? شیر به جای دوغ?
بچه ها نیاز به کمک و مراقبت داشتند. عوامل بیمارستان به مجروحین نمی رسیدند. طاقت دیدن این وضعیت را نداشتم. با خود گفتم هر طور شده باید بلند شوم و به بچه ها کمک کنم! به سختی توانستم بایستم ولی توان راه رفتن نداشتم و با کوچکترین حرکتی به زمین می افتادم! به همین خاطر ویلچری در آن جا بود. برداشته، از دسته های آن می گرفتم و به کمک آن راه می رفتم و وسایل مورد نیاز مجروحین را با آن حمل می کردم و غذایشان را می دادم. به این طریق سعی داشتم به اسرای مجروح کمک کنم و در بالا بردن روحیه ی آنها سهیم باشم. علی یکی از بچه های دوست داشتنی اصفهان بود که ترکش به سمت چپ جمجمه اش خورده بود و دائما هذیان می گفت! قاطی که می کرد، برایش مهم نبود که چه کسی در کنارش هست! گاهی در حضور رئیس بیمارستان و دیگر کارکنان، شروع به فحش و ناسزاگویی به صدام می کرد! یک روز برای نهار گوشت سرخ شده داده بودند. ساندویچش کردم و به او دادم. خوشش آمده بود. سرش را تکان داد و گفت: آهان! ساندویچ خوبه. مرتضی یه دوغ هم بهم بده. گفتم: علی جون به روی چشم الان میارم.
من سهمیه ی شیرم را نمی خوردم. یخچالی هم برای خنک نگه داشتن شیر وجود نداشت! یخ را دور لیوان می گذاشتم، خنک که می شد، به بچه های مجروح می دادم تا کمبود نداشته باشند. شیر را به او دادم و گفتم: علی جون بیا دوغ. با خوشحالی گرفت. بیشتر از نصفش را خورده بود که لیوان را پایین آورد و گفت: این که شیره ! گفتم: اَه! اشتباه شده ببخشید ! الان عوضش می کنم. دوباره رفتم! یه لیوان شیر پرکردم و با کمی معطلی برگشتم تا غذایش را خوب خورده باشد. همین که مقداری نوش جان کرد، دوباره لیوان را پایین آورد. نگاهی به آن کرد وگفت: اینم که دوغ نیست! گفتم: علی جون پس حتما تموم شده! به این طریق خواستم علی مقداری شیر بخورد تا شاید زودتر حالش خوب شود.یکی از اسرا در گوشه ای از سالن بستری بود. بچه ها می گفتند: اصلا نفسش بالا نمی آید! رفتم بالای سرش، به سختی نفس می کشید. گوشم را که نزدیک دهانش کردم ، از دم و بازدمش فقط صدای فِس فِس شنیده می شد. پرسیدم: اسمت ِچیه؟! به سختی و با بی حالی گفت: هادی! گفتم: حالت چطوره؟! به آرامی جواب داد: الحمدالله. اسمش هادی بشارتی (از بچه های رشت ) بود. ترکش به سرش خورده و بخشی از استخوان جمجمه ی چپش را برده بود. آن طور که می گفتند در اردوگاه با نگهبان عراقی درگیر می شود و او هم قفل در را محکم به قسمت آسیب دیده ی سر هادی می کوبد. بیهوش می شود و می آورند بیمارستان. چیزی نمی توانست بخورد و فقط با سرم زنده بود!
در همین رسیدگی ها به اسرای مجروح بود که یکی از بچه ها به نام حسین مینایی( از بچه های مشهد) ِبه من گفت: مرتضی به هادی هم برس و بهش کمی آش (شوربا) بده! گفتم: آخه چطوری؟! اون که با مرده فرقی نداره! گفت: تو بده کاریت نباشه! در ضمن، آش که می دی دعا هم براش بخون.
از آن روز به بعد تا وقتی که از بیمارستان مرخص شوم یکی از کارهایم شده بود مراقبت از هادی! غذایش را می دادم، سوار ویلچر کرده و در محوطه می گرداندم و سایر امورات شخصی اش را هم انجام می دادم. مجروحی قطع نخاعی بود که قادر به کنترل ادرار و قضای حاجتش نبود. عوامل بیمارستان هم توجهی به حال او نداشتند. روزی چند نفر از بچه های مجروح به من گفتند: مرتضی تو می تونی تمیزش کنی؟
– گفتم: پس چی که می تونم!
– یعنی دستت رو می زنی …؟!
– چرا که نه! این وظیفه ی منه!
بعد دو نفر از بچه ها بالای تخت رفتند و پاهایش را که نگه داشتند، با دستمالی شروع به پاک کردن او و بسترش کردم. پارچه ی تمیزی هم زیرش انداختیم. کارمان که تمام شد دیدم زار زار گریه می کند. دلداریش دادم و گفتم: گریه نداره که! وظیفه ی همه مونه هرچی از دستمون بر میاد برا همدیگه انجام بدیم! اگه همین اتفاق به من افتاده بود تو انجام نمی دادی؟ جواب داد: چرا! گفتم: والسلام! تموم شد. الان تو مجروحی و وظیفه ی منه که کمکت کنم.
مجروح دیگری هم بود با زخم های زیاد، تمام زخم هایش عفونت کرده بود و به شدت تب داشت. دکتر بیمارستان گفت: باید تبش را پایین بیاورید تا صبح عملش ِکنیم وگرنه خواهد مرد! چند نفری، از سر شب تا صبح پارچه ای را خیس کرده و به تمام اعضای بدنش کشیدیم ولی تبش پایین نیامد که نیامد! بنده خدا که از شدت تب می سوخت، یک لحظه بلند شد و باعجله به سمت حمام حرکت کرد و با لباس زیر دوش رفت! متأسفانه نتوانستیم برایش کاری انجام بدهیم و در بیمارستان به شهادت رسید.