نيروهاي رزمنده هم تا نزديک امامزاده عباس عقب آمدند.
صبح، به اتفاق حاج کمال جاننثار و شيخ علیاکبر اسماعيلي که عمامه و لباس بسيجي به تن داشت، رفتيم تا منطقه را شناسايي کنيم و اگر کاري از دستمان بر آيد، انجام دهیم. نيروها در حال عقبنشيني بودند و نمیدانستیم چه جور آنجا را تثبيت کنيم. متوجه شديم که با مقاومت دشمن، دستگاه ما منهدم شده و از آقاي تحسيني هم خبري نيست. هواپيماهاي ميگ روسی پشت سر هم، در ارتفاع پایین پرواز ميکردند، طوري که خلبان ديده ميشد.
از قرارگاه اطلاع دادند که تعدادی از نیروها در جناح جنوب غربی منطقه تنها مانده اند، اگر دشمن به وسیله تانک هایی که داشت از آن معبر جلو می آمد، تمام تیپ و گردان های رزمی را دور می زد و ما کل دشت عباس را از دست می دادیم. ما باید حتما می رفتیم و مسیر را شناسایی می کردیم تا نیروها مستقر شده و پدافند کنند. منتها کار مهندسی در آنجا اقتضاء نمی کرد، چون روز بود و فاصله هم خیلی زیاد.گفتند که شما ادوات رزمی مثل گلوله های توپ ۱۰۶ یا خمپاره ۶۰ را با تویوتای خودتان بیاورید. تویوتایی که اتاقش را جمع کرده بودیم، پر از گلوله های جنگی کردیم. آقای کازرونی هم فرمانده تشکیلاتی به استعداد سه تا چهار دسته رزمی در حد یک گروهان بودند. آنها جلو افتادند و ما هم پشتیبانشان بودیم، آقای جان نثار و بنده هم در تویوتا نشسته بودیم و آقای حسین هدایت راننده تویوتا بود. گفتیم اگر به جایی رسیدیم که بچه ها توانستند تثبیت شوند و کار مهندسی نیاز شد، برمی گردیم و ادوات مهندسی را هم می آوریم.
به نزدیک دشمن رسیدیم و دیدیم که دشمن با ستونی از تانک هایش، برای خراب کردن روحیه بچه ها، مانور انجام می دهد و کم کم جلو می آیند. متوجه شدیم که سازمان دهی نیروهای رزمنده از بین رفته است. پرسیدیم که فرمانده دسته یا گروهانتان کجاست؟
گفتند که ترسیدند و برگشتند. هیچ جان پناهی نبود. اما آموزش اولیه را دیده بودم. از شکل مهندسی درآمدم و رزمنده شدم تا بتوانم کاری برای این رزمنده هایی که گیر افتاده اند، انجام بدهم. یک قبضه آرپی جی برداشتم و به یکی از رزمنده ها گفتم که می توانی به من کمک کنی؟ چند گلوله آورد و قبضه را بارگذاری کردم. جان پناهی گرفتم و آماده شدم. تانک ها خیلی جلو آمده بودند و بی سیمشان دیده می شد. نیروها فقط کلاشینکف دستشان بود. به اینها گفتیم که مقاومت دیگر بی فایده است. شما بروید که ممکن است اسیر شوید. ما هم می خواستیم اگر شده، یکی از آن تانک ها را بزنیم تا فرصتی پیدا شود که بچه ها را عقب بکشیم و بیش تر از این اسیر ندهیم.